برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (2)
نوشتن یک اثر خوب چیزیست و حضور در نشست های ادبی چیزی دیگر. اگر کسی ذاتا دارای غریزه ی نویسندگی باشد ممکن است اثر خوبی بیافریند و توفیق هم نصیبش بشود( چون خواننده با کتاب سر وکار دارد نه با خود نویسنده). اما در یک نشست ادبی تئوری «مرگ مؤلف» دیگر کارائی ندارد. اینجا خوانندگان با خود مؤلف سروکار دارند. و از قضا می آیند تا ببینند نویسنده ی مورد نظر همینطور غریزی کاری کرده یا به قلمرو کارش هم احاطه ای دارد. می خواهند ببینند که درک او از ادبیات چیست؛ مبانی زیبائی شناسی او در کجاست؛ با جهان پیرامونش تا چه حد آشناست. و دید او نسبت به امور چگونه دیدی ست؛ منحصر به فرد؟ عمیق؟ یا برعکس؟ البته همه ی اینها را خواننده ی دقیق از ورای نوشته های یک نویسنده هم می تواند دریابد. اما در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» بخشی از مخاطبان ما غربی هائی هستند که به دلیل دردست نداشتن ترجمه ی آثار نویسنده، می خواهند از ورای حرف های او پی ببرند که با چه نوع ادبیاتی و چه نوع نویسنده ای طرف اند. اینجاست که سرنوشت نویسنده و سرنوشت ویترین ادبیات ما رقم می خورد.
نویسندگان ما به طور کلی بر دو دسته اند:
1 ـ آنهائی که ذاتا دارای قریحه ی نویسندگی اند اما سواد چندانی ندارند.
2 ـ آنهائی که کم و بیش سواد دارند اما فاقد قریحه ی نویسندگی اند.
دسته ی اول، به دلیل تنبلی، فقدان امکانات یا هرچه، غالبا، اکتفا می کنند به همان غریزه. و برای پرورش قریحه ی خود هیچ زحمتی نمی کشند. این دسته مثل کسانی هستند که نشسته اند روی ثروت اجدادی و همینطور از این کیسه خرج می کنند تا روزی که به ته برسد. در کار این دسته ممکن است به جرقه های خیره کننده ای بر بخوریم اما انتظار یک اثر بزرگ انتظاریست عبث.
دسته ی دوم، غالبا، یا کتاب خوان های حرفه ای هستند که در مواجهه با دسته ی اول از بیسوادی مفرط آنها لجشان گرفته و به خودشان حق داده اند که دست به قلم ببرند، یا نویسندگانی هستند با قریحه ای ناچیز که به جبران این نقیصه کوشیده اند خود را به دانش مجهز کنند. این دسته از نویسندگان ممکن است صنعت کاران ماهری از کار درآیند اما از میان انها هم هرگز نویسنده ی بزرگی برنخواهد خواست.
در این یک قرنی که از داستان نویسی ما می گذرد در موارد نادری که غریزه و دانش دست به دست هم داده ما صاحب یک نویسنده ی بزرگ شده ایم. اما حد این بزرگی هم نسبی است. چون حد دانش ما به نسبت همقطاران غربی مان محدود است. اینکه چقدر کتاب بخوانیم، چه بخوانیم، چطور بخوانیم البته نقش تعیین کننده ای دارد در حد دانش ما. اما دانش فقط کتاب نیست؛ فضای فرهنگی خلاق هم هست. اینکه چقدر امکان دیدن تآتر خوب، فیلم خوب، موسیقی و نقاشی خوب هم فراهم باشد می تواند حد دانش ما را رقم بزند. اینکه تا چه حد در زبانی که با آن می نویسیم فکر شده باشد می تواند حد فکر ما را رقم بزند.
با این وضع، در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» ما نمی توانیم از در دانش داخل شده زیره به کرمان ببریم. بی دانشی هم که اسباب خجالت است. پس، می ماند اینکه ما دید شخصی خود را به نمایش بگذاریم. این « دید» همان چیزی است که بدون آن نه می توان اثری اوریژنال آفرید، و نه حتا دانش خود را بدل به ثروتی کارآمد کرد. ار آن بالاتر، در غیاب یک دید شخصی، دانش ما هم چیزی نخواهد بود جز مقداری اطلاعات پراکنده که به کار بردنشان در یک زمینه ی نامنجسم حاصلی نخواهد داشت جز نمایشی رقت انگیز از بی دانشی ما. در حالیکه نویسنده اگر صاحب «دید شخصی» باشد حتا اگر از امور پیش پا افتاده صحبت کند نشان خواهد داد که قادر است هرچیز بی اهمیتی را از منظری تازه و غیرمتعارف ببیند و از «هیچ» چیزی خلق کند.
در تمامی این پنج موردی که من از نزدیک شاهدش بوده ام( بجر مورد مونپلیه که جمع جمع یکدستی بود) عیب کار در این بوده که اگر یکی دو نفری خوش درخشیده اند لنگی کار بقیه همین مختصر درخشش را هم کدر کرده و در نهایت تصویری که از ادبیات ما به غربی ها داده شده تصویری بوده است از یک ادبیات متوسط.
می توان پرسید چرا کسانی مثل پاز، بورخس، فوئنتس، و یوسا می توانند از در دانش درآیند و ما نمی توانیم. آنها هم کم و بیش به همان جهانی تعلق دارند که ما: جهان سوم.
در مقایسه ی موقعیت ادبی ما و موقعیت ادبی آمریکای لاتینی ها دیده ام که اغلب حوزه ی گسترده ی خوانندگان اسپانیائی زبان و تیراژ بالای کتاب ها را دلیل می آورند. این وارونه دیدن قضیه است. مگر کشورهای اسکاندیناوی چقدر جمعیت دارند که هم ایبسن را به جهان ادبیات هدیه می کنند هم استریندبرگ را هم کنوت هامپسون و پرلاگرکویست را؟ زبان اسپانیائی مهم است اما نه از جهت گستردگی مخاطبان، بلکه از آن جهت که چهار قرن است در این زبان رمان نوشته می شود. قرن هاست در این زبان فکر می شود. و از همه مهم تر هر اثر مهمی بلافاصله به این زبان ترجمه می شود. تعلق زبان اسپانیائی به شاخه ی زبان های لاتینی(یعنی زبان بخش مهمی از کشورهای اروپایی) از یک طرف، و اشتراک در آئین مسیحیت دو پل مهمی هستند که چرخش فرهنگ را میان اروپا و امریکای لاتین آسان و پرشتاب می کند. به همه ی این دلایل، فضای فرهنگی کشور ما با هیچکدام از کشورهای آمریکای لاتین قابل قیاس نیست. ما نه فقط محرومیم از آن دو «پل مهم فرهنگی» بلکه نه آن سنت عظیم نقاشی اسپانیا یا حتا مکزیک را پشت سر داریم، نه تآتر پیشرفته ی آرژانتین را. در هر شهر کوچک کشور عقب مانده ای مثل بولیوی شما می توانید یک ارکستر مجلسی نسبتا خوب پیدا کنید و ما بعد از دو دهه که از انقلاب گذشته هنوز در کار همان یک ارکستر سمفونیک تهران هم درمانده ایم.
به همه ی این ها این نکته را هم باید اضافه کرد که دانش ربط مستقیمی دارد با درجه ی رفاه. کسانی مثل پاز، بورخس، و فوئنتس این امکان را داشته اند که در یک کشور غربی تحصیل کنند، به زبان فرانسه یا انگلیسی مسلح باشند و آنقدر مرفه بوده اند که به هنگام اقامت در غرب از همه ی امکانات فرهنگی آن برخوردار باشند. و ما؟ 99 درصد نویسندگان ایرانی از اعماق جامعه می آیند. حالا هم که دست انقلاب بخشی از ما را پرتاب کرده است به غرب آیا تنبلی و «غم نان» اجازه داده است به اندازه ی کافی بهره ببریم از همین امکانات موجود؟
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر