سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۳

ای ميخ ! ای يگانه ترين ميخ!
همه ی ما کم وبيش مرکز جهان را همان نقطه ای می دانيم که ميخ طويله مان فرورفته؛ هرچند که همه معتقد باشند که اين نصرالدينِ ملا بود که چنين اعتقادی به ميخ اش داشت.
ميخ يعنی اينکه ناتوانيمان را طوری بندکشی بکنيم که حد اعلای توانائی به چشم بزند.
اگر ناتوانيم از نوشتنِ سطر درست چطور است اصلاَ قاعده ی نوشتن را بهم بزنيم؟ اين ديگ را بگذار سر سگ بجوشد توش حالا که برای من نمی جوشد. زبان شعر و داستان که نبايد شاعرانه باشد يا فاخر!
اگر تسلطی داريم به زبان داخل آدم حساب نمی کنيم کسی را که اينجا و آنجا فارسی اش لنگ بزند، حتا اگر که کارش برق بزند از فکرهای نازک و نو.
اگر غريزه ی نوشتن داريم معتقديم سواد مال شاعر و نويسنده ی پخمه ست. جوهر است که بايد داشت.
اگر سواد داريم هزار جوهر به گندمی نخريم که هرکس که اين کتاب نخوانده باشد که خوانده ام پخمه ست.
اينها همه ميخ است. و آنکس که مشغول شد به کوفتن ميخ ناچار همه ی عمر بايد اکتفا بکند به نگاهبانیِ ميخ.
نديدی آنها که رفتند ميخ شان را باد با خود برد؟ مرکز عالم که هيچ، مرکز ميخ شان هم يتيمِِ مرکز بود!

هیچ نظری موجود نیست: