پاسخ «دوات» به «ادبیات و فرهنگ»:
آقای مانی عزيز
می خواستم در جواب نامه اول تان بنويسم:
عيبی ندارد که « نام مرا اينجا و آنجا شنيده ايد» يا «تا همين امروز از وجود دوات بی خبر مانده ايد». و اصلاْ غيرطبيعی نيست که شاعر يا نويسنده ای از کار شاعر يا نويسنده ی ديگری بی خبر باشد. چيزی که غيرطبيعی ست اينست که آدم سردبير نشريه ای آنهم با عنوان «ادبيات و فرهنگ» باشد و از وقايع فرهنگی دور و برش بی خبر باشد. اين هم البته جای گلايه ندارد. اما دچار شدن زودهنگام شما به فراموشی(من و شما سن و سالی نداریم!) کمی جای نگرانی دارد. آخر، همان دو سه سال پيش که ابتدای کار دوات بود و من «الواح شیشه ای» را به عنوان فعال ترین بخش دوات می نوشتم شما ایمیلی فرستاديد و از من خواستيد به «ادبيات و فرهنگ» لينک بدهم(این ایمیل هنوزهم بايد توی آرشيو من باشد). من هم به «ادبیات و فرهنگ» لینک دادم اما یکی دو ماه بعد آن را برداشتم؛ درست به دليل رعايت همان پرنسيپ ها! چون دیدم شما «دست» لینک گرفتن دارید اما «دست» لینک دادن ندارید!
می خواستم بنویسم زبان نامه ی اول شما کمی بوی «فقه» می داد و «ولایت». شما از زبان برهنه ی* من ناراحت شدید و من از زبان« ملبس» شما. این به آن در.
اما از نوشتن اينها منصرف شدم چون نامه ی دوم شما تا حد زيادی پاسخ نامه اول خودتان را داده است. پس به جای همه ی اينها می پردازم به اصل مطلب:
1 ـ تعجب می کنم که شما اصل مسئله را ول کرده ايد و چسبيده ايد به «حق التأليف»، تازه، وسط دعوا نرخ هم تعيين می کنيد!
همه ی مسئله بر سر پرنسيپ است! فرقی نمی کند نشريه شما يک تنه اداره شود يا با کادری به وسعت «ناسا»؛ فرقی نمی کند بخش های مختلفش خودگردان باشند يا تابع نظر سردبير. در عالم نشر، اجازه گرفتن از نويسنده، ذکر مأخذ و لينک دادن يک پرنسيپ است. به نظر می رسد نشريه شما اين مسئله را دست کم گرفته است( يا دست کم گرفته بوده است). چون من تنها کسی نيستم که از اين بابت شاکی ست. تا آنجائی که می دانم سه نفر ديگر، کوشيار پارسی و اکبر سردوزآمی هم(نفر سوم را بعداْ می گويم) پيش از اين، هر يک به شيوه ی خود اعتراض کرده اند به اين رفتار شما. وقتی سايتی مطلبی را بدون اجازه نويسنده اش و بدون ذکر مأخذ از نو منتشر می کند کمترين آسيبش اينست که خواننده ی از همه جا بی خبر گمان می کند طرف آنقدر خودشيفته است که هرجا می رسد هی خودش را تکثير می کند.
شاهد ديگر عدم توجه شما به پرنسيپ ها همين ترتيبی ست که در نظر گرفته ايد برای ذکر نام نويسندگان در صفحه ی اول نشریه تان(شرحش را خودتان در نامه دوم نوشته اید). رفیق!«ترتيب تاريخی» فقط برای نشرياتی منطقی ست که دائم به روز می شوند؛ مثل اخبار روز، مثل ايران امروز، يا همين دوات کوچک و بی سروصدا و بی خواننده و بی سردبیر ما. برای نشريات پريوديک(مثل نشريه شما که هر پانزده روز يکبار منتشر می شود) تنها ترتيب منطقی ذکر اسامی به ترتيب الفباست.
2 ـ از من نشانی دقيق مطالبی را خواسته ايد که بدون ذکر مأخذ و لينک در «ادبیات و فرهنگ» منتشر شده اند. از آنجا که در اين يکی دو ساله ی اخیر روزنامه ها و سايت های متعددی بدون اجازه و حتا اطلاع من اقدام به بازچاپ مطالب سایتم کرده اند( بجز سايت های اخبار روز، ايران امروز، و شهروند که همينجا به خاطر رعايت پرنسيپ ها از آنها تشکر می کنم)، انتظار نداشته باشيد که حافظه ی من آدرس دقیق موارد تخلف را به ياد داشته باشد؛ مخصوصاْ که دو مورد اول حدوداْ مربوط می شود به يک سال و نیم پيش، و آرشیو شما هم فقط تا شماره ی 30(یک سال پیش) را نشان می دهد. همینقدر می توانم بگویم که به احتمال زياد آن دو مطلبی که بدون ذکر مأخذ منتشر شده اند یکی «نويسندهي ايراني و آزادي دروني» است و ديگری « معمای هويدا». و هر دوی اين مطالب هم تا آنجا که یادم هست در ستون «برای شما خوانده ايم» چاپ شده اند.
مورد سوم «گفت و گوی یوسف علیخانی با رضا قاسمی» است که در شماره 30 نشريه شما آمده است. اين يکی، علاوه بر آنکه مأخذ و لينک ندارد، از قضا از آن مواردی ست که دقيقاْ نشان می دهد چرا بايد از نويسنده اجازه گرفت برای چاپ مطالبش. قضيه از اين قرار است که وقتی مصاحبه ی روزنامه همشهری با من(اين نخستين مصاحبه ای بود که پس از 16 سال دوری از وطن در يک روزنامه ی داخل کشور منتشر می شد) برغم همه ی شرط و شروط ها و محکم کاری ها، با حذف نيمی از حرف ها منتشر شد چنان چشمم ترسید که وقتی عليخانی تماس گرفت برای گفت و گو، همه ی محکم کاری ها را به خرج دادم تا قضيه ی سانسور تکرار نشود(پِیش از شروع گفت و گو حدوداْ چهار پنج نامه ميان ما ردو بدل شد). اين گفت و گو، به دليل سوء تفاهمی که برای ايشان پيش آمد، متأسفانه، سر زا رفت. چرکنويس ناقص این گفت و گو را که من فرستاده بودم تا ايشان سوآل های تکراری را حذف کنند و بجایش اگر از لابلای حرف های من سوآل های تازه ای به ذهنشان می رسد اضافه کنند، ايشان برداشتند و به دليل همان سوء تفاهم(من شوخ طبعی ام گل کرده بود و ایشان تصور کرده بودند که دستشان انداخته ام) گفت و گو را به همان شکل ناقص و ويرايش نشده فرستادند برای سايت سخن(خوشبختانه روز بعد که متن ويراش شده را فرستادم مسئولين اين سايت به سرعت اقدام کردند و بی درنگ متن ویرایش شده را جانشین متن قبلی کردند). طبیعتاْ اين قضیه بشدت مرا آزرده خاطر کرد. رنجيدگی من از زيرپا نهاده شدن همه ی آن قول و قرارها وقتی به اوج خود رسید که دیدم چند روز بعد همین مصاحبه ی ناقص را«کتاب هفته» با حذف حدود یک سوم آن بازچاپ کرده است. اینجا بود که به علیخانی نوشتم از این پس هرگونه بازچاپ این مصاحبه ممنوع است. ایشان هم گرچه از من رنجیده بود(احتمالاْ به دلیل خشونتی که در لحن نامه ام بود) انصافاْ از آن پس مراعات کرد. تا اينکه «ادبیات و فرهنگ» در شماره 30 خود اقدام به نشر مجدد این مصاحبه نمود. جالب این که خود علیخانی هم(لابد برای مراعات آن شرط) به شما اعتراض کرد که چرا سرخود اقدام کرده ايد به باز چاپ آن گفت و گو(این هم سومین فرد معترض). این مصاحبه هم خودتان می توانيد ببینید نه لینک دارد نه مأخذ.
مورد چهارم مربوط است به مقاله «ژیان، استعاره ی سرنوشت یک نسل» که در شماره 32 نشريه تان بازچاپ کرده اید. این بار بالای مطلب نوشته ايد: « اخبار روز – www.iran-chabar.de - بولتن سياسى، خبرى، تحليلى، فرهنگى». اينکه بجای دوات سايتی را ذکر کرده اید که مطلب را (البته با اطلاع من) بازچاپ کرده است عییی ندارد، می گذاریم به حساب اینکه «تا همین امروز از وجود دوات بی خبر بوده اید». اما چرا به همین سایت« اخبار روز» لینک نداده اید؟ رفقا، شما را به جدتان از عصر چاپ بیرون بیائید! در عصر انترنت، لینک دادن یعنی ذکر مأخذ به نحو اکمل! یعنی اشاعه ی یک مطلب خوب، یعنی قدر نهادن به سایتی که مطلب خوبی منتشر کرده. بعد هم غافل نشوید از اعجاز این کلمه ی «برگرفته»! این همان باطل السحری ست که وقتی می نویسید« برگرفته از...» یعنی که نویسنده خودش را چس نکرده هی اینجا و آنجا تکثیر بکند وجود منحوسش را. يعنی که این شما هستید که اهمیت داده اید به آن مطلب و به آن نویسنده! نه خودش.
می دانم این اواخر کلامم تلخ شده است و گاه گاه گزنده حتا. از این بابت متأسفم. اما گمان نمی کنم اگر کسی جای من می بود می توانست ملایم تر از این باشد. چاپ «همنوایی شبانه...» در ایران می توانست زیباترین اتفاق زندگی ام باشد اما قاتل جانم شد. ناگهان مطبوعات داخل هجوم آوردند به سایتم و شد آنچه نباید می شد.
مشاهده ی چاپ مقاله هایی که در فضایی آزاد نوشته شده بودند اما حالا با حذف های بی شمار در روزنامه های داخل چاپ می شدند مرا دچار چنان دپرسیونی کرد که گمان نکنم حالا حالاها کمر راست بکنم. تصورش را بکنید، روزنامه حیات نو مقاله ی «نویسنده ی ایرانی و آزادی درونی» را فقط تا نیمه اولش چاپ کرد!! دقیقاْ تا نیمه اول! به زبان آخوندی « کلو واشربوا» را چاپ کرد و «ولا تصرفوا» را چاپ نکرد. مصاحبه ها و نفدهای خارجی ها هم در امان نماندند از این سانسور. اين ديگر «رساندن نوشته های من به مردم نبود»؛ رساندن صدای کج و کوله شده ی من به مردم بود. من که آدم سیاسی نبوده ام! من برای فرار از دست همین سانسور زدم از کشورم بیرون! و حالا، يک سال تمام کارم شده بود نشستن و تماشای سلاخی نوشته هايم در روزنامه های داخل! و ماتم گرفتن. و به جای نوشتن ماتم گرفتن. زهرم شد شادی چاپ بدون سانسور آن کتاب! از همه بدتر، از ورای اين ماجرا رصد می کردم بسته تر شدن روز به روز دريچه هائی را که ملتی به هزار خون دل گشوده بود. خرابی فراتر از احوالات شخصی بود.
ختم کلام، می دانم هر مطلبی که از من منتشر کرده ايد نشانه ی عنایتی ست که به کار من داشته اید. از این بابت ممنونم از شما. اما بدانید بزرگترین لطفی که من و شما می توانیم در حق هم بکنیم رواج دادن پرنسیپ هاست، و خواست مؤکدمان به مراعات آن ها توسط دیگران. آخر مگر نه آنکه 24 سال است زیر سایه ی حکومتی مُردگی می کنیم که تیشه زده است به ریشه ی هرچه پرنسیپ است؟
پایدار باشید و دور از آسیب این و آن
آقای مانی عزيز
می خواستم در جواب نامه اول تان بنويسم:
عيبی ندارد که « نام مرا اينجا و آنجا شنيده ايد» يا «تا همين امروز از وجود دوات بی خبر مانده ايد». و اصلاْ غيرطبيعی نيست که شاعر يا نويسنده ای از کار شاعر يا نويسنده ی ديگری بی خبر باشد. چيزی که غيرطبيعی ست اينست که آدم سردبير نشريه ای آنهم با عنوان «ادبيات و فرهنگ» باشد و از وقايع فرهنگی دور و برش بی خبر باشد. اين هم البته جای گلايه ندارد. اما دچار شدن زودهنگام شما به فراموشی(من و شما سن و سالی نداریم!) کمی جای نگرانی دارد. آخر، همان دو سه سال پيش که ابتدای کار دوات بود و من «الواح شیشه ای» را به عنوان فعال ترین بخش دوات می نوشتم شما ایمیلی فرستاديد و از من خواستيد به «ادبيات و فرهنگ» لينک بدهم(این ایمیل هنوزهم بايد توی آرشيو من باشد). من هم به «ادبیات و فرهنگ» لینک دادم اما یکی دو ماه بعد آن را برداشتم؛ درست به دليل رعايت همان پرنسيپ ها! چون دیدم شما «دست» لینک گرفتن دارید اما «دست» لینک دادن ندارید!
می خواستم بنویسم زبان نامه ی اول شما کمی بوی «فقه» می داد و «ولایت». شما از زبان برهنه ی* من ناراحت شدید و من از زبان« ملبس» شما. این به آن در.
اما از نوشتن اينها منصرف شدم چون نامه ی دوم شما تا حد زيادی پاسخ نامه اول خودتان را داده است. پس به جای همه ی اينها می پردازم به اصل مطلب:
1 ـ تعجب می کنم که شما اصل مسئله را ول کرده ايد و چسبيده ايد به «حق التأليف»، تازه، وسط دعوا نرخ هم تعيين می کنيد!
همه ی مسئله بر سر پرنسيپ است! فرقی نمی کند نشريه شما يک تنه اداره شود يا با کادری به وسعت «ناسا»؛ فرقی نمی کند بخش های مختلفش خودگردان باشند يا تابع نظر سردبير. در عالم نشر، اجازه گرفتن از نويسنده، ذکر مأخذ و لينک دادن يک پرنسيپ است. به نظر می رسد نشريه شما اين مسئله را دست کم گرفته است( يا دست کم گرفته بوده است). چون من تنها کسی نيستم که از اين بابت شاکی ست. تا آنجائی که می دانم سه نفر ديگر، کوشيار پارسی و اکبر سردوزآمی هم(نفر سوم را بعداْ می گويم) پيش از اين، هر يک به شيوه ی خود اعتراض کرده اند به اين رفتار شما. وقتی سايتی مطلبی را بدون اجازه نويسنده اش و بدون ذکر مأخذ از نو منتشر می کند کمترين آسيبش اينست که خواننده ی از همه جا بی خبر گمان می کند طرف آنقدر خودشيفته است که هرجا می رسد هی خودش را تکثير می کند.
شاهد ديگر عدم توجه شما به پرنسيپ ها همين ترتيبی ست که در نظر گرفته ايد برای ذکر نام نويسندگان در صفحه ی اول نشریه تان(شرحش را خودتان در نامه دوم نوشته اید). رفیق!«ترتيب تاريخی» فقط برای نشرياتی منطقی ست که دائم به روز می شوند؛ مثل اخبار روز، مثل ايران امروز، يا همين دوات کوچک و بی سروصدا و بی خواننده و بی سردبیر ما. برای نشريات پريوديک(مثل نشريه شما که هر پانزده روز يکبار منتشر می شود) تنها ترتيب منطقی ذکر اسامی به ترتيب الفباست.
2 ـ از من نشانی دقيق مطالبی را خواسته ايد که بدون ذکر مأخذ و لينک در «ادبیات و فرهنگ» منتشر شده اند. از آنجا که در اين يکی دو ساله ی اخیر روزنامه ها و سايت های متعددی بدون اجازه و حتا اطلاع من اقدام به بازچاپ مطالب سایتم کرده اند( بجز سايت های اخبار روز، ايران امروز، و شهروند که همينجا به خاطر رعايت پرنسيپ ها از آنها تشکر می کنم)، انتظار نداشته باشيد که حافظه ی من آدرس دقیق موارد تخلف را به ياد داشته باشد؛ مخصوصاْ که دو مورد اول حدوداْ مربوط می شود به يک سال و نیم پيش، و آرشیو شما هم فقط تا شماره ی 30(یک سال پیش) را نشان می دهد. همینقدر می توانم بگویم که به احتمال زياد آن دو مطلبی که بدون ذکر مأخذ منتشر شده اند یکی «نويسندهي ايراني و آزادي دروني» است و ديگری « معمای هويدا». و هر دوی اين مطالب هم تا آنجا که یادم هست در ستون «برای شما خوانده ايم» چاپ شده اند.
مورد سوم «گفت و گوی یوسف علیخانی با رضا قاسمی» است که در شماره 30 نشريه شما آمده است. اين يکی، علاوه بر آنکه مأخذ و لينک ندارد، از قضا از آن مواردی ست که دقيقاْ نشان می دهد چرا بايد از نويسنده اجازه گرفت برای چاپ مطالبش. قضيه از اين قرار است که وقتی مصاحبه ی روزنامه همشهری با من(اين نخستين مصاحبه ای بود که پس از 16 سال دوری از وطن در يک روزنامه ی داخل کشور منتشر می شد) برغم همه ی شرط و شروط ها و محکم کاری ها، با حذف نيمی از حرف ها منتشر شد چنان چشمم ترسید که وقتی عليخانی تماس گرفت برای گفت و گو، همه ی محکم کاری ها را به خرج دادم تا قضيه ی سانسور تکرار نشود(پِیش از شروع گفت و گو حدوداْ چهار پنج نامه ميان ما ردو بدل شد). اين گفت و گو، به دليل سوء تفاهمی که برای ايشان پيش آمد، متأسفانه، سر زا رفت. چرکنويس ناقص این گفت و گو را که من فرستاده بودم تا ايشان سوآل های تکراری را حذف کنند و بجایش اگر از لابلای حرف های من سوآل های تازه ای به ذهنشان می رسد اضافه کنند، ايشان برداشتند و به دليل همان سوء تفاهم(من شوخ طبعی ام گل کرده بود و ایشان تصور کرده بودند که دستشان انداخته ام) گفت و گو را به همان شکل ناقص و ويرايش نشده فرستادند برای سايت سخن(خوشبختانه روز بعد که متن ويراش شده را فرستادم مسئولين اين سايت به سرعت اقدام کردند و بی درنگ متن ویرایش شده را جانشین متن قبلی کردند). طبیعتاْ اين قضیه بشدت مرا آزرده خاطر کرد. رنجيدگی من از زيرپا نهاده شدن همه ی آن قول و قرارها وقتی به اوج خود رسید که دیدم چند روز بعد همین مصاحبه ی ناقص را«کتاب هفته» با حذف حدود یک سوم آن بازچاپ کرده است. اینجا بود که به علیخانی نوشتم از این پس هرگونه بازچاپ این مصاحبه ممنوع است. ایشان هم گرچه از من رنجیده بود(احتمالاْ به دلیل خشونتی که در لحن نامه ام بود) انصافاْ از آن پس مراعات کرد. تا اينکه «ادبیات و فرهنگ» در شماره 30 خود اقدام به نشر مجدد این مصاحبه نمود. جالب این که خود علیخانی هم(لابد برای مراعات آن شرط) به شما اعتراض کرد که چرا سرخود اقدام کرده ايد به باز چاپ آن گفت و گو(این هم سومین فرد معترض). این مصاحبه هم خودتان می توانيد ببینید نه لینک دارد نه مأخذ.
مورد چهارم مربوط است به مقاله «ژیان، استعاره ی سرنوشت یک نسل» که در شماره 32 نشريه تان بازچاپ کرده اید. این بار بالای مطلب نوشته ايد: « اخبار روز – www.iran-chabar.de - بولتن سياسى، خبرى، تحليلى، فرهنگى». اينکه بجای دوات سايتی را ذکر کرده اید که مطلب را (البته با اطلاع من) بازچاپ کرده است عییی ندارد، می گذاریم به حساب اینکه «تا همین امروز از وجود دوات بی خبر بوده اید». اما چرا به همین سایت« اخبار روز» لینک نداده اید؟ رفقا، شما را به جدتان از عصر چاپ بیرون بیائید! در عصر انترنت، لینک دادن یعنی ذکر مأخذ به نحو اکمل! یعنی اشاعه ی یک مطلب خوب، یعنی قدر نهادن به سایتی که مطلب خوبی منتشر کرده. بعد هم غافل نشوید از اعجاز این کلمه ی «برگرفته»! این همان باطل السحری ست که وقتی می نویسید« برگرفته از...» یعنی که نویسنده خودش را چس نکرده هی اینجا و آنجا تکثیر بکند وجود منحوسش را. يعنی که این شما هستید که اهمیت داده اید به آن مطلب و به آن نویسنده! نه خودش.
می دانم این اواخر کلامم تلخ شده است و گاه گاه گزنده حتا. از این بابت متأسفم. اما گمان نمی کنم اگر کسی جای من می بود می توانست ملایم تر از این باشد. چاپ «همنوایی شبانه...» در ایران می توانست زیباترین اتفاق زندگی ام باشد اما قاتل جانم شد. ناگهان مطبوعات داخل هجوم آوردند به سایتم و شد آنچه نباید می شد.
مشاهده ی چاپ مقاله هایی که در فضایی آزاد نوشته شده بودند اما حالا با حذف های بی شمار در روزنامه های داخل چاپ می شدند مرا دچار چنان دپرسیونی کرد که گمان نکنم حالا حالاها کمر راست بکنم. تصورش را بکنید، روزنامه حیات نو مقاله ی «نویسنده ی ایرانی و آزادی درونی» را فقط تا نیمه اولش چاپ کرد!! دقیقاْ تا نیمه اول! به زبان آخوندی « کلو واشربوا» را چاپ کرد و «ولا تصرفوا» را چاپ نکرد. مصاحبه ها و نفدهای خارجی ها هم در امان نماندند از این سانسور. اين ديگر «رساندن نوشته های من به مردم نبود»؛ رساندن صدای کج و کوله شده ی من به مردم بود. من که آدم سیاسی نبوده ام! من برای فرار از دست همین سانسور زدم از کشورم بیرون! و حالا، يک سال تمام کارم شده بود نشستن و تماشای سلاخی نوشته هايم در روزنامه های داخل! و ماتم گرفتن. و به جای نوشتن ماتم گرفتن. زهرم شد شادی چاپ بدون سانسور آن کتاب! از همه بدتر، از ورای اين ماجرا رصد می کردم بسته تر شدن روز به روز دريچه هائی را که ملتی به هزار خون دل گشوده بود. خرابی فراتر از احوالات شخصی بود.
ختم کلام، می دانم هر مطلبی که از من منتشر کرده ايد نشانه ی عنایتی ست که به کار من داشته اید. از این بابت ممنونم از شما. اما بدانید بزرگترین لطفی که من و شما می توانیم در حق هم بکنیم رواج دادن پرنسیپ هاست، و خواست مؤکدمان به مراعات آن ها توسط دیگران. آخر مگر نه آنکه 24 سال است زیر سایه ی حکومتی مُردگی می کنیم که تیشه زده است به ریشه ی هرچه پرنسیپ است؟
پایدار باشید و دور از آسیب این و آن
* برای توضیح بیشتر در باره ی «زبان برهنه» رجوع کنيد به مطلب « زبان برهنه، از صراحت تا فحاشی و رکاکت» در این صفحه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر