چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۰

ازغرایب زندگی ام
ازغرایب زندگی ام، گوسپندی دیدم سرش بریده، پوستین اش دریده، لاشه اش به قناره و طناب از درختی آویزان، سینه اش تا به شکم شکافته، به ضربه ی ساطور ستون فقراتش دو نیم می کردند اما قلبش می تپید هنوز. « ایلویی ایلویی لما سبقتنی» و گریستم اما نه بر تنهائی مسیح، بر تنهائی این قلبی که هیچ رسالتی نداشت اما در تمام افلاک یکی نبود که بگوید: بایست! بایست ای قلب بیهوده!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

in neveshte az khode shomast?

رضا قاسمی گفت...

بله

داوود گفت...

دوست من!همه چیزبیهوده است؛همه چیز.حتااین نوشته.