کتاب «از» ها (32):
از رابطه
دخترک ایستاده بود کنار مادر؛ روی صندلی جلویی. قطار که راه افتاد، برگشت طرفم. چه زیبایی شگرفی داشت! نشد ستایشش نکنم. پس، پوشیده از دیگران، عضلههای چهرهام به کار افتاد. چهرهاش شکفت از هم؛ طوری که نشد ادامه ندهم. به همان زبان اشاره گفتم وای بر پسران روزی که تو یک الف بچه بشوی دختری گُنده. او هم عضلات چهره را به کار انداخت. حرف حرف آورد و چندین ایستگاه میان ما سخنها رفت بیآنکه مادر سری بگرداند. قطار رسید به ایستگاهِ تازه و توقف کرد. دخترک همینطور که حرف میزد نگاهی به نام ایستگاه انداخت. ناگهان برگشت، زد روی شانهی مادر، تابلوی ایستگاه را نشانش داد و با حرکاتِ تندِ دستها و صورت به او گفت باید پیاده شوند. مادر به آرامی سری چرخاند، نگاه کرد به نام ایستگاه و ناگهان برخاست. دختر را بغل زد و به سرعت رفت. تهِ حماقت بود! من با او به زبان او میگفتم و گمانم بود او با من به زبان من میگفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر