پايان هايی که آغاز میشوند
گفت و گوی لادن نيکنام با رضا قاسمی
اشاره:گفت و گوی لادن نيکنام با رضا قاسمی
اين گفتوگو در شماره بيست و ششم(پائيز 1389) فصلنامه «سينما و ادبيات» چاپ شده است. متاسفانه يک جمله کليدی را عوض کردهاند. من نوشته ام: «هر رمان خوب يک نقطهی ارگاسم دارد». گويا کلمه ارگاسم هم در ايران امروز خطرناک است. آنها حذفاش کردهاند و نوشتهاند « هر رمان خوب يک نقطهی اوج دارد» که اين جمله ايست به غايت معمولی و مصداق « شيره را خورد و گفت شيرين است». در حاليکه «نقطه ارگاسم»ی که من از آن سخن گفتهام نگاهی تئوريک دارد به چيستی رمان. نظريه ايست حاصل سالها تامل و تجربه که اول بار، ده سال پيش، در مقاله « رمان ايرانی روی پيشخوان كتابفروشی بولينيه يا در كلكسيون پلياد» از آن صحبت کرده ام. يک رمان، البته يک رمان بد، ممکن است نقطه اوج هم داسته باشد اما به نقطه ارگاسم نرسد، اتفاقی که متاسفانه برای بسياری از رمانهای ما افتاده. در حاليکه يک رمان خوب بدون داشتن نقطه ارگاسم غيرقابل تصور است.
افسوس که آنهمه قول و قرار برای دست نبردن در متن افاقه نکرد. به همين دليل متن اصلی را اينجا میگذارم.
ر. ق.
- یک روایت از کجا برای شما آغاز میشود؟ با یک تصویر؟ یک اتفاق؟ یک خاطره؟ از کجا می دانید آن چه در ذهن تان می آید میانه ی یک روایت نیست؟
ـ برای من شروع روايت از همان نخستين سطری است که کار با آن آغاز میشود. اما برای خواننده احتمالاًشروع روايتَ از جايی است که موتور داستان روشن میشود. به عبارت ديگر، نقطه شروع روايت برای خواننده و نويسنده ممکن است در دو جای کاملاَ متفاوت باشد. يعنی اين دو نقطه لزوماَ بر هم منطبق نيستند. روشن شدن «موتور داستان» هم زمان مشخصی ندارد. گاهی ممکن است سی صفحه طول بکشد. گاهی هم ممکن است در همان سطر آغازين موتور رمان روشن بشود. اگر رمانی از توماس مان را دست بگيريد بايد خيلی حوصله به خرج بدهيد تا موتور روشن بشود. اما رمانهائی هم هستند که از همان نخستين سطر موتورشان روشن میشود. تولستوی آنا کارنينا را اينطورآغاز میکند: «همهی خانوادههای نيکبخت شبيه همديگرند، اما چگونگی سيهبختی هر خانوادهای مختص به خود آن است». برای من موتور اين رمان از همين لحظه روشن شده است. شروع ملکوت بهرام صادقی هم همينطور: «در ساعت يازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد». مقايسه شروع اين دو رمان میتواند چشم ما را به نکته ديگری هم باز کند: «روشن شدن موتور روايت» برای همگان لزوماَ معنای يکسانی ندارد. شروع آنا کارنينا از جنس تفکر است (مثل شروع عاشق مارگريت دوراس: «خيلی زود دير شد»). اما شروع ملکوت از جنس ماجراست. در رمان آنا کارنينا خواننده ای که به دنبال قصه است هنوز بايد صبر کند تا آن موتوری که از جنس ماجراست روشن بشود، اما برای کسی که طالب فکر است موتور آنا کارنينا از همان نخستين سطر روشن شده است. شخصاَ، به عنوان نويسنده، رمانم را بايد با يک سرنخ شروع کنم؛ سرنخ يک کلاف درهمپيچ که پيداکردنش آنقدرها هم آسان نيست. اين سرنخ هم به ضرب و زور پيدا نمیشود. چون اصلاَ نمیدانم اين سرنخ چيست و در کجاست. خودش بايد بيايد مثل بچه آدم بگويد من همان سرنخم. معمولاَ بچه از سر به دنيا میآيد. سر که بيرون آمد بقيه اندام هم به راحتی بيرون خواهد آمد. حالا، همانطور که گاهی پيش میآيد، اگر بچه از پا بخواهد به دنيا بيايد کار بيخ پيدا میکند. برای همين است که میگويم سرنخ خودش بايد پيدا بشود. حالا اين سرنخ می تواند يک تصوير باشد، يک خاطره، يک توصيف ناب يا هر چيز ديگری. مهم هم نيست که کار از کجا شروع بشود. روايت میتواند از هر جائی شروع بشود؛ از اول، از وسط ، از آخر. اما اين نويسنده نيست که تصميم میگيرد شروع از کجا باشد. خود روايت است که تصميم میگيرد؛ به فراخور فرماش و، بهويژه، به فراخور ساختارش. نويسنده فقط بايد صدايی را که از درون متن میآيد کشف کند. اگر تصميمی به عهدهی نويسنده باشد همين است که گوش به زنگ شنيدن اين صدا باشد.
- ایا هر آغاز موفقی به در یاد ماندن متن کمک میکند یا پای عوامل دیگری هم در میان است؟
ـ هيچکاک میگفت اگر ديديد پس از سالها هنوز چند صحنه از فيلمی در خاطرتان مانده است بدانيد که آن فيلم فيلم خوبی بوده. اين حرف درست را در مورد رمان هم میتوان تعميم داد. يک آغاز خوب طبيعتاَ می تواند يکی از عواملی باشد که باعث میشوند متنی در خاطر آدم بماند، اما اين به تنهائی کافی نيست. يک آغاز خوب پيش از هر چيز مانع میشود که مخاطب راهش را بکشد و برود پی کارش. اما بهتر از همه اين است که آغاز کار به خواننده اين احساس را بدهد که حالا سفينهای آمده است و میخواهد او را ببرد به گشتوگذاری در يک جهان شگفت. حالا سفينه هم نه، همان پرندهای که در داستان گنبد سياه نظامی هست و سبدی با طناب به پايش بسته شده و آدم میتواند مثل شاه سياهپوشان توی آن بنشيند و برود به ديدار چيزی که يک عمر در حسرتش سياهپوش بشود.
- چرا در رمانهای خارجی نویسندگان بیشتر به یک آغاز درگیرکننده اهمیت میدهند؟
ـ روايت کردن يک داستان شبيه ماهيگيری است. بايد هرچه زودتر نوک قلابتان به جائی گير بکند وگرنه مخاطب میرود پی کارش. البته عبارت « آغاز درگیرکننده» هم خيلی عبارت کشداریست. آيا «در جستجوی زمان از دست رفته» پروست يا «دورانهای ساکن» بکت هم مشمول اين « آغاز درگیرکننده» میشوند؟ ترديد دارم. میتوان پرسيد « آغاز درگیرکننده» از نظر چه کسی؟ نظر مرا اگر بخواهيد بسياری از آثار ماندگار ادبی آغازی کسالتبار دارند. البته از آن طرف هم شاهکارهائی هست که آغازشان به شدت جذاب است؛ مثل «دن کيشوت» و «برادران کارامازوف». اما ما ناچار نيستيم به انتخاب ميان اين يا آن. اصلاً انتخابی در کار نيست. نويسنده مجبور است به جهان ذهنی خودش وفادار بماند؛ حالا هرچه که هست.
- در کارهای نویسندگان ایرانی آغاز روایت اغلب شکل تکان دهندهای ندارد. درعوض اصل تکانها در میانه ی روایت ساخته میشود و ضرباهنگ در آن لحظهها تند و نفسگیر است؟ این ساختار چه طور قابل تفسیر است؟
ـ نمیتوان حکم کلی صادر کرد. کارهائی هم هست که خلاف اين را نشان میدهد. چندتا را میخواهيد اسم ببرم؟ «ملکوت» بهرام صادقی، «جای خالی سلوچ» دولتآبادی، «خسرو خوبان» دانشور، «دل دلدادگی» مندنی پور...
- در تجربههای شما روایت از کجا شروع میکند به جمع شدن و رسیدن به فصلهای پایانی؟
ـ اين را در جائی گفتهام که هر رمان خوب يک نقطهی ارگاسم دارد. در غياب اين نقطه، آن سفينهای که قرار است مخاطب بيچاره را ببرد به «گشتوگذاری در يک جهان شگفت»، برش میگرداند به جای اول بیآنکه در اين سفر ملال انگيز چيز دندانگيری به او نشان داده باشد. حالا اگر رمانی نقطه ارگاسم داشت طبيعتاَ به اين نقطه که برسد «فصلهای پايانی» هم آغاز میشوند. اما نمیتوان به طور ناگهانی کار را قطع کرد. بايد آرام آرام «فرود» آمد. اين عمل «فرود» دقيقاَ به همين معنا در موسيقی هم هست. نويسنده، درست مثل يک هيپنوتيزور، دست مخاطب را گرفته و او را به عالم ديگری برده. حالا بايد آرام آرام او را برگرداند به عالم خودش. مسئله فقط اجتناب از وارد کردن شوک بیمورد نيست. دُردِ کار هم بايد ته نشين بشود. و اين البته يکی از ويژگیهای يک پايان خوب است.
- روایت از کجا به پایان میرسد؟ لزوماً با یک اتفاق و تغییر سطح روایی یا میتواند هیچ اتفاقی هم در دل خود نداشته باشد؟
ـ گرچه به نظر میرسد که خود ارگاسم نقطهی پايان است اما هيچ پايانی ناگهانی نيست همانطور که هيچ آغازی. روی هر چيزی انگشت بگذاری میبينی برای پيدا کردن نقطهی آغارش هی بايد عقب بروی؛ تا جائی که مطمئن بشوی ديگر از اين عقبتر ممکن نيست. پايان هم همينطور است. میگويند قرن بيست و يکم نه از سال 2000 بلکه از ده پانزده سال آخر قرن بيستم شروع شده است. شايد بهتر باشد بگوييم که ما نه با يک «پايان» بلکه با «پايانها» سروکار داريم. از لحظهای که کسی تير میخورد تا لحظهای که تمام میکند فاصلهای هست که به آن جانکندن میگويند. حالا پايان کجاست؟ لحظهی اصابت؟ اگر معلوم شود که او به اين دليل مورد اصابت قرارگرفته که روزی ضارب را به شدت تحقير کرده است آيا نقطهی آغاز «پايان» بازهم در همان جای قبلی باقی میماند؟
- آیا از ابتدا تا انتهای نوشتن مسیر کار در دستهای شماست؟ یعنی همه چیز کنترل شده است؟
ـ نويسنده ناچار است که روی کارش کنترل داشته باشد. ذهن آدمیزاد به طرز وحشتناکی بی در و پيکر است. البته اين خيلی مطلوب است که نويسنده شاخکهای حساسی داشته باشد و آنها را دائم برافراشته نگهدارد برای شکار لحظههای نابی که محصول«اتفاق»اند. اما بداههسرايی ضايعات هم دارد و هر چيزی که محصول «اتفاق» باشد ضرورتاَ به نفع کار نيست. نويسنده بايد به آن عطر و ايده اوليهی کار وفادار بماند و هرچه را که به پرواندن آن ايده کمک نکند بريزد دور. در کار هنر حد وسط وجود ندارد. هر چيزی اگر به شکوفائی کار کمک نکند حتماَ به ويرانی آن کمک میکند.
- آیا روایت از همان جایی که برای شما تمام میشود برای مخاطب هم تمام می شود؟
ـ نقطهی پايان هم، درست مثل نقطه آغاز، میتواند برای نويسنده و مخاطب در دو جای مختلف باشد. حتماَ ديدهايد که بعضیها چند دقيقهای زودتر از پايان فيلم سالن سينما را ترک میکنند. از نظر آنها اين پلانهای آخر فيلم زيادیاند. برای مخاطبانی از اين دست آن يک صفحهی آخر رمان «حريم» فاکنر هم زيادیست. درحالي که آن يک صفحهی آخر، با آنکه حاوی هيچ اتفاق خاصی نيست، يک تکه جواهر است؛ نمونهای اعلا از قدرت نويسندگی فاکنر.
- پایان بندی خوب میتواند به ماندگاری یک متن کمک کند؟
ـ «پایان بندی خوب» به تنهائی برای ماندگاری يک اثر کافی نيست. تازه، شروع خوب، ادامه خوب و پايان خوب هم اگر در اثری با هم جمع شوند فقط میتوانند «توفيق» آن اثر را تضمين کنند نه ماندگاریاش را؛ ماندگاری به چيزهای ديگری هم منوط است. اگر دن کيشوت چهار قرن دوام آورده يکی از مهمترين دلايلاش اين است که نويسندهاش توانسته آدمی معمولی را تا سطح اسطوره بالا بکشد. نادرند رمانهائی که از عهده چنين کاری بربيايند. ميزان ماندگاری اين نوع رمانها هم طبيعتاَ فرق میکند با ميزان ماندگاری رمانهای «موفق» اما معمولی.
- کدام روایتها به واسطهی آغاز و پایانشان در ذهنتان مانده اند؟
ـ «برادران کارامازوف» و «جنابت و مکافات» از داستابوفسکی. «قصر»از کافکا. «شوايک، سرباز جنگ جهانی دوم»از ياروسلاو هاشک. زيادند اگر بخواهم اسم ببرم. «تريسترام شندی» از استرن. «همينطور که افتاده بودم به بستر مرگ» از فاکنر. «در ستايش نامادری» از يوسا. « دن کيشوت» هم که ديگر گفتن ندارد.
لينک مرتبط : مجموعه گفت و گوها با رضا قاسمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر