ازغرایب زندگی ام
ازغرایب زندگی ام، گوسپندی دیدم سرش بریده، پوستین اش دریده، لاشه اش به قناره و طناب از درختی آویزان، سینه اش تا به شکم شکافته، به ضربه ی ساطور ستون فقراتش دو نیم می کردند اما قلبش می تپید هنوز. « ایلویی ایلویی لما سبقتنی» و گریستم اما نه بر تنهائی مسیح، بر تنهائی این قلبی که هیچ رسالتی نداشت اما در تمام افلاک یکی نبود که بگوید: بایست! بایست ای قلب بیهوده!
ازغرایب زندگی ام، گوسپندی دیدم سرش بریده، پوستین اش دریده، لاشه اش به قناره و طناب از درختی آویزان، سینه اش تا به شکم شکافته، به ضربه ی ساطور ستون فقراتش دو نیم می کردند اما قلبش می تپید هنوز. « ایلویی ایلویی لما سبقتنی» و گریستم اما نه بر تنهائی مسیح، بر تنهائی این قلبی که هیچ رسالتی نداشت اما در تمام افلاک یکی نبود که بگوید: بایست! بایست ای قلب بیهوده!
۳ نظر:
in neveshte az khode shomast?
بله
دوست من!همه چیزبیهوده است؛همه چیز.حتااین نوشته.
ارسال یک نظر