برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)
سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (1)
دلم می خواهد یاداشت های این سفر را از کنسرت سعید شنبه زاده آغاز کنم. یعنی مهمترین اتفاق این جشنواره، حادثه ای که می تواند برای هنر ما حامل درس های مهمی باشد.
چند سال پیش، از دوستی خواهش کرده بودم که اگر از نوازندگان نی انبان نواری دارد به من بدهد. نی انبان تنها سازیست که اگر کسی خوب بنوازد می تواند مرا به رقص در آورد. نوار را آورد و من به رقص درآمدم. به جستجوی مشخصات نوازنده نگاه کردم به پشت کاست : سعید شنبه زاده! از آن هنگام بدنبال او می گشتم. یعنی گوش به زنگ بودم که اگر کنسرتی داشت در خارج از کشورغفلت نکنم. آخر در ساز او چیز ارجمندی بود از همان جنس که در سرنای شاه میرزا مرادی هست. هنری که در دام برداشت های ساده دلانه از «رئالیسم» نیفتاده، وعنصر جادو را به مثابه مهمترین کارکرد و هدف غائی هنر در خودش پرورش داده.
چند ماه پیش، در یک شب زمستانی که حوصله ی هیچ کاری نداشتم، تلویزیون را روشن کردم. از آنجا که بیننده ی حرفه ای تلوزیون نیستم طبعا با فشار روی دکمه کنترول از راه دور هی از این کانال به آن کانال رفتم. تجربه نشان داده که هر فیلم یا برنامه ی خوب را از یکی دو شات آن هم می توان تشخیص داد. روی یکی از کانال ها که یک باله ی مدرن را نشان می داد متوقف شدم. دیدم، انگار باید نشست و سر صبر این برنامه را تماشا کرد. نشستم. دو سه دقیقه ئی بیشتر نگذشته بود که از بیرون صحنه صدائی آشنا بگوش آمد. گوش هایم تیز شد. وسط یک باله ی مدرن فرانسوی کسی داشت به زبان فارسی آوازهای بوشهری ها را می خواند. پا که نهاد به صحنه به خودم گفتم غلط نکنم این باید سعید شنبه زاده باشد. آخر، درست که هیچ عکسی از او ندیده بودم، اما می دانستم دو سه سالی ست آمده است به فرانسه. باله ی جذابی بود و ستاره ی این برنامه هم سعید بود، با سازش، با آوازش، و از همه مهمتر با رقص اش! در شگفت بودم که این جوان شهرستانی، در این مدت کم، چطور توانسته است خودش را در این فضای مدرن پیدا کند و بدرخشد؟ برنامه که تمام شد مشخصات کار را نگاه کردم: باله ی «بابل خوشبخت». حالا تصویر سعید در ذهنم حک شده بود: چهره ای جذاب، جوانی با اعتماد به نفس وحشتناک که نه فقط نوازنده که خواننده و رقصنده ای بود با قابلیت های بسیار.
روز جمعه در لابی هتل «سورات» برلین نشسته بودم که دیدم چهره ای آشنا در چند قدمی ام ایستاده است خیره به من. بی اختیار بلند شدم و مدتی ایستاده زل زدیم به هم. شبیه سعید بود، اما بسیار جوان تر از تصویری که از او دیده بودم. ناگهان یادم افتاد که در بروشور برنامه دیده ام که او هم به برلین می آید، اما چیزی که به تردیدم می انداخت این بود که گمان می کردم او هم مثل گروه های تآتری یا گروه های موسیقی چند هفته ای پیش از ما به برلین آمده است و برنامه اش را اجرا کرده است و رفته است. دل به دریا زدم: « سعید، توئی؟». لابد من هم برای او جوان تر از تصویرم بودم که تا دهانم باز شد دوید و همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر بدانی چقدر دنبالت می گشتم». عجبا! هر دو دنبال هم می گشتیم و حالا، اینجا، به یمن آلمانها، باید همدیگر را پیدا می کردیم. ناگهان به شدت کنجکاو شدم. « این جوان چرا دنبال من می گشته؟ من که ده دوازده سالی ست کار موسیقی نمی کنم. تازه، کار او موسیقی محلی است و کار من موسیقی سنتی...» گفت از هرکس سراغت را گرفتم کسی شماره ات را به من نمی داد. بعضی ها هم می گفتند« رضا قاسمی دیگه...» و بقیه جمله را به شیوه مألوف جنوبی ها با بدن اش ادا کرد: لب ها را کمی باز کرد و هوا را از لای دندانها مکید و در همان حال سر را به علامت نفی بالا داد. گفتم : «خب، راست گفته اند. من ده دوازده سالی ست که دیگرکار موسیقی نمی کنم.»
این جوان پر ازپرسش بود. وقتی گپ و گفت های معمولی تمام شد و اولین سوآل را مطرح کرد تازه فهمیدم راز موفقیت او در کجاست. این جوان که خود یک بداهه نواز به کمال بود تازه از من می پرسید« بداهه نوازی یعنی چه؟»
در فاصله ی بیست و چهار ساعتی که مانده بود تا کنسرت او، دیدارهای متعددی داشتیم در لابی یا در بار هتل. در بخشی از این دیدارها دوستان نازنینم نانام و شهروز رشید هم حضور داشتند. آنها هم مثل من مفتون هوش و دانائی این جوان شده بودند. داشت از مشکلاتش در کار با آن گروه باله ی فرانسوی حرف می زد. گفت: « می دانی، خب من اوائل کار در ارتباط با آنها خیلی مشکل داشتم. آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم». و من و نانام و شهروز غرقه ی خنده و شعف به هم نگاه می کردیم. پیش از آمدن سعید، یک ساعتی می شد که ما سه نفر نشسته بودیم در بار هتل و درباره ی شعر حرف می زدیم و حالا که سعید پیوسته بود به ما می دیدیم این جوان حرف زدن معمولی اش شعر ناب است: «آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم»! طنزش را هم بزودی کشف کردیم. می گفت: « به نظر شما عجیب نیست؟ ما بز را می کشیم، پوستش را می کنیم، بعد این دوتا نی را می گذاریم روش تا بتوانیم از توش صدای بز در بیاوریم!»
دیگر تردیدی نمانده بود که فردا شب ما به دیدن یک برنامه ی معمولی نمی رویم. نمی دانم چرا تصور می کردم سعید با همان گروه باله ی مدرن به برلین آمده است. وقتی محض اطمینان همین را از او پرسیدم، جوابی داد که مثل یک سطل آب سرد بود روی سر و صورت من: «نه، آن برنامه تمام شد. سه سال تمام در شهرهای مختلف اروپا اجراش کرده بودیم. این بار با یک گروه جاز فرانسوی آمده ایم. چهار نفر نوازنده و خواننده ی بوشهری و سه نفر نوازنده ی فرانسوی».
گفتم رقص هم دارید؟ گفت: « نه، اوائل یک کمی رقص هم داشتیم اما بعد حذفش کردیم.»
گفتم: « سعید، حیف است. هر چیزی که روی صحنه اتفاق می افتد، حتا اگر یک سخنرانی باشد، به اجبار باید اسپکتاکولر باشد. با این قابلیت هائی که تو داری، حیف است.»
گفت: «می دانم، اما راستش با این شلوغ بازی هائی که سر این جشنواره درآوردند راستش ما ترسیدیم. چون ما یک سری از رقص هایمان مال مراسم عزاست. گفتیم بهتر است اصلا از خیرش بگذریم. همینطوری هم دارند به ما مارک می زنند وای به حالی که...»
دلم به درد آمد. هرکس که با مراسم عزاداری بوشهری ها آشنا باشد می داند که حتا سینه زنی بوشهری ها هم عزاداری نیست. رقص است. یک آئین به شدت تماشائی. قرن ها پیش، بردگان سیاهپوستی که خدمه ی کشتی بودند، و بر اثر کشتی شکستگی، یا هرچه، ماندگار شدند در بوشهر، همانطور که با زاد و ولدشان نسلی دورگه از ساکنان بوشهر را پدید آوردند، از تلفیق سنت های آفریقائی و ایرانی هم موسیقی و رقص دو رگه ای را پدید آوردند که امروز هرکس که به جان آمده است از رخوت موسیقی ایرانی و طالب تحرک است جواب را در موسیقی این منطقه باید پیدا کند.
دلم به درد آمد از این که چرا باید بعضی دوستان خارج از کشور چنان هیاهوی بیجایی به پا کنند که کسی مثل شنبه زاده از ترس آنها جرئت نکند موسیقی و رقص خودش را به تمامی اجرا کند و ناچار تن بدهد به خودسانسوری. بدبختانه، این ترس منحصر به او نبود. دوست فاضل ام جلال ستاری هم که یکی دو هفته پیش از من همراه با گروه های تآتری به برلین رفته بود، و در بازگشت چند روزی در پاریس توقف داشت، در دیداری که دست داد همین را می گفت؛ ترس و دلهره ای که افتاده بود به جان بازیگران پیش از رفتن به روی صحنه. گویا به مرگ هم تهدید شده بودند از طرف یکی دو تن از کسانی که تظاهرات کرده بودند در آنجا. این درد است که کسانی که با هزار مکافات در داخل کشور کار می کنند هم چوب حکومت را بخورند هم چوب مخالفان حکومت را.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر