شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

پاسخ به يک سوال تکراری درباره کتابهای موجود در کتابخانه ی دوات و فيلتريگ و بقيه قضايا

در مورد کتابهائی که ديگران منتشر کرده اند و دوات فقط به آنها لينک داده است متاسفانه کاری از دست ما برنمی آيد مگر آنکه يکی از ان حور و قلمانهائی که وعده شان داده شده در همين دنيا بيايد وردست ما و ما به خاطر شما کمی زحمتش بدهيم.
اما هرکدام از اين هشت کتابی را که خود دوات منتشر کرده اگر کسی ايميل بزند بلافاصله برایش پست می کنيم چون اينها دم دست اند و مايه اش هم سه کليک بيشر نيست و ضمناَ هيچ بدمان هم نمی آيد که آن دنيا جای مان لب حوض کوثر باشد( البته اگر احمدی نژاد آن طرف ها پيدايش نشود).
اين هم ليست کتابها :
کتابهائی که دوات منتشر کرده است (به ترتیب تاریخ انتشار):
1. جوانی (متن کامل رمان) جان کوئتزی ـ ترجمه م. سجودی | تازه|
2. عارفی در پاريس (متن کامل رمان) کامران بهنيا | تازه|
3. چاه بابل (متن کامل رمان) رضا قاسمی | تازه|
4. ماشين هاملت ساز(نمايشنامه) ـ هاينر مولر، ترجمه حسين سعدالدين
5. تحشیه بر دیوار خانگی (شعر بلند) پگاه احمدی
6. داستانهائی از بارش مهر و مرگ (متن کامل نمایشنامه) عباس نعلبندیان
7. آهستگي ـ ميلان کوندرا(متن کامل و بدون سانسور) ترجمه دريا نيامی
8. عبور از حلقه ی آتش ( دستچینی از روزنوشت های رضا قاسمی)

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

چرا امضايم را از پای بيانيه تحريم برمی دارم؟
1 ـ با توجه به گسترده بودن دامنه ی طرفداران تحريم در داخل و خارج، به نظر می رسيد که اين بار بتوان از آن به عنوان حربه ای برای مشروعيت زدائی از رژيم استفاده کرد. دوپاره شدن مخالفان وضعيت موجود و تصميم بخش مهمی از طرفداران دموکراسی مبنی بر شرکت در انتخابات، عملاَ تحريم را به عنوان « حربه ای مشروعيت زدا» بی اثر کرده.
2 ـ از دوم خرداد به اين طرف، عملاَ، سهم ما از دموکراسی فقط جنبه ی سلبی آراء است. يعنی اگر نمی توان رای به کسی داد که مطلوب است در عوض می توان مانع به قدرت رسيدن کسانی شد که حضورشان در مراکز تصميم گيری يک فاجعه است. اين البته دموکراسی نيست، اما امکان کمی هم نيست. همين جنبه ی سلبی آراء بود که در دوم خرداد ناطق نوری و جريان بنيادگرا را عقب راند.
اخباری که از اوضاع کانديداها در ايران می رسد به شدت نگران کننده است. حضور کسانی مثل احمدی نژاد و رفسنجانی در رأس قوه مجريه يک فاجعه است. می توان بی هيچ توهمی، با رای دادن به معين، از يک فاجعه ی بزرگتر جلوگيری کرد.

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴

حرف هائی با حذف شدگان محترم و حذف کنندگان نامحترم (1)
پيش از هر چيز مايلم تشکر کنم از دوستانی که به وسيله نامه ی خصوصی يا با نوشتن مطالبی در وب سايت يا وبلاگ شان حمايت خود را از دوات و آمادگی شان را برای کمک به تداوم انتشار اين نشريه اعلام کرده اند. اگر اين حمايت ها يکی و دوتا و ده تا بود قطعاَ با اسم و رسم از اين دوستان تشکر می کردم. اما به جهت وسعت اين حمايت ها اجازه بدهيد به همين اکتفا بشود.
در کنار اطلاعات جالبی که خوانندگان دوات به طور خصوصی به من داده اند، ابتکار جالب خوابگرد هم(اينجا و اينجا) باعث شد تا اطلاعات جامع تر و دقيق تری از وضع فيلترينگ به دست آيد.
حالا، پرسش اين است که با اين وضع چه بايد کرد؟ پرسش های ديگری هم هست که خوانندگان دوات مطرح کرده اند و در اين نوشته می کوشم به همه ی آنها پاسخ بدهم:
1 ـ از چهار سال پيش، يعنی تقريباَ از همان ابتدای کار دوات، سايت خبری گويا يعنی پربيننده ترين سايت خبری اپوزيسيون تصميم گرفت رضا قاسمی، دوات و هر چيزی را که به او مربوط است حذف کند. اين را احتمالاَ بسياری از خوانندگان دوات تا به حال فهميده اند. اما چيزی را که بعصی ها ممکن است ندانند دليل اين تحريم است. تفصيل ماجرا را قبلاَ در الواح شيشه ای نوشته ام. همينقدر بدانيد که اين پربيننده ترين سايت اپوزيسيون به خاطر شخص شخيص آقای امير محبيان (عضو شورای سردبيری روزنامه رسالت ارگان حزب مؤتلفه اسلامی) دست به چنين کار شريفی زده است! بله تعجب نکنيد! البته برای آنکه همه ی حقيقت را گفته باشم بايد بگويم انتقاد تند و تيزی هم که متغاقب اين قضيه به سايت گويا کردم در تصميم گرداننده ی اين سايت بی تأثير نبوده است. حالا چرا اپوزيسيون آزادی خواه همانقدر در برابر انتقاد بی تحمل و کينه جوست که مقامات حکومتی، البته بحثی است مفصل که جايش اينجا نيست. اما همين امر يک بار ديگر نشان داد درستی حرفی را که پيش از اين بارها و به شکل های مخبلف تکرار کرده ام: ساده لوحی است اگر تصور کنيم که همه گرفتاری ما فقط با سانسور حکومتی است. بزرگترين دشمنان آزادی خود ما هستيم. اينجاست که تقدم فرهنگ بر سياست آشکار می شود. اين که دوات را هم حکومت سانسور بکند هم اپوزيسيون حکومت البته طنزی ست تلخ، اما ماهيت مستقل دوات را يک بار ديگر مؤکد می کند.
غرض، چهار سال است که سايت گويا نه فقط انتشار هرگونه خبر مربوط به مرا سانسور می کند بلکه در بخشی هم که اختصاص داده است به «فرهنگ در سايت های ديگر» خودداری می کند از دادن لينک به اينهمه مطلبی که نويسندگان مختلف در دوات توشته اند. با اينهمه نه فقط من و سايت دوات «از صفحه ی روزگار مجو نشده ايم» بلکه در اين مدت خوانندگان دوات ده برابر هم شده اند. پس، اگر سانسور گويا توانست دوات را از صفحه ی روزگار محو بکند سانسور حکومتی هم می تواند.
2 ـ معلوم شد فيلترينگ اعمال شده در مورد دوات و بقيه سايت های ادبی و فرهنگی جنبه ی عام ندارد بلکه به شکل موضعی اعمال می شود. پس نقش خود شما در مبارزه با شرکت های سرويس دهنده ای که سايت های مورد علاقه تان را فيلتر می کنند بيش از هر کسی است: اينطور شرکت ها را تحريم کنيد. در رأس اين فيلتر کنندگان از شرکتی نام می برند به اسم پارس اونلاين.
3 ـ اينطور که از گزارش خوانندگان دوات بر می آيد هشتاد تا نود درصد کسانی که با مشکل فيلترينگ دست به گريبانند موفق می شوند به کمک فيلتر شکن از اين تور عبور کنند. البته شمارشگر سايت ها حضور کسانی را که به کمک فيلترشکن وارد می شوند اعلام نمی کند(چون سايت ورود آنها را نمی بيند) که البته اهميتی هم ندارد. مهم اين است که فيلترينگ حق خوانندگان را ضايع نکند که حالا خيالم راحت شده است که حکومت «عرض خود می برد» و فقط «زحمت خوانندگان» را کمی اضافه می کند. بعضی ها هم راه هايی پيدا کرده اند که خيلی جالب است اما نمی شود آنها را به کسی گفت چون اگر اين راه ها لو بروند فوری مسدودشان می کنند. پس اگر شما هم با مشکل فيلترينگ دست به گريبانيد نااميد نشويد. چاره هست. فقط بايد حستجو کنيد. اول از همه هم به فيلترشکن متوسل بشويد. قبلاَ، همينکه فيلترشکن تازه ای پيدا می شد، آدرس آن را روی سايت می گذاشتم. اما اين راه حل درستی نيست؛ مثل شمشير دودم است. يعنی گرچه به سرعت کار خوانندگان را راه می اندازد اما به همان سرعت هم کار سانسورچيان را راه می اندارد. پس، فيلترشکن ها را مثل رمزی مقدس بايد حفظ و دست به دست کرد. آدرس آنها را فقط به کسانی بدهيد که می شناسيدشان.
می ماند آن ده بيست درصدی که، به دليل آشنائی اندک شان با کامپيوتر و انترنت، پشت در مانده اند. برای اين حدف شده گان فعلاً راه حل های مختلفی را دوستان پيشنهاد کرده اند. بايد بهترين و کم دردسر ترين شان را نتخاب کرد. و اين کاری است که عجالتاَ به آن مشغولم. همين که به نتيجه ی مشخصی برسم با شما در ميان حواهم گذاشت.
3 ـ پرسيده ايد اگر کرکره دوات را پائين بکشم تکليف اينهمه مطلبی که روی سايت هست چه می شود؟ نگران نباشيد. فضایی که اجاره شده است برای سايت دوات قيمتش طوری است که تا زنده هستم پرداخت آن قابل تحمل است برای من. روزی هم که ديگر نبودم اين وظيفه ساقط می شود از من.
4 ـ اينکه گفته ام « دوات به پايان عمر طبيعی خود نزديک است و هر آن ممکن است کرکره اش پائين کشيده شود» برای بعضی از دوستان سؤاال شده است و خواسته اند که در تصميم خودم خوانندگان دوات را هم در نظر بگيرم.
از آنجا که پاسخ اين يکی پرسش مفصل است اجازه بدهيد در بخش دوم اين مطلب به آن بپردازم. عجالتاَ همينقدر بدانيد که اگر خوانندگان دوات را در نظر نگرفته بودم کرکره را همان 9 ماه پيش پائين کشيده بودم. اما...

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

پس، فيلتر کن تا بچرخيم
مدتی بود اين را حس می کردم. اما به روی خودم نمی آوردم. چون نفرت دارم از توّهم. اعلامش هم نمی کردم چون نفرت دارم از مظلوم نمائی. اما، اين بار انگار قضيه جدی است. مدتی بود می ديدم هربار که مطلبی «غيرقابل انتشار» می رود روی صفحه ی دوات(«غيرقابل انتشار» با موازين جمهوری اسلامی، البته) ناگهان آمار بازديدکنندگان به طرز وحشتناکی پائين می آيد. همزمان هم نامه هائی می رسيد از ايران که فيلتر زده اند به دوات. اين بازی موش و گربه را هم می ديدم که چند روز بعد، به محض عوض شدن صفحه ی دوات، دوباره تعداد بازديکنندگان به حالت قبل برمی گشت(اين حالت قبل که می گويم نسبی است، البته. چون قبلاَ پيش آمده بود که تا 4240 نفر هم در يک روز سر بزنند به دوات، اما مدتهاست که تعداد بازديکنندگان دوات محدود شده است به 1500 تا 2000 نقر در روز، و اين يعنی که، سوای موش و گربه بازی فيلتر اصلی مخابرات، بعضی سرويس دهندگان انترنت هم (عمدتاَ حکومتی) مدتهاست که دوات را فيلتر کرده اند).
حالا، از دو روز پيش، باز دوات را فيلتر کرده اند؛ طوری که آمار روزانه ی بازديدکنندگان حدوداَ هزار نفری کم شده است. نمی دانم اين بار هم باز موش و گربه بازی می کنند يا برای هميشه فيلتر زده اند به دوات. اما يک چيز روشن است: حضرات انگار کمی متمدن شده اند. اگر قبلاَ زنگ می زدند و صدای باز و بسته شدن اسلحه و راه رفتن چکمه های نظامی پخش می کردند حالا دارند رندانه پيام می دهند: به قلمروهای ممنوعه وارد نشو تا ما هم کاری به کار دوات نداشته باشيم.
پاسخ دوات روشن است: دوات نشريه ايست ادبی. توجه اش به سياست، اروتيسم يا هر چيز ديگری از منظر ادبيات است؛ به مثابه يکی از عرصه های تأمل. انتشار مطالب «غيرقابل انتشار» هم به نيت برطرف کردن آن نقاط کوری است که سانسور ديرپای دولتی در ديد ما و در ذهن و زبان ما حفر کرده است. اين را اگر حکومت نمی فهمد پس پای لرزش هم بنشيند. فيلتر کن تا بچرخيم!
واقعيتش، 9 ماهی است که مانيفست خدا حافظی دوات را نوشته ام. دهم اوت سال پيش می خواستم به مناسبت آغاز چهارمين سال کار دوات(10 اوت 2001) آن را منتشر کنم. اگر تا به حال دست دست کرده ام يکی بخاطر نصيحت دوستانی است که در جريان تصميم من بوده اند، يکی هم نامه های دلگرم کننده ی خوانندگان دوات. به نظر می رسد که دوات، با همه ی کاستی ها، يک خلاء اساسی را برای اهالی ادبيات پر کرده است(البته نامه های ديگری هم می رسد که سخت فرساينده اند و در فرصت ديگری به آنها خواهم پرداخت).
اما راستش ديگر نمی کشم. هر چيز عمر طبيعی خود را دارد. دوات هم به پايان عمر طبيعی خود نزديک است و، در حالت عادی، هر آن ممکن است کرکره اش پائين کشيده شود. اما اگر حکومت بخواهد پنجه اش را فشار بدهد روی گلوي دوات، من می ايستم؛ لجوج و پابرجا؛ به هر قيمت! همه ی راه ها را هم که ببندند دوات را حتا اگر شده از طريق نامه ی برقی به دست خوانندگانش خواهم رساند. دوات نشريه ای سياسی نيست، اما اگر کارد به استخوان برسد از ورود به عرصه ی سياست هم باکی نيست.
کسانی که با تکنيک انتشار مطالب به وسيله نامه ی برقی آشنا هستند لطفاَ تماس بگيرند؛ البته اگر مايلند کمک بکنند به دوات برای انتقال به فاز جديد.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۴

درباره نشر انترنتی رمان عارفی در پاريس
کامران بهنيا از نسل دوم نويسندگان خارج از کشور است و از پرمايه ترينشان. دکترای فيزيک دارد و استاد دانشگاه است. اما ادبيات هم همانقدر دلمشغولی اوست که علم.
به گمان من، عارفی در پاريس يکی از مهم ترين و تازه ترين دستاوردهای ادبيات خارج از کشور است. و بی هيچ ترديد، قدمی است به پيش برای ژانر« رمان ـ تفکر » ايرانی. به اين رمان هم، مثل هر رمان ديگری، شايد بتوان ايرادهلئی وارد کرد. اما براستی چيزی هم آسانتر از ديدن عيب هست ؟ درست مثل آدميزاد می ماند کتاب. آنچه خيلی زود به چشم می آيد لنگی پاست، ضعف بينائی يا لکنت. کوتاهی يا بلندی بيش از حد قد که ديگر هيچ. اما برای ديدن حسن هرکس صبور بايد بود. گوش بايد سپرد و حتا دل تا مگر برسی به زيبائی درون کسی. راست است که توقع هست که بی عيب برند هر آفرينش هنری؛ اما اين « عيب » براستی چيست ؟ و چه کس مشخص می کند آن را؟ نديده ای چشم چپی که تمام ملاحت و لطف چهره ای به آن باشد ؟ قد بلند برای کسی که خودش هم بلند قد است عيب است ؟ برای کسی که فقط خواهان سرگرمی است طبيعتاَ اثری که در ژانر « رمان تفکر » باشد اثری است سراپا عيب. آما آنکه خريدار فکر باشد روی چشمش می گذارد « رمان ـ تفکر » را.
انتشار انترنتی اين هفتمين کتاب الکترونيکی دوات به نيت تقسيم کردن لذتی است که از قرائت اين کتاب با من ماند. کتابی که در شرايط فعلی امکان انتشار ندارد در ايران.
بخش اول اين رمان را قبلاَ خوانده ايد در دوات. از آنجا که نويسنده تمام متن، از جمله همين بخش اول را، بازنگری کرده است بخش اول و دوم را يکجا آورديم و پنج بخش باقيمانده را هم روزهای آينده خواهيد خواند. اين روايت برای آنهاست که که دوست دارند کتاب را روی صفحه ی کامپيوتر بخوانند. اگر قصد داريد آن را روی کاغذ بياوريد عجله نکنيد. يکی دو هفته ی ديگر نسخه صفحه بندی شده ی آن را به صورت پی دی اف می گداريم توی دوات برای آن ها که مايلند صخافی اش کنند و به صورت کتاب بخوانندش..

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۳

ای ميخ ! ای يگانه ترين ميخ!
همه ی ما کم وبيش مرکز جهان را همان نقطه ای می دانيم که ميخ طويله مان فرورفته؛ هرچند که همه معتقد باشند که اين نصرالدينِ ملا بود که چنين اعتقادی به ميخ اش داشت.
ميخ يعنی اينکه ناتوانيمان را طوری بندکشی بکنيم که حد اعلای توانائی به چشم بزند.
اگر ناتوانيم از نوشتنِ سطر درست چطور است اصلاَ قاعده ی نوشتن را بهم بزنيم؟ اين ديگ را بگذار سر سگ بجوشد توش حالا که برای من نمی جوشد. زبان شعر و داستان که نبايد شاعرانه باشد يا فاخر!
اگر تسلطی داريم به زبان داخل آدم حساب نمی کنيم کسی را که اينجا و آنجا فارسی اش لنگ بزند، حتا اگر که کارش برق بزند از فکرهای نازک و نو.
اگر غريزه ی نوشتن داريم معتقديم سواد مال شاعر و نويسنده ی پخمه ست. جوهر است که بايد داشت.
اگر سواد داريم هزار جوهر به گندمی نخريم که هرکس که اين کتاب نخوانده باشد که خوانده ام پخمه ست.
اينها همه ميخ است. و آنکس که مشغول شد به کوفتن ميخ ناچار همه ی عمر بايد اکتفا بکند به نگاهبانیِ ميخ.
نديدی آنها که رفتند ميخ شان را باد با خود برد؟ مرکز عالم که هيچ، مرکز ميخ شان هم يتيمِِ مرکز بود!

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۳

اگر شعر می نويسيد يا شعر می فرستيد برای دوات...

راستش من خواننده ی خوبی نيستم برای شعر. بگذاريد پرده در بگويم: از تمام اين يک قرن شعر مدرن فارسی فقط دو سه نفرند که کارشان چنگ می زند به دلم. آنهم نه همه ی کارها. بقيه، سطری يا سطرهای درخشانی شايد اينجا و آنجا در کارشان باشد اما شعر، به گمان من، از آن چيزهاست که ضعيف و متوسطش که هيچ، خوبش هم به هيچ دردی نمی خورد. فقط شعر عالی است که هميشه به ياد من آورده که يک خلاء عظيم هست در هستی آدم که با هيچ چيز پر نمی شود مگر با شعر ناب. پس بهتان برنخورد اگر شعر می فرستيد برای دوات و می بينيد چاپ نمی شود. شايد بد سليقه باشم من. احتمالش هست. اما يک چيز را خوب فهميده ام: همه ی شعرهای نابی که خوانده ام يک وجه مشترک داشته اند: هيچکدام کمترين شباهتی نداشته اند به هم. در حاليکه بيشتر شعرهائی که اين روزها می رسد برای دوات، و چرا نگويم بيشتر شعرهائی که اينجا و آنجا منتشر می شود همه شبيه هم اند. و، از اين بدتر، از اينهمه کلمه که به نام شعر منتشر می شود تنها چيزی که آخر سر دست آدم را می گيرد يک مشت حروف ربط و اضافه است: «از»، «در» يا « با»...
اينها نشانه اند. منشاء شان مهم نيست که مد است، تقليد است، مريدپروری است يا پروارکردن مراد. مهم اينست که اينها نشانه اند. همانقدر گواه پريشانی ذهن مايند که مونولوگ لاکی در «در انتظار گودو». اما بگذريم، کار جامعه را بايد وانهاد به جامعه شناس.
به گمانم ايرانی بايد جلوی خود را بگيرد که شعر نگويد. آخر، به خودمان اگر باشد، مادرزاد همه «شاعريم». چطور است کمی هم از اينطرف حرکت بکنيم؟ و مگر شاعری، به يک معنا، رفتن به خلاف طبيعت چيزها نيست؟ اينطور، دنيا را چه ديده ايد، شايد وقت را به کار بهتری بزنيم. و تازه، در اين حال است که اگر کسی براستی شاعر بود زور شعرش می چربد به زور او.
پس دلخور نشويد اگر که...
خلاء هستی ما بسيار عظيم تر از يک مشت « حروف اضافه» است.

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۳

نامه ی وبلاگنويسان و حمايت انتقادی دوات
نيت وبلاگنويسان خوب است اما نامه شان نامه ی بدی است. آخر، افشای جنايات آقای مرتضوی که نياز به تهديد پيشاپيش ندارد! اگر ايشان بر عليه بشريت جنايت کرده(که کرده است) چه به وبلاگنويسان فشار بياورد چه نياورد بايد جنايات او را «به گوش جهانيان رساند» . ديگر تهديد يعنی چه؟ مگر همين کاری که تا همينجا با وبلاگنويسان کرده کم کاری است؟ کافی است همينها «به گوش جهانيان برسد» تا آقای مرتضوی و رؤسا ديگر جرئت نکنند از اين غلط ها بکنند.
نکته ی ديگر اينکه چه معنائی دارد مرتضوی را مستقيماَ مورد خطاب قرار دادن؟ او حد اکثر يکی است مثل سعيد امامی که در صورت لزوم با مقداری واجبی می شود کنارش گذاشت و برای خود آبرو خريد. خطاب مستقيم به مرتضوی علاوه بر گنده کردن کسی که گنده نيست، آنهائی را از زير ضرب خارج می کند که آمر اويند.
دوات از اين نامه حمايت نمی کند اما از نيت خير نويسندگان آن حمايت می کند. منتظر هم نمی ماند!

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳

گفت و گو و دردسرهای گفت و گو
بعضی ها ايراد گرفته اند به گفت و گوی کتبی اخير روزنامه شرق با من. حق دارند. البته اگر که اين گفت و گو را در بخش شرق اونلاين خوانده باشند. چون خود من هم وقتی آن را خواندم چيزی از آن نفهميدم. اما اگر اين گفت و گو تبديل شده است به مشتی پرت و پلا گناه از من نيست. جهت سطرها که در خط فارسی از راست به چپ است در اين روايت از چپ به راست شده است؛ حالا اگر در متنی کلمه های لاتين هم بکار رفته باشد همين امر جملات را به کلی درهم می ريزد. اين را البته هرکسی که ذره ای تجربه ی کار با کامپيوتر را داشته باشد می فهمد. اما خب ميان خوانندگان سايت ها ممکن است کسانی هم باشند که فقط خاموش و روشن کردن کامپيوتر را بلد باشند و کلکيک کردن را. اگر آنها گناه چنين متن درهمريخته ای به پای من بنويسند تقصيری ندارند چون با اشکالات فنی نرم افزارهای فعلی فارسی نويسی آشنائی ندارند. برای آنهاست که اين توضيح را می نويسم. و گرنه آنها که دست شان به کامپيوتر آشناست با يک نگاه می فهمند که اين دسته گل نتيجه ی يک غفلت ساده ی مسؤل صفحه بندی است و با دوتا کليک هم قضيه حل می شود. البته همين گفت و گو در سايت اصلی روزنامه شرق به شکل درستش منتشر شده است ( در اين آدرس ). هرچند آنجا هم مرز ميان پرسش و پاسخ ها گاهی درست تفکيک نشده و در يک مورد هم نمی دانم چرا ويراستار با حذف اسم کوچک يک شاعر جمله را بی معنی کرده است. من نوشته ام « ابو حفص سغدی و عمعق بخارايی » اما با حذف اسم عمعق جمله به اين صورت درآمده است: « ابوحفص سغدی و بخارايی ».
بنا به دلايل بالا، هر دو قسمت متن اصلی گفت و گو را به طور يکجا و به همان صورتی که فرستاده ام برای روزنامه شرق روی سايت می گذارم. برای خواندنش می توانيد اينجا را کليک کنيد.

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

کافکا در زبان فارسی
به پرونده های ويژه ی دوات پرونده ی تازه ای اضافه شد: « کافکا در زبان فارسی».
غرض از گشودن اين بخش نشان دادن عملی آن چيزهائی ست که در تئوری می خوانيم اما مصداق هایش گاه چندان روشن نيست؛ اين که ترجمه ی هر متن فقط يکی از قرائت های ممکن از آن متن است؛ اين که به تعداد ترجمه های کافکا می تواند کافکاهای متعددی وجود داشته باشد...
فايده ی ديگر اين کار برطرف شدن نکات مبهم يک متن به کمک متن های ديگر است، البته.
اين که ابهام يک متن، يا تکه ای از يک متن، ذاتی ست يا ناشی از ضعف مترجم آن؛ اينکه گويائی ترجمه ی ديگری از همان متن نتيجه ی توانائی مترجم است يا تخطی او، جای داوری اش اينجا نيست. قصد ما همان است که در ابتدا گفتييم.
با گشودن پرونده ی ويژه ی « کافکا در زبان فارسی» اميدواريم هرکس در اين زمينه کاری کرده است به شوق بيايد و بفرستدش برای پربار کردن پرونده. در اين راه، کوروش بيت سرکيس، دوستی که آشنائی با او را مديون همين صفحات دوات هستم،ياور من است. او سالهاست مقيم آلمان است و مشغول فراهم کردن ترجمه ی تازه ای از کارهای کافکا.اگر پرونده ی «کافکا در زبان فارسی » به بار بنشيند نتيجه ی دقت و ريزبينی اوست و سالها مؤوانستش با آثار کافکا.اما مسؤوليت هر نوع اشتباه به ويژه در نقل ترجمه ی ديگران، به عهده ی دوات است، البته.

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (4)
پارانویای ایرانی و سازوکار فرهنگ در کشورهای اروپایی

از اواخر سال های 80 میلادی که پس از مدتها بسته بودن درها، سرانجام، نخستین گروه های موسیقی ایرانی پایشان به اروپا رسید عده ای اعلامیه دادند که اینها سفیران فرهنگی جمهوری اسلامی هستند. بعد که نوبت رسید به سینماگران همین اتهام را به کیارستمی و فیلمسازان دیگر زدند. انگار نه انگار که سفر کردن حق طبیعی هر هنرمندی ست، و بازگذاشتن راه و حتا بالاتر از آن فراهم کردن امکان این سفرها وظیفه ی اولیه ی هر دولتی. انگار نه انگار که این موزیسین ها پیش از آنکه راه سفرشان به اروپا باز شود در همان خراب شده با هزار ترس و لرز، به شیوه ی ادبیات سامیزدات روسی، کنسرت های زیرزمینی برگزار می کردند(از قضا ایده ی این نوع کنسرت ها از من بود که از عالم ادبیات می آمدم و طبعاَ می دانستم سامیزدات یعنی چه.) این کنسرت ها از جمع های ده پانزده نفری شروع شد و به کنسرت 150 نفری «گل صدبرگ» در زیرزمین یکی از خانه ها رسید که در طول آن چندین نفر مجبور بودند فداکارانه در کوچه های اطراف پاس بدهند تا اگر کمیته آمد ملت را خبر کنند.
وقتی سرانجام پای موزیسین ها به خارج باز شد عده ای طوری با آنها رفتار کردند که انگار نه انگار این موزیسین ها به خاطر آن نوع کنسرت های زیرزمینی قربانی هم داده بودند(در جریان یکی از کنسرت هایی که لو رفت شجریان، ذوالفنون، مرتضا اعیان و چند نفر دیگر مجبور شدند چند شبی را در کمیته بخوابند و سازهای نوازندگان و اموال مصادره شده ی مرتضا اعیان را هنوز که هنوز است کمیته به آنها پس نداده است). وقتی هم بعد از دو دهه امکانی فراهم شد برای چاپ بعضی از کتاب های منتشر شده در خارج، همان اشخاص چنان انگ زدند که انگار نه انگار این حق طبیعی هر نویسنده است که کتابش در کشور زادگاهش منتشر بشود. و اگر چنین امکانی نیست یا برای همه ی کارها نیست مقصر آن حکومتی است که این حق طبیعی را از نویسنده ی ایرانی سلب کرده است.حالا هم که بعضی مراکز اروپایی شروع کرده اند به دعوت از نویسندگان و هنرمندان ایرانی این مدعیان طوری عمل می کنند که انگار نویسنده و هنرمند داخل کشور یا باید مثل آنها بیاید به خارج و خودش را تبعید بکند یا حفقان بگیرد و پایش را از کشور بیرون ننهد.
در جریان جشنواره ی «نزدیک دوردست» وقتی آن هیاهوی بسیار برای هیچ به جایی نرسید از در دیگری داخل شدند:
ـ خانه ی فرهنگ های جهان بودجه اش را از کجا تأمین می کند؟
براستی خنده تان نمی گیرد؟ این طور سوآل ها در کشوری مثل ایران که هم دولت سایه دارد، هم مجلس سایه، هم رئیس جمهور سایه، هم وزارت اطلاعات موازی و خلاصه همه چیزش در عدم شفافیت محض می گذرد، می تواند محملی داشته باشد. اما اینجا، در غرب، در یک کشور دموکراتیک که رسانه ها دائم مترصدند تا یک مورد خلاف ببینند و طرف را به صلابه بکشند، طرح سوآل هائی از این دست به چه معناست؟ جز این است که نشان می دهد طرف در تمام این سال ها پایش را از گتوی ایرانی های بیرون نگذاشته و با ساز وکار فرهنگ در غرب یکسره بیگانه است؟
من از فرانسه مثال می زنم که با آن آشناترم. اما سازوکار فرهنگی کم وبیش در تمام غرب یکی ست:
ـ کار کردن تماتیک در هر زمینه ، از جمله اختصاص دادن برنامه ای خاص به هنر و فرهنگ یک کشور امری ست بسیار متداول در غرب. این که موزه ها یک سال را به تمدن و فرهنگ مصر اختصاص می دهند یا ایران یا چین، اینکه جشنواره ی آوینیون یا مثلاَ نمایشگاه کتاب پاریس هر سال را به یک کشوراختصاص می دهد نشانه ی فاصله گرفتن آنها از نگاه توریستیک و تمایل به آشنایی عمیق با یک پدیده است. این، یک.
ـ دوم اینکه شهرداری هر منطقه یا هر شهر معمولاَ مراکز فرهنگی خاص خودش را دارد که بودجه اش را هم خود شهرداری می پردازد. مراکزی هم هست وابسته به دولت که بودجه شان را وزارت فرهنگ تأمین می کند. مراکز و سالن های خصوصی و نیمه دولتی هم که جای خود دارند. علاوه بر اینها مراکزی هم هست که وابسته به کشورهای خارجی هستند؛ مثل «انستیتو دو موند عرب» که بودجه اش را عربستان سعودی و دیگر کشورهای ثروتمند عرب تأمین می کنند. اینها چیزهائی نیست که از چشم کسی پنهان باشد؛ در اساسنامه و بروشورهایشان مکتوب است. حساب دخل و خرجشان را هم باید به دولت بدهند. همه ی این مراکز هم در یک چیز مشترک اند: با بودجه ی سالیانه شان که مبلغی ثابت است می کوشند بهترین و بیشترین تعداد برنامه را ارائه کنند. پس هر برنامه ای که دعوت می کنند باید بتواند دخل و خرج بکند. به همین دلیل اغلب می کوشند اسپانسورهای دیگری هم برای هر برنامه پیدا بکنند؛ از دولتی گرفته تا خصوصی. در مواردی که باید هنرمندانی از یک کشور خارجی دعوت شوند معمولاَ این مراکز می کوشند بخشی از بودجه شان را از وزارت خارجه بگیرند. حتا اگر بتوانند ثابت کنند که مثلاَ این برنامه در راستای اهداف سازمان تربیت بدنی هم هست ممکن است بتوانند بخشی از بودجه ی کار را هم از آنها بگیرند. شرکتها و کارخانه ی خصوصی هم اگر ببینند برای منافع کوتاه مدت یا دراز مدت شان مناسب است در ازای تبلیغی که در بروشور برای آنها می شود بخشی از مخارج را به عهده می گیرند. همه ی اینها هم در آفیش ها و بروشورهای کار مکتوب می شود.
ـ سوم این که، اینجا، در غرب، به دلیل اینکه اثر هنری در نهایت یک کالاست، برای خرید و فروش آن ساز و کار متفاوتی هست با آنچه که مثلاَ در ایران می بینیم. اینجا، همانطور که برای پخش کتاب و فیلم شرکت های توزیع کننده هست برای برنامه های مختلف هنری، از تآتر و کنسرت موسیقی گرفته تا نقاشی و رقص هم « آژانس» های هنری هست. این «آژانس» ها هم برای هر منطقه و هر کشور کارشناسانی دارند(شما اگر دلتان می خواهد بگو دلال) که به دلیل تعلق شان به همان کشور یا آشنائی شان با فضای هنری منطقه در جریان اتفاقات هنری آن کشورها قرار دارند و مرتب برنامه هائی را در ازای دریافت کارمزد به مراکز هنری مختلف پیشنهاد می کنند. صاحبان این آژانس ها و نیز کسانی که برای آنها کار می کنند، طبیعتاَ به ملیت های مختلفی تعلق دارند: فرانسوی، آلمانی، یونانی، لبنانی، هندی یا حتا ایرانی .
اینجاست که اگر کسی ساز و کار فرهنگ در غرب را نشناسد آنوقت لگن سلمانی را بجای کلاه خود می گیرد و به تصور اینکه کارمندان این آژانس ها همان برگزارکنندگان برنامه هستند حمله را آغاز می کند:
« مسؤل برگزاری جشنواره، آقایی ست به نام شاهین مِرالی که هندی است و ساکن لندن. و، نیز خانمی لبنانی _ ایرانی به نام رزا عیسی که او هم در لندن سکونت دارد.».
یا:
«بر خلاف آنچه که به گونه ای رسمی تبلیغ می شود، خانه ی فرهنگهای جهان مستقل نیست، بلکه همانگونه که در کارتِ تبلیغی جشنواره دیده می شود، برنامه های آن از سوی وزارت امور خارجه و فرهنگ آلمان، و نیز، از سوی افراد و شرکت هایی که منافع همسویی با این نهاد دارند، مورد پشتیبانی مالی قرار می گیرند.»

لازم نیست خیلی به عقب برویم. دست کم از زمان حافظ که گفت «پنهان خورید باده که تعذیر می کنند» ما قرن هاست مجبور بوده ایم باده مان را پنهانی بخوریم، موسیقی مان را پنهانی گوش کنیم عاشقی مان را هم پنهان از چشم این و آن بکنیم. پنهان کردن عقیده که دیگر گفتن ندارد. و مگر قسمت اعظم زندگی همین ها نیست؟ این چند قرنی که نفس زده ایم در فضای ترس، و به ناگزیر هر حرکت مان زیر نگاه های مراقب عسس و ژاندارم و کمیته چی بوده از ما موجوداتی ساخته است عمیقاَ پارانویاک. اینهمه استقبال ایرانیان داخل و خارج از تئوری توطئه( پوزیسیون اش به همان اندازه که اپوزیسیون) آیا به چیز دیگری هم ربط دارد جز پارانویای ایرانی؟ سلمان رشدی می گفت پارانویا جزئی جداناپذیر از تبعید است. حالا اگر این ایرانی ی ذاتاَ پارانویاک دست بر قضا تبعیدی هم باشد از توی آن همین آش و کاسه ای بیرون می آید که می بینید.
همانطور که در قسمت قبل گفتم در دسامبر سال 2003 برنامه ی مفصلی بود در پاریس، در اسپاس لوینسکی، و برغم آنکه از یک سال قبل همه چیز برنامه ریزی شده بود، در آخرین روزها، من از شرکت در این برنامه خودداری کردم. مسئول این برنامه یک خانم مسن فرانسوی بود به نام فرانسواز بواز اوبر. وقتی نامه ی اعلام انصراف ام را فرستادم چنان جواب خشمگینانه ای به من داد که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم آیا کار درستی کردم که در آن جشنواره شرکت نکردم؟
نوشته بودم: «خانم بواز اوبرت، من یک عمر با بنیاد گرایی مبارزه کرده ام. حالا نمی توانم در جشنواره ای شرکت کنم که بنیادگرایان در برنامه ریزی اش دست داشته اند. » به عنوان مدرک هم اشاره کرده بودم به حضور سفیر جمهوری اسلامی در شب افتتاح جشنواره (آن شب، خوشبختانه من نرفته بودم و خبر را دوستانی که رفته بودند به من دادند) ونیز به مصاحبه ی کاردار فرهنگی سفارت ایران در پاریس که فردای همان روز در روزنامه همشهری منتشر شده بود(لینک روزنامه ی همشهری را هم برایش فرستاده بودم. در این مصاحبه کاردار ایران مدعی شده بود که در برگزاری فستیوال فیلم شهر رن وو فستیوال فیلم پاریس و همین یرنامه ی اسپاس لوینسکی همکاری داشته است).
خانم بوازاوبر در جواب نوشت: «آقای عزیز، من یک عمر با فاشیسم جنگیده ام، چرا گمان می کنید حالا باید دستم را توی دست بنیادگرایان بگذارم؟ اگر استدلال تان بر پایه حضور سفیر است باید بدانید که این یک جشنواره ی رسمی ست چون هزینه اش را شهرداری بولونی پرداخته است. و بر اساس پروتکل فرهنگی میان کشورها شهرداری ناگزیر است در برنامه ای که رسمی ست سفیر کشور مربوطه را دعوت کند. اگر هم استدلالتان بر پایه ی ادعای کاردار فرهنگی سفارت ایران است چرا فکر می کنید او راست گفته است؟ شاید بلوف می زند که بیلان کاریش را بالا ببرد. شما چطور هر ادعایی را قبول می کنید؟»
من به آن برنامه نرفتم. چون دلم نمی خواست پایم را جایی بگذارم که نمی دانم کجاست. جواب خانم بوازاوبر را هم هرگز ننوشتم. چون نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم. اما شش ماه است صدای بغض آلود او، در تماس تلفنی یی که روز بعد با من داشت، توی گوشم زنگ می زند: «من یک سال تمام زحمت کشیده ام که ادبیات و هنر شما را به مردم فرانسه معرفی بکنم. شما چه جور آدم هائی هستید؟»
و من که شش ماه است با وجدانی معذب این صدا را می شنوم مدام جواب می دهم:« پارانویاک، خانم! پارانویاک!»
انگار نیما بود که گفت:
که به جان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳


برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (3)

«دایره» ی جعفر پناهی را خیلی پسندیده بودم. فضاسازی خوب، فرم تازه، و ساختار منسجم اش امید می داد که راه تازه ای در فیلم سازی ایرانی باز شده: فیلم اجتماعی با ارزش های بالای هنری. «طلای سرخ» اما در حد «دایره» نبود. دیالوگ های ده دقیقه ی اول فیلم بسیار نازل بود(از کیارستمی که سناریست این فیلم بود نوشتن چنین دیالوگ هائی بعید بود). فیلم هم در مجموع نتوانسته بود انگیزه های قتلی را که محور اصلی کار بود توجیه کند. با اینحال دو سکانس درخشان پیتزاخوری و استخر فیلم را تبدیل به چیزی می کرد که به دیدنش می ارزید؛ نیز بازی درخشان هنرپیشه ی اول فیلم(که هنرپیشه نیست و گویا در زندگی واقعی اش پیتزافروش است).
در بخش نمایشگاه هم، سوای کارهای درخشان مرجان ساتراپی که از قبل با آنها آشنا بودم، تنها کار تازه ی شیرین نشاط بود که توانست مرا تکان بدهد. روی پرده ی سمت راست یک خواننده ی مرد در حال اجرای آواز است. سالن پر از تماشاگر است و کلمات شعر کاملاَ روشن (از یکی از کارهای شهرام ناظری استفاده شده بود). در تمام این مدت روی پرده ی مقابل سایه ی زنی ست ایستاده در یک سالن نیمه تاریک و خالی از تماشاگر. آواز که به آخر می رسد تماشاگران خواننده ی مرد را تشویق می کنند. حالا پرده ی سمت چپ کمی روشن می شود و زن (سوسن دیهیم) آوازش را برای سالنی که خالی از تماشاگر است آغاز می کند: هیچ کلامی در میانه نیست. هرچه هست اصواتی ست تکان دهنده، بدوی و سرشار از درد که نه به کلام در می آیند و نه برای آنها شنونده ای هست؛ مصداق همان «من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر». تردیدی نیست که قوت تأثیر وحشتناک این کار تا حد زیادی وامدار موسیقی سوسن دیهیم و اجرای درخشان اوست. اما می توان پرسید چه چیزی در کار شیرین نشاط است که آثار او را تا این حد مورد توجه غربی ها قرار می دهد؟ شیرین نشاط با کلیشه های ساده و گاه شعاری کار می کند. و به گمان من رمز موفقیت او در این است که در کار با همین کلیشه ها بلد است چطور از طریق یک اجرای حساب شده و کاملاَ شخصی نتیجه ی کار را به چیزی ارتقاء دهد که بیانگر یک وضعیت دردناک بشری باشد. یعنی یک بار دیگر ما می بینیم که آنقدر که اجرای درست یک فکر مهم است خود آن فکر مهم نیست. و این دقیقاَ همان چیزیست که در کارهای مرجان ساتراپی هم می توان دید.
من بخشی از برنامه ها را که پیش از آمدن ما به برلین اجرا شد، از جمله تآترها را، ندیده ام. اما براساس حرف های بهرام مرادی و بعضی دیگر از دوستانی که این برنامه ها را دیده اند آنجا هم همین فریاد فروخفته و نگاه معترض جان مایه ی کار بوده. حال چرا باید جشنواره ای که 99 درصد برنامه هایش(صرف نظر از توفیق یا عدم توفیق هنری آنها) از این دست بوده مورد بی مهری عده ای از هموطنان قرار بگیرد، پاسخ را باید در «پارانویای ایرانی» جست. چیزی که در یادداشت بعدی به آن خواهم پرداخت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (2)

نوشتن یک اثر خوب چیزیست و حضور در نشست های ادبی چیزی دیگر. اگر کسی ذاتا دارای غریزه ی نویسندگی باشد ممکن است اثر خوبی بیافریند و توفیق هم نصیبش بشود( چون خواننده با کتاب سر وکار دارد نه با خود نویسنده). اما در یک نشست ادبی تئوری «مرگ مؤلف» دیگر کارائی ندارد. اینجا خوانندگان با خود مؤلف سروکار دارند. و از قضا می آیند تا ببینند نویسنده ی مورد نظر همینطور غریزی کاری کرده یا به قلمرو کارش هم احاطه ای دارد. می خواهند ببینند که درک او از ادبیات چیست؛ مبانی زیبائی شناسی او در کجاست؛ با جهان پیرامونش تا چه حد آشناست. و دید او نسبت به امور چگونه دیدی ست؛ منحصر به فرد؟ عمیق؟ یا برعکس؟ البته همه ی اینها را خواننده ی دقیق از ورای نوشته های یک نویسنده هم می تواند دریابد. اما در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» بخشی از مخاطبان ما غربی هائی هستند که به دلیل دردست نداشتن ترجمه ی آثار نویسنده، می خواهند از ورای حرف های او پی ببرند که با چه نوع ادبیاتی و چه نوع نویسنده ای طرف اند. اینجاست که سرنوشت نویسنده و سرنوشت ویترین ادبیات ما رقم می خورد.
نویسندگان ما به طور کلی بر دو دسته اند:
1 ـ آنهائی که ذاتا دارای قریحه ی نویسندگی اند اما سواد چندانی ندارند.
2 ـ آنهائی که کم و بیش سواد دارند اما فاقد قریحه ی نویسندگی اند.
دسته ی اول، به دلیل تنبلی، فقدان امکانات یا هرچه، غالبا، اکتفا می کنند به همان غریزه. و برای پرورش قریحه ی خود هیچ زحمتی نمی کشند. این دسته مثل کسانی هستند که نشسته اند روی ثروت اجدادی و همینطور از این کیسه خرج می کنند تا روزی که به ته برسد. در کار این دسته ممکن است به جرقه های خیره کننده ای بر بخوریم اما انتظار یک اثر بزرگ انتظاریست عبث.
دسته ی دوم، غالبا، یا کتاب خوان های حرفه ای هستند که در مواجهه با دسته ی اول از بیسوادی مفرط آنها لجشان گرفته و به خودشان حق داده اند که دست به قلم ببرند، یا نویسندگانی هستند با قریحه ای ناچیز که به جبران این نقیصه کوشیده اند خود را به دانش مجهز کنند. این دسته از نویسندگان ممکن است صنعت کاران ماهری از کار درآیند اما از میان انها هم هرگز نویسنده ی بزرگی برنخواهد خواست.
در این یک قرنی که از داستان نویسی ما می گذرد در موارد نادری که غریزه و دانش دست به دست هم داده ما صاحب یک نویسنده ی بزرگ شده ایم. اما حد این بزرگی هم نسبی است. چون حد دانش ما به نسبت همقطاران غربی مان محدود است. اینکه چقدر کتاب بخوانیم، چه بخوانیم، چطور بخوانیم البته نقش تعیین کننده ای دارد در حد دانش ما. اما دانش فقط کتاب نیست؛ فضای فرهنگی خلاق هم هست. اینکه چقدر امکان دیدن تآتر خوب، فیلم خوب، موسیقی و نقاشی خوب هم فراهم باشد می تواند حد دانش ما را رقم بزند. اینکه تا چه حد در زبانی که با آن می نویسیم فکر شده باشد می تواند حد فکر ما را رقم بزند.
با این وضع، در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» ما نمی توانیم از در دانش داخل شده زیره به کرمان ببریم. بی دانشی هم که اسباب خجالت است. پس، می ماند اینکه ما دید شخصی خود را به نمایش بگذاریم. این « دید» همان چیزی است که بدون آن نه می توان اثری اوریژنال آفرید، و نه حتا دانش خود را بدل به ثروتی کارآمد کرد. ار آن بالاتر، در غیاب یک دید شخصی، دانش ما هم چیزی نخواهد بود جز مقداری اطلاعات پراکنده که به کار بردنشان در یک زمینه ی نامنجسم حاصلی نخواهد داشت جز نمایشی رقت انگیز از بی دانشی ما. در حالیکه نویسنده اگر صاحب «دید شخصی» باشد حتا اگر از امور پیش پا افتاده صحبت کند نشان خواهد داد که قادر است هرچیز بی اهمیتی را از منظری تازه و غیرمتعارف ببیند و از «هیچ» چیزی خلق کند.
در تمامی این پنج موردی که من از نزدیک شاهدش بوده ام( بجر مورد مونپلیه که جمع جمع یکدستی بود) عیب کار در این بوده که اگر یکی دو نفری خوش درخشیده اند لنگی کار بقیه همین مختصر درخشش را هم کدر کرده و در نهایت تصویری که از ادبیات ما به غربی ها داده شده تصویری بوده است از یک ادبیات متوسط.
می توان پرسید چرا کسانی مثل پاز، بورخس، فوئنتس، و یوسا می توانند از در دانش درآیند و ما نمی توانیم. آنها هم کم و بیش به همان جهانی تعلق دارند که ما: جهان سوم.
در مقایسه ی موقعیت ادبی ما و موقعیت ادبی آمریکای لاتینی ها دیده ام که اغلب حوزه ی گسترده ی خوانندگان اسپانیائی زبان و تیراژ بالای کتاب ها را دلیل می آورند. این وارونه دیدن قضیه است. مگر کشورهای اسکاندیناوی چقدر جمعیت دارند که هم ایبسن را به جهان ادبیات هدیه می کنند هم استریندبرگ را هم کنوت هامپسون و پرلاگرکویست را؟ زبان اسپانیائی مهم است اما نه از جهت گستردگی مخاطبان، بلکه از آن جهت که چهار قرن است در این زبان رمان نوشته می شود. قرن هاست در این زبان فکر می شود. و از همه مهم تر هر اثر مهمی بلافاصله به این زبان ترجمه می شود. تعلق زبان اسپانیائی به شاخه ی زبان های لاتینی(یعنی زبان بخش مهمی از کشورهای اروپایی) از یک طرف، و اشتراک در آئین مسیحیت دو پل مهمی هستند که چرخش فرهنگ را میان اروپا و امریکای لاتین آسان و پرشتاب می کند. به همه ی این دلایل، فضای فرهنگی کشور ما با هیچکدام از کشورهای آمریکای لاتین قابل قیاس نیست. ما نه فقط محرومیم از آن دو «پل مهم فرهنگی» بلکه نه آن سنت عظیم نقاشی اسپانیا یا حتا مکزیک را پشت سر داریم، نه تآتر پیشرفته ی آرژانتین را. در هر شهر کوچک کشور عقب مانده ای مثل بولیوی شما می توانید یک ارکستر مجلسی نسبتا خوب پیدا کنید و ما بعد از دو دهه که از انقلاب گذشته هنوز در کار همان یک ارکستر سمفونیک تهران هم درمانده ایم.
به همه ی این ها این نکته را هم باید اضافه کرد که دانش ربط مستقیمی دارد با درجه ی رفاه. کسانی مثل پاز، بورخس، و فوئنتس این امکان را داشته اند که در یک کشور غربی تحصیل کنند، به زبان فرانسه یا انگلیسی مسلح باشند و آنقدر مرفه بوده اند که به هنگام اقامت در غرب از همه ی امکانات فرهنگی آن برخوردار باشند. و ما؟ 99 درصد نویسندگان ایرانی از اعماق جامعه می آیند. حالا هم که دست انقلاب بخشی از ما را پرتاب کرده است به غرب آیا تنبلی و «غم نان» اجازه داده است به اندازه ی کافی بهره ببریم از همین امکانات موجود؟
ادامه دارد

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (1)
تا جائی که به ادبیات ایران مربوط می شود اگر فرصت هائی مثل جشنواره ی « نزدیکی دوردست» را به مثابه ویترینی در نظر بگیریم برای معرفی ادبیات ایرانی به غربی ها، آنچه در برلین به صحنه آمد نشانگر همه ی توان ادبی ما نبود. و متأسفانه باید گفت که این اشکالی نیست که منحصر باشد به جشنواره «نزدیکی دوردست». در این چند سال، در تمام برنامه های مشابهی که در اروپا برگزار شده و من از نزدیک شاهد چند و چون آن بوده ام، کم و بیش وضع به همین منوال بوده است. چرا؟
نخستین چیزی که باید گفت این است که در برلین، جای بسیاری از نویسندگان خالی بود، و تا وقتی تعداد و ترکیب شرکت کنندگان به همین شیوه ای معین می شود که تا به حال شده امیدی به دگرگونی اوضاع نیست.
سال 2000 ، دو برنامه از این دست در پاریس برگزار شد. یکی به دعوت «تآتر اودئون»، و دیگری به دعوت «خانه ی نویسندگان».
در سال 2002 هم یک برنامه در شهر مونپلیه برگزار شد و در سال 2003هم برنامه ای در پاریس، در « اسپاس لوینسکی». از برنامه هایی که در کشورهای دیگر برگزار شده است( مثل برنامه ای که چند سال پیش به دعوت انجمن قلم آمریکا برگزار شد در نیویورک) سخنی نمی گویم چون در جریان چند و چون آن نیستم. اما با نگاهی گذرا به همین چند برنامه می توان به نکات مشترکی برخورد:
1 ـ در هیچکدام از این برنامه ها ترکیب افراد ثابت نبوده است( این امر هم می تواند مثبت تلقی شود هم منفی. بسته به این است که از کدام منظر نگاه کنیم به قضیه).
2 ـ در تمامی این برنامه ها حضور فعال یک ایرانی، به عنوان مشاور غربی ها، نقش اساسی بازی کرده است در تعیین ترکیب افراد شرکت کننده. در بدترین حالت می توان گفت که این مشاور ایرانی حساب و کتاب های خودش را پیش می برده، و در بهترین حالت می توان گفت که او بر اساس سلیقه، شناخت و نظرگاه ادبی خودش عمل می کرده؛.یا به احتمال زیاد ترکیبی از هر دو.
3 ـ در همه ی این پنج موردی که من از نزدیک شاهد چند و چون آنها بوده ام، متر و معیارهایی برای انتخاب افراد در نظر گرفته اند که در نهایت روی ترکیب نویسندگان دعوت شده اثرات انکار ناپذیری داشته است. به عنوان مثال:
ـ در برلین قرار بوده است تعداد نویسندگان دعوت شده فقط 6 نفر باشند؛ سه نویسنده از داخل کشور و سه نویسنده از خارج؛ نیمی از نویسندگان زن باشند و نیمی مرد؛ همچنین نویسندگان دعوت شده نماینده نسل های مختلف ادبی باشند.
ـ در «تآتر اودئون» تقریبا شرایط مشابهی اعمال شد، با این تفاوت که اولا کفه به سود تعداد نویسندگان خارج از کشور می چربید(5 به 2 ) و ثانیا بجای شرط آخر( نویسندگان از نسل های مختلف ادبی باشند) شرط دیگری گذاشته شده بود: از آنجا که می خواستند همزمان با این برنامه کتاب کوچکی منتشر کنند که از همه ی نویسندگان شرکت کننده داستان کوتاهی در آن وجود داشته باشد مبنا را بر داستان کوتاه گذاشتند و نه رمان (برای آنکه پیامد اینطور محدودیت ها را بهتر درک کنیم در نظر بگیرید که، علاوه بر حذف یکی دو تن که داستان کوتاه نویس نبودند، چهار نفر از شرکت کنندگان هم که هرکدام یکی از بهترین رمان های ایرانی را در کارنامه شان دارند حالا باید در این برنامه با داستان کوتاهشان معرفی می شدند و نه با رمان مهمی که نوشته اند. البته برای همه ی این شرط ها و محدویت ها اغلب دلایل و توجیهاتی وجود دارد که می تواند قابل قبول هم باشد؛ مثل کمبود بودجه، عدم امکان ترجمه ی رمان در فرصت مقرر و...).
ـ برنامه ی «خانه ی نویسندگان» که در پاریس برگزار شد از نظر تعداد مدعوین و «ترکیب همه ی نسل ها» مثل جشنواره برلین بود. با این تفاوت که اولا به شاعران هم توجه شده بود (نکته ی مثبت قضیه)، ثانیا نویسندگان و شاعران خارج از کشور به کل حذف شده بودند از برنامه!(جالب اینکه مشاور ایرانی این برنامه کسی بود که خودش یکی از نویسندگان خارج از کشور است!)
ـ در برنامه ی شهر مونپلیه، پایه را بر«ادبیات پارسی» قرار داده بودند نه «ادبیات ایران». به همین دلیل از دو نویسنده افغانی (عتیق رحیمی و اسپوژمی زریاب) و دو نویسنده و یک شاعر ایرانی (رویایی، گلی ترقی و من) برای شرکت در این برنامه دعوت شده بود.
ـ در برنامه ی «اسپاس لوینسکی» هم که در پاریس برگزار شد و به لحاظ گستردگی و تنوع برنامه ها بی شباهت نبود به جشنواره «نزدیک دوردست » در بخش ادبیات فقط از سه نویسنده دعوت شده بود؛ یکی از شرط ها هم ظاهرا «داشتن کتابی منتشر شده به زبان فرانسه» بود( به دلایلی که بعدا خواهم گفتم من در آخرین لحظه از شرکت در این برنامه خودداری کردم).
از همه ی این حرف ها چه نتیجه یی می توان گرفت؟
1 ـ بخشی از این محدودیت ها برمی گردد به محدودیت بودجه ی برگزارکنندگان برنامه از یک سو(در هیچکدام از این برنامه ها تعداد مدعوین از هفت نفر تجاوز نکزده است)، و از سوی دیگر مشکلات اجرایی قضیه(نفس دو زبانه بودن جلسات که عملا منجر می شود به دوبرابر شدن زمان هر نشست، و نیز محدود بودن حوصله ی شنوندگان، ایجاب می کند که برای حفظ کیفیت ادبی هر جلسه تعداد شرکت کنندگان آن از یکی دو نفر تجاوز نکند).
2 ـ بخشی از این محدودیت هاهم برمی گردد به اعمال نظر و سلیقه ی برگزار کننده (و صد البته مشاور ایرانی او) که لزوما همراه با سوء نیت نیست اما، آن طور که تا به حال دیده ایم، عواقب اش هم لزوما عواقب مطلوبی نیست.
3 ـ اگر بپذیریم که این برنامه ها همگی فرصت هایی بوده اند استثنایی برای به نمایش گذاشتن ویترینی از توان ادبی کشورمان، باید بپذیریم که هیچکدام از این برنامه ها نمایش همه ی توان ادبی ما نبوده است.
4 ـ در عالم ادبیات عملا هیچ اجماعی بر سر یک ترکیب ایده آل ممکن نیست. حتا در عالم فوتبال هم وقتی یک مربی تازه می آید عملا عده ای از بازیکنان قبلی را کنار می گذارد و افراد تازه ای را بجای آنها انتخاب می کند.
5 ـ اگر فرض کنیم که یک ترکیب ایده آل وجود دارد که همگی هم بر سر آن اجماع دارند، باید بپذیریم که حضور مدام این «ترکیب ایده آل» در مجامع مختلف عملا به معنای انحصاری کردن فرصت هاست برای عده ای معدود، و بستن درها بروی دیگران.
6 ـ با این وصف، باید بپذیریم که توان ادبی کشور، کم و بیش، همینی ست که می بینیم. حالا اگر کسی در اینجا جایش خالی بود در جای دیگری از او دعوت خواهند کرد(این روزها شاهد حضور ترکیب کاملا متفاوتی از نویسندگان و شاعران ایرانی در کشور ترکیه هستیم). پس ببینیم همین توان ادبی بالفعل جایش در این جهان کجاست و چه حرفی دارد برای مخاطب اروپایی؟ و اصولا حرفی دارد؟
ادامه دارد

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)


سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (2)
شنبه شب، ده دقیقه ای پس از پایان جلسه ی ما، کنسرت سعید شروع می شد. در این چند روز، به هر کس از دوستان ایرانی مقیم برلین برخورده بودم توصیه کرده بودم این کنسرت را به هیچ وجه از دست ندهند. اما خودم ته دلم قرص نبود؛ آخر به هرچه موسیقی تلفیقی ست بدبینم. مثل ازدواج می ماند. هر دو باید آنقدر از فردیت شان بکاهند تا آن وسط ها یک جوری به توافق برسند. به کارهای اینچنینی تومانی دیاباته، نوازنده ی جادوگر اهل مالی، که نگاه کنی همین را می بینی، راوی شانکار و نصرت فتحعلی خان هم به همچنین. اما همیشه استثناء هست. و از شانس ما این کنسرت روی انگشت سعید می چرخید و سه موسیقدان بوشهری همراهش، طوری که دیگر نغمه ی ناموزون آن سه نوازنده ی فرانسوی محلی از اعراب نداشت.
سعید یکسره در جنبش بود؛ نه فقط وقتی ساز می زد، که وقتی هم برای تعویض ساز و آماده کردن خود برای قطعه ی بعدی می رفت در رقص و در شعف بود. احساس می کردم که اینهمه انرژی را او نه از اعماق وجود که از اعماق زمین کسب می کند؛ آنجا که مرکز گدازه های سیال است. ساکسیفونیست فرانسوی گروه هم، پس از پایان برنامه به جمعیتی که به هیچوجه حاضر به ترک سالن نبود می گفت: «امروزه چنین انرژی ای در تمام اروپا پیدا نمی شود». و راست می گفت. ما شاهد یک نمایش بودیم نه یک کنسرت. سعید تمام صحنه را عرصه ی حرکت خود کرده بود. مثل هیمه ای می سوخت و روشنا را به دیگران منتقل می کرد. این همان چیزی است که منتهای آمال گروتوفسکی بود. سعید اول با نی جفتی شروع کرد. بعد که رسید به نی انبان، طوری آن را در آغوش گرفته بود که انگار معشوق را بغل کرده. ظهر همانروز نشسته بودیم توی بار هتل. وقتی آمد ساکی همراهش بود. گفتم «سعید، تو که اینهمه چیز از این غربی ها آموختی؛ بیا و مثل این نوازندگان موسیقی سلتیک تو هم یک پارچه ای بکش روی این انبان که اینطور حالت حیوانی پوست توی ذوق نزند.»
با آن لهجه ی قشنگ بوشهری اش گفت: «پارچه بکشم؟» و در همین حال در ساک اش را باز کرد: «ببین چه چیزی رویش کشیده ام». نی انبان را که بیرون کشید دیدم بهتر از این نمی شود: ماهوت زیتونی سیری که رویش جا به جا آینه دوزی شده بود. برایش گیس بلندی هم فراهم کرده بود از مهره های رنگی متعدد. معشوقی به تمام. حالا سعید همینطور که می نواخت و می رقصید گیسوی یار را شلال می داد. معلوم بود که کار با گروه باله ی فرانسوی کار خودش را کرده. سعید فهمیده است که وقتی با شی ئی (در اینجا، نی انبان) کار می کند باید همه ی امکانات آن را بیرون بکشد. اما آنقدر هوشیار هست که کار به تلفیق رقص شرق و غرب نکشد. در دایره ی سنت خودش کار می کرد اما مدام مرزهای این سنت را عقب تر و عقب تر می برد. اینطور بود که وجه اروتیک کار هی آشکارتر می شد. وقتی تا ته خط رفت و کام گرفت، معشوق را روی سر نهاد و همینطور که می نواخت چرخ زد هی چرخ زد (چه مهارتی! او در هر حالتی ساز می زد. یک ویرتئوز به تمام معنا). چرخ می زد و کل می کشید. همه با او کل می کشیدند به تقدیس هماغوشی. سالن از جا کنده شده بود.
کی شود روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم؟
این اوج اول کار بود. همین هم از سر ما زیاد بود. اما سعید نی انبان را زمین گذاشت و دمام(طبل بوشهری ها) را برداشت. حالا نوبت دو نوازی دمام بود. ریتم هائی که از قلب آفریقا می آمد؛ پیچیده در لفافی از هزل ایرانی. با آن سکوت ها سکته ها و ضدضرب هائی که تو را معلق می کرد میان زمین و آسمان. بار دیگر یاد گروتوفسکی افتادم در آن سخنرانی بی نظیرش در تآتر بوف دونور وقتی که برای دریافت نشان لژیون دونور آمده بود. همینطور که مثل نوازندگان پا را به زمین می کوبید گفت: « همه فکر می کنند که ریتم در اینجاست(زمین زدن پا) در حالی که ریتم در اینجاست(بالا آمدن پا). اینکه گروتوفسکی ریتم را در سکوت می جست نه در صدا درس بزرگی بود که خیلی ها را حیرت زده کرد. حالا، سعید و نوازندگان همراهش همین را اجرا می کردند. و چه اجرایی! مرده بودم از شعف. مثل یک بچه.
اوج سوم آنجا بود که سعید در میانه ی رقص جنون آمیزش جامه از تن بیرون کرد تا لرز لرز بی امان شانه ها را بی هیچ واسطه ای نشان بدهد. اینهمه در شعر شاعران ایرانی خوانده بودیم از«جامه بر تن دریدن» (در موسیقی ایرانی هم گوشه ای هست به نام «جامه دران») همه را استعاره می دیدیم و هیچ درکی نداشتیم که یعنی چه. وقتی سعید جامه بیرون کرد و سالن را از جا کند فهمیدم آن اروتیسمی که بخش مهمی از هستی شناسی ماست اما قرن هاست مدفون شده است زیر کوهی از منع و نفی و طرد اگر سر بازکند چه ها که نمی شود از دل همین سنت ها بیرون کشید! این دیگر برهنه شدن مادونا نیست یا جامه برکندن پرینس یا فردی مرکوری ..... این همان «جامه بردرم» ی است که در دل سنت های ماست. حکومتی که به بهانه ی «تهاجم فرهنگی» اجازه نمی دهد سعید شنبه زاده این کارها را در وطن خودش بکند، نباید شگفت زده بشود اگر می بیند جوانان امروز ایران بیش از هر زمان دیگری غربزده شده اند.
همه ی اینها یک طرف، برای من مهم ترین جنبه ی کار سعید آن اروتیسم پنهانی بود که فقط با شکستن سد و بند های درونی می شد به آن رسید. آنجا که در اوج رقص، تن آزاد می شد از قید جنسیت. این دیگر نه مرد بود نه زن که می رقصید. جنی بود که می رفت تا مرز اشتعال تن.
اینطور بود که مردم 20 دقیقه ی تمام ایستاده برای او دست زدند و هربار که تکه ای اجرا شد هیچکس از جماعت دل نکند از سالن و این آمدن ها و رفتن ها آنقدر تکرار شد تا سعید چاره را در این دید که به شیوه ی خودش آرام آرام همه ی حضار را به خواندن وادارد:« سمرایا....سمرایا... سمرایا سمرا، خانه ی کبرا...».
بروک می گفت هرچقدر که شما روی صحنه انرژی منتقل کنید به سالن همان مقدار هم سالن به شما انرژی منتقل می کند. راست می گفت.
از سالن که بیرون آمدیم به نانام و شهروز و جلال سرفراز گفتم من یکی دلم نمی خواهد امشب بخوابم. می خواهم تا قطره ی آخر این مستی را مزه مزه کنم. آنها هم همین حال را داشتند. آمدیم به بار هتل.

ای خدا (فایل صوتی) سعید شنبه زاده

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)

سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (1)
دلم می خواهد یاداشت های این سفر را از کنسرت سعید شنبه زاده آغاز کنم. یعنی مهمترین اتفاق این جشنواره، حادثه ای که می تواند برای هنر ما حامل درس های مهمی باشد.
چند سال پیش، از دوستی خواهش کرده بودم که اگر از نوازندگان نی انبان نواری دارد به من بدهد. نی انبان تنها سازیست که اگر کسی خوب بنوازد می تواند مرا به رقص در آورد. نوار را آورد و من به رقص درآمدم. به جستجوی مشخصات نوازنده نگاه کردم به پشت کاست : سعید شنبه زاده! از آن هنگام بدنبال او می گشتم. یعنی گوش به زنگ بودم که اگر کنسرتی داشت در خارج از کشورغفلت نکنم. آخر در ساز او چیز ارجمندی بود از همان جنس که در سرنای شاه میرزا مرادی هست. هنری که در دام برداشت های ساده دلانه از «رئالیسم» نیفتاده، وعنصر جادو را به مثابه مهمترین کارکرد و هدف غائی هنر در خودش پرورش داده.
چند ماه پیش، در یک شب زمستانی که حوصله ی هیچ کاری نداشتم، تلویزیون را روشن کردم. از آنجا که بیننده ی حرفه ای تلوزیون نیستم طبعا با فشار روی دکمه کنترول از راه دور هی از این کانال به آن کانال رفتم. تجربه نشان داده که هر فیلم یا برنامه ی خوب را از یکی دو شات آن هم می توان تشخیص داد. روی یکی از کانال ها که یک باله ی مدرن را نشان می داد متوقف شدم. دیدم، انگار باید نشست و سر صبر این برنامه را تماشا کرد. نشستم. دو سه دقیقه ئی بیشتر نگذشته بود که از بیرون صحنه صدائی آشنا بگوش آمد. گوش هایم تیز شد. وسط یک باله ی مدرن فرانسوی کسی داشت به زبان فارسی آوازهای بوشهری ها را می خواند. پا که نهاد به صحنه به خودم گفتم غلط نکنم این باید سعید شنبه زاده باشد. آخر، درست که هیچ عکسی از او ندیده بودم، اما می دانستم دو سه سالی ست آمده است به فرانسه. باله ی جذابی بود و ستاره ی این برنامه هم سعید بود، با سازش، با آوازش، و از همه مهمتر با رقص اش! در شگفت بودم که این جوان شهرستانی، در این مدت کم، چطور توانسته است خودش را در این فضای مدرن پیدا کند و بدرخشد؟ برنامه که تمام شد مشخصات کار را نگاه کردم: باله ی «بابل خوشبخت». حالا تصویر سعید در ذهنم حک شده بود: چهره ای جذاب، جوانی با اعتماد به نفس وحشتناک که نه فقط نوازنده که خواننده و رقصنده ای بود با قابلیت های بسیار.
روز جمعه در لابی هتل «سورات» برلین نشسته بودم که دیدم چهره ای آشنا در چند قدمی ام ایستاده است خیره به من. بی اختیار بلند شدم و مدتی ایستاده زل زدیم به هم. شبیه سعید بود، اما بسیار جوان تر از تصویری که از او دیده بودم. ناگهان یادم افتاد که در بروشور برنامه دیده ام که او هم به برلین می آید، اما چیزی که به تردیدم می انداخت این بود که گمان می کردم او هم مثل گروه های تآتری یا گروه های موسیقی چند هفته ای پیش از ما به برلین آمده است و برنامه اش را اجرا کرده است و رفته است. دل به دریا زدم: « سعید، توئی؟». لابد من هم برای او جوان تر از تصویرم بودم که تا دهانم باز شد دوید و همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر بدانی چقدر دنبالت می گشتم». عجبا! هر دو دنبال هم می گشتیم و حالا، اینجا، به یمن آلمانها، باید همدیگر را پیدا می کردیم. ناگهان به شدت کنجکاو شدم. « این جوان چرا دنبال من می گشته؟ من که ده دوازده سالی ست کار موسیقی نمی کنم. تازه، کار او موسیقی محلی است و کار من موسیقی سنتی...» گفت از هرکس سراغت را گرفتم کسی شماره ات را به من نمی داد. بعضی ها هم می گفتند« رضا قاسمی دیگه...» و بقیه جمله را به شیوه مألوف جنوبی ها با بدن اش ادا کرد: لب ها را کمی باز کرد و هوا را از لای دندانها مکید و در همان حال سر را به علامت نفی بالا داد. گفتم : «خب، راست گفته اند. من ده دوازده سالی ست که دیگرکار موسیقی نمی کنم.»
این جوان پر ازپرسش بود. وقتی گپ و گفت های معمولی تمام شد و اولین سوآل را مطرح کرد تازه فهمیدم راز موفقیت او در کجاست. این جوان که خود یک بداهه نواز به کمال بود تازه از من می پرسید« بداهه نوازی یعنی چه؟»
در فاصله ی بیست و چهار ساعتی که مانده بود تا کنسرت او، دیدارهای متعددی داشتیم در لابی یا در بار هتل. در بخشی از این دیدارها دوستان نازنینم نانام و شهروز رشید هم حضور داشتند. آنها هم مثل من مفتون هوش و دانائی این جوان شده بودند. داشت از مشکلاتش در کار با آن گروه باله ی فرانسوی حرف می زد. گفت: « می دانی، خب من اوائل کار در ارتباط با آنها خیلی مشکل داشتم. آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم». و من و نانام و شهروز غرقه ی خنده و شعف به هم نگاه می کردیم. پیش از آمدن سعید، یک ساعتی می شد که ما سه نفر نشسته بودیم در بار هتل و درباره ی شعر حرف می زدیم و حالا که سعید پیوسته بود به ما می دیدیم این جوان حرف زدن معمولی اش شعر ناب است: «آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم»! طنزش را هم بزودی کشف کردیم. می گفت: « به نظر شما عجیب نیست؟ ما بز را می کشیم، پوستش را می کنیم، بعد این دوتا نی را می گذاریم روش تا بتوانیم از توش صدای بز در بیاوریم!»
دیگر تردیدی نمانده بود که فردا شب ما به دیدن یک برنامه ی معمولی نمی رویم. نمی دانم چرا تصور می کردم سعید با همان گروه باله ی مدرن به برلین آمده است. وقتی محض اطمینان همین را از او پرسیدم، جوابی داد که مثل یک سطل آب سرد بود روی سر و صورت من: «نه، آن برنامه تمام شد. سه سال تمام در شهرهای مختلف اروپا اجراش کرده بودیم. این بار با یک گروه جاز فرانسوی آمده ایم. چهار نفر نوازنده و خواننده ی بوشهری و سه نفر نوازنده ی فرانسوی».
گفتم رقص هم دارید؟ گفت: « نه، اوائل یک کمی رقص هم داشتیم اما بعد حذفش کردیم.»
گفتم: « سعید، حیف است. هر چیزی که روی صحنه اتفاق می افتد، حتا اگر یک سخنرانی باشد، به اجبار باید اسپکتاکولر باشد. با این قابلیت هائی که تو داری، حیف است.»
گفت: «می دانم، اما راستش با این شلوغ بازی هائی که سر این جشنواره درآوردند راستش ما ترسیدیم. چون ما یک سری از رقص هایمان مال مراسم عزاست. گفتیم بهتر است اصلا از خیرش بگذریم. همینطوری هم دارند به ما مارک می زنند وای به حالی که...»
دلم به درد آمد. هرکس که با مراسم عزاداری بوشهری ها آشنا باشد می داند که حتا سینه زنی بوشهری ها هم عزاداری نیست. رقص است. یک آئین به شدت تماشائی. قرن ها پیش، بردگان سیاهپوستی که خدمه ی کشتی بودند، و بر اثر کشتی شکستگی، یا هرچه، ماندگار شدند در بوشهر، همانطور که با زاد و ولدشان نسلی دورگه از ساکنان بوشهر را پدید آوردند، از تلفیق سنت های آفریقائی و ایرانی هم موسیقی و رقص دو رگه ای را پدید آوردند که امروز هرکس که به جان آمده است از رخوت موسیقی ایرانی و طالب تحرک است جواب را در موسیقی این منطقه باید پیدا کند.
دلم به درد آمد از این که چرا باید بعضی دوستان خارج از کشور چنان هیاهوی بیجایی به پا کنند که کسی مثل شنبه زاده از ترس آنها جرئت نکند موسیقی و رقص خودش را به تمامی اجرا کند و ناچار تن بدهد به خودسانسوری. بدبختانه، این ترس منحصر به او نبود. دوست فاضل ام جلال ستاری هم که یکی دو هفته پیش از من همراه با گروه های تآتری به برلین رفته بود، و در بازگشت چند روزی در پاریس توقف داشت، در دیداری که دست داد همین را می گفت؛ ترس و دلهره ای که افتاده بود به جان بازیگران پیش از رفتن به روی صحنه. گویا به مرگ هم تهدید شده بودند از طرف یکی دو تن از کسانی که تظاهرات کرده بودند در آنجا. این درد است که کسانی که با هزار مکافات در داخل کشور کار می کنند هم چوب حکومت را بخورند هم چوب مخالفان حکومت را.
ادامه دارد


جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

«ژاپن»، کشف ساحت تازه ای در شعر نانام
درست خوانی هر شعر نخستین پله ی ورود به جهان آن شعر است. از این منظر، «ژاپن» یکی از بد قلق ترین(و در عین حال مهم ترین) کارهای نانام است. گفتم «کار» و نگفتم «شعر» چون نانام خواسته است که هرجا خطی از او در دوات هست یا عنوان «کار» از آن یاد شود و نه «شعر». از او نپرسیدم چرا؛ چون خودم هم با این امر موافقم. در حقیقت کارهای او را به سه دسته می توان تقسیم کرد:
1 ـ شعر به مفهوم مطلق کلمه(مثل: قله‌ی قاف با خانه‌ی من چهار ايستگاه فاصله دارد...)
2 ـ گلگفت یا همان آفوریسم (مثل: گلو رگ‌هايی دارد همريشه با طناب...)
3 ـ نشعر. (که چون این نوع کارهای نانام مورد پسند من نیست طبیعتاْ نمونه ای از آنها هم توی دوات نیست که اینجا مثال بیاورم).
اما برگردیم به شعر «ژاپن»:
درست خوانی معضلی ست جدائی ناپذیر از هستی شعر مدرن ما. در شعر کلاسیک، همان وزن و قافیه تا حد زیادی خواننده را راه می برد به درست خوانی شعر( گیریم در مورد شاعری مثل حافظ همین هم کفایت نمی کند و کمتر کسی شعر او را بی غلط می خواند).
شعر مدرن اما هرچه پیشتر آمده است، به دلیل غرابت فضاها و تازگی فکرها، سخت خوان تر شده است. هرچه فضاها آبستره تر نقاط هدایت کمتر؛ هرچه فکرها پیچیده تر زبان ناآشناتر.
نانام شاعر دشوار خوانی نیست. با این حال، در «ژاپن» او یکسره وارد کهکشان دیگری می شود که به نسبت کارهای پیشین خود او بکرتر است و درست به همین دلیل هم دشوارخوان. پس چاره ای نیست جز آنکه اجزای این کهکشان را از هم واکنیم و از نو ببندیم تا روشن شود قلق کار در کجاست.
نخست خود شعر را با هم بخوانیم:
پنج نسندلی به دور ِ يک نميز
يک نقوری
و يک نادم
يک نروز
يک نديوار
( و يک رونرو).

اگر مشکل سطر آخر نبود شاید این شعر هم دشوارخوان نبود. در حقیقت قفل این شعر درست در همین سطر است.
در زبان فارسی ادات نفی(نه، نا) بر سر فعل می آیند(نرو، ننویس، نخوان) یا بر سر صفت( ناپیدا، ناآگاه، ناراحت).
اینکه ادات نفی بر سر اسم بیایند امکانی است که کشف اش را مدیون نانام هستیم. از منظر زبانشناسی حضور ادات نفی بر سر اسم امریست ناممکن. چون صفات می توانند متضاد باشند(خوش، ناخوش) اما نام ها هویت اشیائند یا می توان فراتر رفت و همصدا با هایدگر گفت که نام ها نشانه ی اشیاء نیستند، خود اشیائند. و اشیاء یا وجود دارند یا نه. اما، از ترکیب ادات نفی با اسم، نانام دست به آفرینش «نا شیء» می زند و ما را به کشف ساحت دیگری از هستی می برد. این مهم ترین دستاورد زبانی اوست در «ژاپن». با این حال هنوز ما به شعر نرسیده ایم چون آن سطر بد قلق ِ آخر در برابر خوانش ما مقاومت می کند. چرا شاعر گفته است « يک رونرو»؟ حالا بهتر است هرچه را که او رشته پنبه کنیم و آن را موقتاْ اینطور بنویسیم:
پنج نه سندلی به دور ِ يک نه ميز
يک نه قوری
و يک نه آدم
يک نه روز
يک نه ديوار
( و يک نه روبرو).

حالا خواندن این شعر به هیچ وجه دشوار نیست. اما چرا شاعر آن را پیچانده؟
در حقیقت، شاعر، در نخستین قدم، با نفوذ دادن ادات نفی(نه) در بدنه ی اشیاء، هستی و شیئیت اشیاء را از آنها سلب می کند و از آنها یک «ناشیء» می سازد: نسندلی(بجای نه سندلی)، نمیز( بجای نه میز)...
با اینهمه، هنوز دو پیچ دیگر هست که باید گشوده شوند: «نادم»(در سطر سوم) و «رونرو» (در سطر آخر).
چرا شاعر «نه آدم» را به صورت «نادم» نوشته و نه «نآدم»؟ اجازه بدهید کمی دیرتر به این مورد بپردازیم.
در عبارت «رو به رو»(که غالباْ آن را به صورت « روبرو» می نویسیم) جزئی هست( به) که به لحاظ شکل شبیه «نه » است منتها مثل تصویر هر شیئی در آینه وارونه است. شاعر از این تشابه شکلی و از این وارونگی نهایت استفاده را می کند و ابتدا جای « به» را با « نه» عوض می کند تا نیستی را بدل کند به ذات این عبارت: «رو نه رو »!
در حقیقت شاعر که از قرار قبلی خودش با ما عدول کرده و، برخلاف شش مورد اول، ادات نفی را نه در اول اسم که در وسط آن آورده حالا(پس از استفاده ی مطلوب از تشابه شکلی ِ «به» و «نه») با حذف «ه» از آخر کلمه ی «نه» و نفوذ دادن هرچه بیشتر ادات نفی در بدنه ی کلمه بار دیگر به قرار قبلی خودش برمی گردد تا انسجام بدهد به شیوه ی کار. این پشتک واروی دشوار که سرنوشت شعر را با خطر مواجه می کند چه دردی را قرار است دوا بکند؟ ویران کردن مطلق «روبرو»! آفرینش چشم اندازی هراس آور: رونرو!
حالا، در پرتو این چشم انداز(پنج نسندلی به دور یک نمیز/ یک نقوری...) سطر چهارم شعر ابعاد تازه تری به خود می گیرد: « و یک نادم»!
شاعر کلاه را از سر «آ دم» بر می دارد، برهنه اش می کند و پس از نفوذ دادن ادات نفی در بدنه این اسم ما را در برهوت این هستی ویران رها می کند تا در آدم بودن این « آدم» هم تردید کنیم: آیا این آدم است که «نادم» (نه + آدم ) شده است؟ یا نادم(پشیمان) است؟ یا نادم(نا + دم؛ همان پارچه ای که روی قوری می گذارند تا چای دم بیاید)؟
در این جهانی که همه اشیاء مسلوب شده اند از شیئیت، هستی آدمی هم مورد تردید قرار می گیرد تا ما در برابر یک تابلوی طبیعت بیجان قرار بگیریم؛ یا بهتر بگویم در برابر یک تابلوی « نطبیعت بیجان».
«ژاپن» شاید به لحاظ قوت تأثیر در حد کارهای دیگر نانام نباشد، اما به لحاظ ابداع زبانی اش و از آن مهم تر به لحاظ کشف ساحت های دیگری از شعر مطمئناْ سکوی پرتابی است برای نانام و برای شعر ما.
برای خواندن کارهای نانام در دوات اینجا را کلیک گنید

شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲

رمز عبور از مانع (درباره داستان «اتاقی، خیالی» از سودابه اشرفی)
«اتاقی، خیالی» داستانی «ساده» دارد. حکایت بازداشت سه روزه ی دختری ست شانزده ساله به جرم گرفتن دست معشوق در کوچه ای خلوت. گفتم «ساده» و آن را توی گیومه گذاشتم. ساده است از بس عادی شده است. و عادی شده است از بس تکرار شده است.
در نمایشنامه تمثال، از زبان یکی از شخصیت ها نوشته ام: «هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم اگر سرش درد می کند به سردردش عادت کند. چون، اینطوری، حالش خوب نیست ولی نمی فهمد چرا». مردم ما سال هاست به سردردهایشان عادت کرده اند. و تمام هنر سودابه اشرفی در اینست که به زیبائی تمام نشان می دهد که در پس این حادثه ی «ساده» چه فاجعه ای خوابیده.
«زانوهاتو بكن از هم. اينطوري مثل من. بيفت روش. آها اين‌طوري مثل من. تندتر چنگ بزني گرمت مي‌شه. نه اون‌جور وارفته. نترس. ببين، راحت بنشين – مثل ما.»
«اتاقی، خیالی» سطر به سطر ما را غوطه ور می کند در فضایی ترسناک و سرشار از غرائب تا ببینیم راه جهنم چطور با «حسن نیت» فرش می شود: دختری که بازداشت شده است تا میادا«گوهر عصمت» اش به باد رود حالا جسم و روحش زیر نگاه های هیز نگهبانان و زندانیان دیگر مورد تجاوز قرار می گیرد.
از وحشت، فشار انگشتانش را حس نخواهد كرد. از هراس و شرم است كه خود را با دست‌ها خواهد پوشاند و گيج و منگ به زن چشم خواهد دوخت.
«اونارم بيخودي نپوشون. بقيه هم دارن.»
نگاهش دور اتاق خواهد چرخيد.
«برو پايين نترس. نمي‌خورنت. من هم كه آدم‌خورم از لنگه‌هاي تو خوشم نمي‌آد.»

اشرفی به درستی( و به تأسی از پیرآندلو) روح را همطراز با جسم می کند تا وارونگی جهان اخلاقی
حاکمان کنونی را نشان بدهد. این یعنی فکر. و فکر، درست همان چیزی است که بخش اعظم ادبیات ما از غییبت آن رنج می برد.
غرابت فضای وهم آور این داستان را اشرفی به مدد زبان ساخته است. در این هر دو زمینه(زبان و فکر) ادبیات ما محتاج يک بازبینی جدی ست. آن ابهام مصنوع داستانهای دو سه دهه ی گذشته که صرفأ به مدد چند ترفند ساده فراهم می شد غالباْ بپا کردن گرد و خاک بود تا مبادا آشکار شود که آن پشت ها چیزی نیست. بازی های زبانی این روزها هم غالباْ نه تنها غفلت از فکر است که غفلت از یک نکته ی بدیهی هم هست: به وقت ترجمه(به فرض فراهم شدن چنین امکانی برای کارهائی از این دست) همه ی این بازی های زبانی ناگهان منحل می شوند و آن خلاء عظیم فکر با چهره ئی عریان خودش را نشان می دهد.
اینجا، در این داستان، سودابه اشرفی حد بازی های زبانی و جای واقعی آنها را در یک متن به درستی دریافته و به چابکی به کار زده است. من از تکرار این نکته به دوستان نویسنده ام خسته نمی شوم که وقتی متنی می نویسند به این بیندیشند که اگر ترجمه شد یک خواننده ی (حالا نمی گویم فرانسوی یا انگلیسی) یک خواننده ی اسکیمو یا چینی چه نسبتی میان خودش و این متن می بیند. به این بیندیشند که ربط میان نویسنده ی هر سرزمینی را با بقیه ی جهان فقط مسائل وجودی برقرار می کند نه بومی گرایی(که نواختن شیپور از سر گشاد آن است) و نه دخیل بستن به بازی های زبانی که از مانعی به نام ترجمه ویزای عبور ندارند.
سودابه اشرفی، با نوشتن «اتاقی، خیالی»، مانع را، به رسم پرش ارتفاع، هم برای خودش و هم برای داستان کوتاه ما بالاتر نهاده است.

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

این دست ها، این نگاه عجیب!

دستش را گرفته است جلوی دهنش. سرما خورده است انگار. دست را حائل کرده است تا سرفه که می کند ويروس را منتقل نکند به کسی. اينقدر با ملاحظه و خوددار!
دستش را گرفته است جلوی دهنش، مثل کسی که ناگهان بفهمد رازی را!
کسی کشته شده است! کسی کشته خواهد شد!
نگاه کنيد به انحنای ملايم انگشتان. تمام ملاحظه ی يک انسان خلاصه شده است در نرمش دست و در خم انگشت سبابه که خوابيده است روی انحنای نوک بينی. اين دست اگر هم چاقویی بردارد چنان به لرز برمی دارد مبادا که برنجد چاقو.
زمخت می کند فقر دست هرکس را. اما برای آنکه فقر يک دست اينهمه انحنای ملايم داشته باشد روح باید طاقتی بیافریند فراتر از حوصله ی بشری. در کجای اين دست می تواند بگنجد قتل؟
و اين چشم ها که برغم فقر نه خفت در آنها هست نه ذره ای کينه، دوخته شده اند به نقطه ای پائين تا گمراه کنند بیننده را و نبیند گلایه ای را اگر هم هست، که هست اما پنهانش کرده است در اعماق ضمير، در گم گوشه ترین جای وجود. در کجای این چشم ها و این سیمای نجیب می تواند بگنجد قتل؟
کبرا 22 سال دارد، فقط*. او را انقلاب شما زائید. سهمش از نفت و انقلاب فقر بود و رفتن به زور زیر مردی که از پدر او مسن تر بود؛ رفتن به زیر شما؛ رفتن زیر انقلاب شما!
سیمای او نجیب تر از سیمای مسيح! چه کردید که مسیح رفت تا آستانه ی جنون و اين دستها، اين انحنای بی مانند، خطوط زمخت قتل شد و تکه تکه کرد پیرزنی را که به نوبه ی خود قاتل بود و قربانی؟
به کدام نقطه ی جنون باید برسد این دستی که زائیده ی انقلاب شماست تا قطعه قطعه کند انسان را؟
جنایت کبرا بزرگتر نیست از جنایت «پیر ریوی یر»**. او قاتل مادر، خواهر و برادر خود بود. بااینهمه، یک قرن و نیم پیش دادگستری فرانسه پیر ریوی یر را از اعدام مبرا کرد. چرا که فرمان قتل نه از مغز پیر ریوی یر که از درون جامعه بود که می آمد.
به حکم اعدام کبرا نه فقط اعتراض باید کرد که با تمام توان از مجامع بین المللی باید خواست تا او را از آن قتلگاه بیرون بکشند و در یکی از کشورهای اروپایی پناه دهند؛ جایی که به کبرای تهیدست خانه خواهند داد و هزینه ی تحصیل تا این قربانی نفت و انقلاب در سن 22 سالگی متولد شود و چند سال بعد برای خود کسی شود در خور زیبائی آنهمه انحنای انگشتان، و زیبائی آن نگاه عجيب که خلاصه ی پرسشی ست دردآلود: چرا انقلاب شما مرا زائيد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برای آشنائی بیشتر با ماجرای کبرا اينجا را کلیک کنید
** برای اطلاع از ماجرای پیر ریوی یر رجوع کنید به کتاب میشل فوکو:
Moi, Pirre Rivièr, ayant égorgé ma mère, ma soeure et mon frère…
این کتاب با عنوان «بررسی پرونده ی يک قتل» توسط مرتضا کلانتریان به قارسی ترجمه شده است.

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۲

پاسخ «دوات» به «ادبیات و فرهنگ»:
آقای مانی عزيز
می خواستم در جواب نامه اول تان بنويسم:
عيبی ندارد که « نام مرا اينجا و آنجا شنيده ايد» يا «تا همين امروز از وجود دوات بی خبر مانده ايد». و اصلاْ غيرطبيعی نيست که شاعر يا نويسنده ای از کار شاعر يا نويسنده ی ديگری بی خبر باشد. چيزی که غيرطبيعی ست اينست که آدم سردبير نشريه ای آنهم با عنوان «ادبيات و فرهنگ» باشد و از وقايع فرهنگی دور و برش بی خبر باشد. اين هم البته جای گلايه ندارد. اما دچار شدن زودهنگام شما به فراموشی(من و شما سن و سالی نداریم!) کمی جای نگرانی دارد. آخر، همان دو سه سال پيش که ابتدای کار دوات بود و من «الواح شیشه ای» را به عنوان فعال ترین بخش دوات می نوشتم شما ایمیلی فرستاديد و از من خواستيد به «ادبيات و فرهنگ» لينک بدهم(این ایمیل هنوزهم بايد توی آرشيو من باشد). من هم به «ادبیات و فرهنگ» لینک دادم اما یکی دو ماه بعد آن را برداشتم؛ درست به دليل رعايت همان پرنسيپ ها! چون دیدم شما «دست» لینک گرفتن دارید اما «دست» لینک دادن ندارید!
می خواستم بنویسم زبان نامه ی اول شما کمی بوی «فقه» می داد و «ولایت». شما از زبان برهنه ی* من ناراحت شدید و من از زبان« ملبس» شما. این به آن در.
اما از نوشتن اينها منصرف شدم چون نامه ی دوم شما تا حد زيادی پاسخ نامه اول خودتان را داده است. پس به جای همه ی اينها می پردازم به اصل مطلب:
1 ـ تعجب می کنم که شما اصل مسئله را ول کرده ايد و چسبيده ايد به «حق التأليف»، تازه، وسط دعوا نرخ هم تعيين می کنيد!
همه ی مسئله بر سر پرنسيپ است! فرقی نمی کند نشريه شما يک تنه اداره شود يا با کادری به وسعت «ناسا»؛ فرقی نمی کند بخش های مختلفش خودگردان باشند يا تابع نظر سردبير. در عالم نشر، اجازه گرفتن از نويسنده، ذکر مأخذ و لينک دادن يک پرنسيپ است. به نظر می رسد نشريه شما اين مسئله را دست کم گرفته است( يا دست کم گرفته بوده است). چون من تنها کسی نيستم که از اين بابت شاکی ست. تا آنجائی که می دانم سه نفر ديگر، کوشيار پارسی و اکبر سردوزآمی هم(نفر سوم را بعداْ می گويم) پيش از اين، هر يک به شيوه ی خود اعتراض کرده اند به اين رفتار شما. وقتی سايتی مطلبی را بدون اجازه نويسنده اش و بدون ذکر مأخذ از نو منتشر می کند کمترين آسيبش اينست که خواننده ی از همه جا بی خبر گمان می کند طرف آنقدر خودشيفته است که هرجا می رسد هی خودش را تکثير می کند.
شاهد ديگر عدم توجه شما به پرنسيپ ها همين ترتيبی ست که در نظر گرفته ايد برای ذکر نام نويسندگان در صفحه ی اول نشریه تان(شرحش را خودتان در نامه دوم نوشته اید). رفیق!«ترتيب تاريخی» فقط برای نشرياتی منطقی ست که دائم به روز می شوند؛ مثل اخبار روز، مثل ايران امروز، يا همين دوات کوچک و بی سروصدا و بی خواننده و بی سردبیر ما. برای نشريات پريوديک(مثل نشريه شما که هر پانزده روز يکبار منتشر می شود) تنها ترتيب منطقی ذکر اسامی به ترتيب الفباست.
2 ـ از من نشانی دقيق مطالبی را خواسته ايد که بدون ذکر مأخذ و لينک در «ادبیات و فرهنگ» منتشر شده اند. از آنجا که در اين يکی دو ساله ی اخیر روزنامه ها و سايت های متعددی بدون اجازه و حتا اطلاع من اقدام به بازچاپ مطالب سایتم کرده اند( بجز سايت های اخبار روز،  ايران امروز، و شهروند که همينجا به خاطر رعايت پرنسيپ ها از آنها تشکر می کنم)، انتظار نداشته باشيد که حافظه ی من آدرس دقیق موارد تخلف را به ياد داشته باشد؛ مخصوصاْ که دو مورد اول حدوداْ مربوط می شود به يک سال و نیم پيش، و آرشیو شما هم فقط تا شماره ی 30(یک سال پیش) را نشان می دهد. همینقدر می توانم بگویم که به احتمال زياد آن دو مطلبی که بدون ذکر مأخذ منتشر شده اند یکی «نويسنده‌ي ايراني و آزادي دروني» است و ديگری « معمای هويدا». و هر دوی اين مطالب هم تا آنجا که یادم هست در ستون «برای شما خوانده ايم» چاپ شده اند.
مورد سوم «گفت و گوی یوسف علیخانی با رضا قاسمی» است که در شماره 30 نشريه شما آمده است. اين يکی، علاوه بر آنکه مأخذ و لينک ندارد، از قضا از آن مواردی ست که دقيقاْ نشان می دهد چرا بايد از نويسنده اجازه گرفت برای چاپ مطالبش. قضيه از اين قرار است که وقتی مصاحبه ی روزنامه همشهری با من(اين نخستين مصاحبه ای بود که پس از 16 سال دوری از وطن در يک روزنامه ی داخل کشور منتشر می شد) برغم همه ی شرط و شروط ها و محکم کاری ها، با حذف نيمی از حرف ها منتشر شد چنان چشمم ترسید که وقتی عليخانی تماس گرفت برای گفت و گو، همه ی محکم کاری ها را به خرج دادم تا قضيه ی سانسور تکرار نشود(پِیش از شروع گفت و گو حدوداْ چهار پنج نامه ميان ما ردو بدل شد). اين گفت و گو، به دليل سوء تفاهمی که برای ايشان پيش آمد، متأسفانه، سر زا رفت. چرکنويس ناقص این گفت و گو را که من فرستاده بودم تا ايشان سوآل های تکراری را حذف کنند و بجایش اگر از لابلای حرف های من سوآل های تازه ای به ذهنشان می رسد اضافه کنند، ايشان برداشتند و به دليل همان سوء تفاهم(من شوخ طبعی ام گل کرده بود و ایشان تصور کرده بودند که دستشان انداخته ام) گفت و گو را به همان شکل ناقص و ويرايش نشده فرستادند برای سايت سخن(خوشبختانه روز بعد که متن ويراش شده را فرستادم مسئولين اين سايت به سرعت اقدام کردند و بی درنگ متن ویرایش شده را جانشین متن قبلی کردند). طبیعتاْ اين قضیه بشدت مرا آزرده خاطر کرد. رنجيدگی من از زيرپا نهاده شدن همه ی آن قول و قرارها وقتی به اوج خود رسید که دیدم چند روز بعد همین مصاحبه ی ناقص را«کتاب هفته» با حذف حدود یک سوم آن بازچاپ کرده است. اینجا بود که به علیخانی نوشتم از این پس هرگونه بازچاپ این مصاحبه ممنوع است. ایشان هم گرچه از من رنجیده بود(احتمالاْ به دلیل خشونتی که در لحن نامه ام بود) انصافاْ از آن پس مراعات کرد. تا اينکه «ادبیات و فرهنگ» در شماره 30 خود اقدام به نشر مجدد این مصاحبه نمود. جالب این که خود علیخانی هم(لابد برای مراعات آن شرط) به شما اعتراض کرد که چرا سرخود اقدام کرده ايد به باز چاپ آن گفت و گو(این هم سومین فرد معترض). این مصاحبه هم خودتان می توانيد ببینید نه لینک دارد نه مأخذ.

مورد چهارم مربوط است به مقاله «ژیان، استعاره ی سرنوشت یک نسل» که در شماره 32 نشريه تان بازچاپ کرده اید. این بار بالای مطلب نوشته ايد: « اخبار روز – www.iran-chabar.de - بولتن سياسى، خبرى، تحليلى، فرهنگى». اينکه بجای دوات سايتی را ذکر کرده اید که مطلب را (البته با اطلاع من) بازچاپ کرده است عییی ندارد، می گذاریم به حساب اینکه «تا همین امروز از وجود دوات بی خبر بوده اید». اما چرا به همین سایت« اخبار روز» لینک نداده اید؟ رفقا، شما را به جدتان از عصر چاپ بیرون بیائید! در عصر انترنت، لینک دادن یعنی ذکر مأخذ به نحو اکمل! یعنی اشاعه ی یک مطلب خوب، یعنی قدر نهادن به سایتی که مطلب خوبی منتشر کرده. بعد هم غافل نشوید از اعجاز این کلمه ی «برگرفته»! این همان باطل السحری ست که وقتی می نویسید« برگرفته از...» یعنی که نویسنده خودش را چس نکرده هی اینجا و آنجا تکثیر بکند وجود منحوسش را. يعنی که این شما هستید که اهمیت داده اید به آن مطلب و به آن نویسنده! نه خودش.
می دانم این اواخر کلامم تلخ شده است و گاه گاه گزنده حتا. از این بابت متأسفم. اما گمان نمی کنم اگر کسی جای من می بود می توانست ملایم تر از این باشد. چاپ «همنوایی شبانه...» در ایران می توانست زیباترین اتفاق زندگی ام باشد اما قاتل جانم شد. ناگهان مطبوعات داخل هجوم آوردند به سایتم و شد آنچه نباید می شد.
مشاهده ی چاپ مقاله هایی که در فضایی آزاد نوشته شده بودند اما حالا با حذف های بی شمار در روزنامه های داخل چاپ می شدند مرا دچار چنان دپرسیونی کرد که گمان نکنم حالا حالاها کمر راست بکنم. تصورش را بکنید، روزنامه حیات نو مقاله ی «نویسنده ی ایرانی و آزادی درونی» را فقط تا نیمه اولش چاپ کرد!! دقیقاْ تا نیمه اول! به زبان آخوندی « کلو واشربوا» را چاپ کرد و «ولا تصرفوا» را چاپ نکرد. مصاحبه ها و نفدهای خارجی ها هم در امان نماندند از این سانسور. اين ديگر «رساندن نوشته های من به مردم نبود»؛ رساندن صدای کج و کوله شده ی من به مردم بود. من که آدم سیاسی نبوده ام! من برای فرار از دست همین سانسور زدم از کشورم بیرون! و حالا، يک سال تمام کارم شده بود نشستن و تماشای سلاخی نوشته هايم در روزنامه های داخل! و ماتم گرفتن. و به جای نوشتن ماتم گرفتن. زهرم شد شادی چاپ بدون سانسور آن کتاب! از همه بدتر، از ورای اين ماجرا رصد می کردم بسته تر شدن روز به روز دريچه هائی را که ملتی به هزار خون دل گشوده بود. خرابی فراتر از احوالات شخصی بود.
ختم کلام، می دانم هر مطلبی که از من منتشر کرده ايد نشانه ی عنایتی ست که به کار من داشته اید. از این بابت ممنونم از شما. اما بدانید بزرگترین لطفی که من و شما می توانیم در حق هم بکنیم رواج دادن پرنسیپ هاست، و خواست مؤکدمان به مراعات آن ها توسط دیگران. آخر مگر نه آنکه 24 سال است زیر سایه ی حکومتی مُردگی می کنیم که تیشه زده است به ریشه ی هرچه پرنسیپ است؟
پایدار باشید و دور از آسیب این و آن
* برای توضیح بیشتر در باره ی «زبان برهنه» رجوع کنيد به مطلب « زبان برهنه، از صراحت تا فحاشی و رکاکت» در این صفحه

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

پاسخ سردبير «ادبیات و فرهنگ» به «دوات»
به دنبال انتشار مطلب «فضای مجازی و رفتار کج و کوج فرهنگی» سردبير «ادبيات و فرهنگ» پاسخی نوشت که می خوانيد:
آقای رضا قاسمی گرامی
امروز یک دوست، مطلبی از شما برای من فرستاد که در آن با زبانی که در خور شما و ما نیست به ماهنامه ادبیات و فرهنگ اعتراض کرده اید که چرا کارهائی از شما را در ادبیات و فرهنگ بدون اطلاع شما یا اشاره به ماخذ آن نشر داده ایم.
نخست بگویم که من همین امروز از وجود نشریه شما (دوات) خبر شدم و تاکنون هم متاسفانه فرصت لذت بردن از مطالب آن وکتابهای شما را نیافته ام.
دوم این که من متاسفانه چندان با کارهای شما آشنا نیستم.هر چند نامتان را اینجا و آنجا شنیده ام. لذا تصور این که خواسته باشم از نام و کار شما برای مجله سوءاستفاده کنم، اساسا منتفی است.
در حال حاضر به یاد ندارم کدام مطلب شما در کدام شماره از ادبیات و فرهنگ بازچاپ شده است. سیستم کار ما چنین است که همکاران ودبیران بخشهای مختلف مجله، مطالب را آماده می کنند و در مجله می گذارند. من مطالب رسیده را می خوانم و طبیعی است که در باره یکایک مطالب ، نپرسم که آیا شخص شاعر یا نویسنده، خودش مطلب را برای بخش مربوطه فرستاده است یا دبیر آن بخش آن مطلب را از جائی برگرفته است؟
به هر حال من شخصا از سوء تفاهمی که پیش آمده متاسفم و اگر شما نشانی دقیق مطلبتان در ادبیات و فرهنگ را بدهید با مسئولین بخش مربوطه گفتگو خواهم کرد و پیداست که در مجله هم خواهیم نوشت که مطلب شما را از کجا برگرفته اند.
ای کاش به موقع این خبر را به من می دادید.
همکار گرامی!
ما بدنبال شهرت نیستیم ونیازی هم به جنجال برای مطرح کردن خود نداریم. کاری می کنیم صادقانه و رایگان به خاطر دلمان و عشقمان به ادبیات ایران. به اندازه کافی هم مطلب به مجله می رسد.
لذا شایسته می بود که برخورد شما با ما به دور از الفاظی آنچنان شتابزده و نادلپسند باشد.
برای شما آرزوی موفقیت دارم
مانی
سردبیر ماهنامه ادبیات و فرهنگ

پس از دريافت اين نامه، ايميل زير را برای ايشان فردستادم:
aghaye Manie aziz
javabe shoma be ta'khir oftad chon nemidanestam in namehe shoma khosoosist ya mikhahid be onvane javabe matalabe man, tebghe ghanoone nashr, dar haman sotoon va ba haman horoof dar Davat chap shavad. goftam az khodetan beporsam.

sarboland bashid
Reza Ghassemi
در جواب، آقای مانی نامه دوم را نوشتند:
آقای قاسمی گرامی
با درود
چنانچه دوست بدارید می توانید آن یادداشتی را که برایتان فرستاده بودم (به انضمام همین یادداشت) در سایت خود بگذارید تا خوانندگان سایت که مطلب شما را خوانده اند نپندارند شما یک تنه به قاضی رفته اید.
یادم افتاد سالها پیش یک دوست، رمان همنوائی ارکستر چوپانها را برای من به صورت فتوکپی فرستاده بود که بخوانم. بخشهائی از آن را خواندم اما شیرازهء آن کاغذها گسست و من از به اتمام رساندن آن محروم ماندم.
ضمنا نقدی برهمان کتاب را گویا 2 سال پیش به قلم خانم نسرین رنجبر ایرانی در ادبیات و فرهنگ منتشر کردیم.
باور کنید ما زیر این همه شعر، مطلب و داستان که برای مجله می رسد - و همه شان هم خواندنی نیستند- نفسمان دارد می گیرد و در ارتباطات گسترده، گاهی سرنخ بسیاری از کارها از دستمان در می رود.
محض اطلاع شما بگویم که بخشهای مختلف ماهنامه ادبیات و فرهنگ، مستقل و خودگردان هستند، و چون مجله به صورت اتوماتیک منتشر می شود، نام نویسندگان و تیتر نوشته هاشان براساس تاریخی که برای انتشار تصویب می شوند، تنظیم می گردد. یعنی آن که مظلبش دیرتر از همه تصویب می شود، نامش در روی جلد مجله، بالاتر از دیگران قرار می گیرد! لذا اگر شما نام نویسندهء نوآمده ای را در صدر و نام نویسنده ای توانا و نامدار را در ذیل تیترها می بینید، ناشی از اتواتیک بودن کار است و نه ارزشگزاری ما.
نکته آخر این که مجله ما در ایران هم هزاران خواننده دارد. تاکنون، - و تا آنجا که من آگاهی یافته ام- دهها بار مطالب مجلهء ما را در روزنامه ها و مجلات داخل بازچاپ کرده اند بی آن که به ماخذ آنها اشاره کنند. ما خوشحال می شویم که آنچه را که به گمان خود برای مردم نوشته ایم، به دستشان می رسد. حقوق مؤلف که حق همهء ما است را احتمالا آن دنیا از نکیر و منکر خواهیم گرفت! مطمئن باشید من درآنجا دهها برابر شما حق التألیف دریافت خواهم کرد، یا به مأخذ نوشته هایم اشاره خواهد شد!

پیروز باشید و مهربان!
مانی
به دليل طولانی شدن مطلب، پاسخ دوات را فردا منتشر می کنيم

یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

فضای مجازی و رفتارِ کج و کوج ِ فرهنگی
انترنت، در قبال امکانات بی نظيری که فراهم کرده است برای فضای فرهنگی ما، اين مصيبت را هم به بار آورده که تمام آن کژی ی رفتار را که قرن ها سلطه ی حکومت های فاسد وارد رگ و ريشه مان کرده، و در اين 24 سال هم به منتهای اعوجاج خودش رسيده، سرازير کنيم به اين فضا؛ آنهم در مقياسی وسيع و بی سابقه.
اگر در عرصه ی چاپ، به دليل هزينه های کمرشکن مالی آن، هرکسی قادر نيست بدون داشتن حداقلی از اعتبار و سابقه ی کار سردبیر نشريه ای بشود، در اين فضای مجازی هر شهرت طلبِ از ره رسيده ای که عشق سردبيری خفه اش کرده قادر است بی هيچ زحمت و اعتبار يک شبه نشريه ای راه بيندازد و به غارت حاصل رنج ديگران بپردازد؛ مايه هم فقط دو کليک: يکی برای کپی کردن مطلب از نشرياتی که با هزار وسواس مطللبی فراهم می کنند، يکی هم برای چسباندن آن توی سايت خودشان! به همين سادگی!(حالا، بگذريم از اين آسيب که رشد قارچ گونه اينگونه نشريات مصداق همان مصيبت عظماست که: توليد بيش از حد اطلاعات نابود کردن اطلاعات است).
دوات تا به حال در برابر انواع تعرض ها سکوت کرده است. سايت ادبيات و فرهنگ(که سردبيرش برخلاف اين از ره رسيدگان شاعريست پرسابقه) تا چند وقت پيش، مطالب مرا بی اطلاع و اجازه ی من از روی سايتم برمی داشت و چاپ می کرد، بعد هم نه لينک می داد نه مأخذ را می نوشت. تازه کاش به همين اکتفا می کرد. نام نويسنده را هم، در صفحه ی اولش، می برد آن ته ته، قاطی نام عده ای تازه کار می نوشت! (ياد کون و کله قند نمی افتيد؟). خوشبختانه اين سايت محترم( که هميشه بابت نقل مطالب خودش به تأکيد از ديگران لينک و مأخذ طلب کرده) مدتی ست دست از سر ما برداشته. اما تعرض بعضی سايت های متعلق به از ره رسيدگان کماکان ادامه دارد.
اخيراْ، به استناد شعار « حق گرفتنی ست نه دادنی» گفتيم شايد قصور از ماست که تذکر نمی دهيم. پس، برای اولين بار در عمر سه ساله ی دوات، تصميم گرفتيم اعتراض کنيم تا شايد اين دوستان(که داعيه ی روشنفکری هم دارند) متوجه شوند که نمی توان ناقض حقوق ديگران بود و بعد به امثال شاهرودی معترض شد که چرا حق مردم را پايمال می کنند. خيال می کنيد چه اتفاقی افتاد؟ معلوم شد که عالم روشنفکری هم می تواند جايی باشد مثل گذر لوطی صالح، و روشنفکر هم، بجای جبران خطا و معذرت خواهی، می تواند رفتار يکی از همانها را داشته باشد که زير گذر می ايستادند.
واقعيت اينست که حضور بعضی مطالب ارزشمند در دوات(مثل ترجمه بی نظير فيروز ناجی از سيزده شعر اونگارتی) ثمره ی اعتباريست که گرداننده ی دوات از پس چهل سال کار ادبی بدست آورده؛ و نيز ثمره ی اعتمادی که گاه حاصل سی سال دوستی و مراوده ی فکری با نويسنده شاعر یا مترجمی است که کارش را به دوات سپرده است(در موردی مثل رمان «آهستگی» يکی دو سال تماس مداوم و سروکله زدن های بی پايان برای حل پاره ای مشکلات از جمله معضل حقوقی قضيه، در پس انتشار اين اثر بوده). منتی بر سر کسی نيست. ولی اغلب اينطوريست اگر مطلبی ارزشمند سر از دوات درآورده.
حالا شما زير تمام صفحات، آنهم با خط قرمز، بنويس «بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.» مگر به خرج کسی می رود؟ زمانی که در الواح شيشه ای «لبه های آزادی و مرزهای سانسور» را طرح کردم و نوشتم «بزرگترين عيب اين فضای مجازی اينست که يک نهاد قضائی ندارد» به همين چيزها نظر داشتم. يعنی در اين فضای مجازی اگر کسی حقوق شما را پايمال کرد شما به هيچ طريقی نمی توانيد او را ملزم کنيد به رعايت حق.
اين هم شاهد مدعا:
چندی پيش به من خبر دادند يکی از اين سايت هائی که هزار هزار مثل قارچ سر بر آورده و جز ارتزاق از حاصل کار اين و آن هنر ديگری ندارند، ترجمه ی فيروز ناجی از 13 شعر اونگارتی را از توی دوات برداشته و چسبانده است توی سايت خودش، و به رغم آن اخطار قرمز رنگ هم لينک نداده است به دوات. رفتم، ديدم همينطور است؛ شکل چينش شعر را هم به نحوی عوض کرده اند که اگر مترجم وسواسی اين شعرها ببيند دق مرگ می شود(اين را دست کم از زمان آپولينر می دانيم که شکل چينش يک شعر تا چه حد نقش دارد در معنا). طی نامه ی کوتاهی تذکر داده شد به صاحب سايت. لينک را درست کردند اما گمان می کنيد به چه قيمت؟ معذرت که نخواستند هيچ، حالا بالای شعرها نوشته اند: « برگرفته از: ترجمه فيروز ناجی» و در پائين شعرها اضافه کرده اند: «تايپ شعرها توسط سايت دوات»!!!
براستی اين حد از وقاحت و پرروئی را شما در لاتهای سر گذر هم سراغ داريد؟
ظريفی می گفت عيب روشنفکران ايران اينست که همه اش می خواهند دولت را عوض کنند، در حاليکه بايد ملت را عوض کرد!گمان نمی کنيد اين ظريف آدم با هوشی بوده؟

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

مجال خونين
در سالروز قتل مختاری و پوينده، می خواهم به نکته ای اشاره کنم. بزرگ ترين خدمت محمد مختاری به فرهنگ ما ايفا کردن نقشی بود که فقط از کسی چون او برمی آمد: آزاد کردن ادبيات و هنر ما از آن فضای سياست زده و آن نوع ادبيات و هنر رمزی که با آن ملازمه داشت و نتيجه ی درک نازل از ادبيات و از سياست بود. چيزی که ايفای اين نقش دشوار را ميسر کرد، سوای تعلق مختاری به فکر و استدلال، تعلق او بود به سياست و به امر مبارزه. همين امر، نزد چپ ها، نفوذ و مشروعيتی به کلام او می داد که به ديگران نمی داد، هرچند که بسيار پيش تر از او به عقيم بودن هنر و ادبيات رمزی پی برده بودند. امروزه، صداهايی که برای چندين دهه خفه شده بودند، نمی دانند در خفه شدن صدای مختاری توسط مشتی نادان آدمکش کدام رمز را بحويند. آيا اين نادانان به اهميت اين جنبه از کار او واقف بودند که خفه اش کردند؟ اگر در هر واقعه جای رضايتی باشد، در اين واقعه، برای مبارزی چون او، شايد جز اين نيست که خفه کردن او صدای او را رساتر کرد. اما، برای آنها که چندين دهه طعم خفگی را چشيده اند، فشار هر دستی به دور گلو غم انگيز است؛ که:
قتل،
مجال خونينی‌ست
برای لکنت يک دست
.
يادشان گرامی باد.

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

مکافات ترجمه (3) ريشه های بدبينی
آنچه در ربط با ترجمه ی متنی از کافکا پيش آمد نشان داد که ما هنوز خيلی فاصله داريم تا رسيدن به يک گفت و گوی انتقادی خونسردانه و فارغ از تنش. سهم من از اين ماجرا ملامت بود از هر سه سو: دو طرف گفت و گو، و خودم! شايد در ماجرائی که به کافکا مربوط است دچار شدن من به سرنوشت پرسوناژهای کافکا خالی از طنز نيست؛ عجيب هم نيست. هرچه باشد من هم يک پارانوياک تمام عيارم.
اتهامی که متوجه آقای عبداللهی شده بود طبعاْ چيز کمی نبود:
1 ـ نام داستان من درآورديست.
2 ـ اين متن نه داستان که بخشی از يادداشتهای کافکاست.
3 ـ نه تنها بعضی از جمله ها حذف شده اند که «محض رضای خدا حتا يک جمله از اين متن درست ترجمه نشده است.»
برای کسی که «يادداشت های روزانه کافکا» را خوانده است ظاهراْ اين ادعا عين حقيقت است.
با مدارکی که آقای عبداللهی ارائه کرده اند معلوم می شود نه ايشان قابل ملامت بوده اند، نه وبلاگی که آن متن را منتشر کرده، و نه من که به آن لينک داده ام. اين هم که کسی از وجود متنی بی اطلاع باشد چه آقای صدر باشد چه من و چه هرکس ديگر البته جای سرزنش ندارد. حساب کرده اند که به طور متوسط هر آدم در طول زندگی اش 2500 کتاب می تواند بخواند. اين رقم را در مورد نويسندگان و کتابخوانان حرفه ای حتا اگر 10 برابر هم بکنيم، باز عدد 25000 در برابر حجم سرسام آور کتابهائی که همه ساله منتشر می شود براستی رقمی است معادل صفر. محض اطلاع می گويم فقط در کشور فرانسه همه ساله متجاوز از 500 رمان منتشر می شود(مجموعه های قصه، شعر و نمايشنامه و نيز کتابهای نقد و نظر در زمينه ی ادبيات به کنار). و تازه اين آماری است که مربوط می شود به شروع فصل، يعنی ماه سپتامبر، فقط.
مسئله ای که پيش آمد موردی است کاملاْ ملموس که نشان می دهد داوری کردن گاه تا چه حد دشوار است. می ماند درسی که هرکس از اين ماجرا خواهد گرفت، و برخوردی که هرکس با مسؤوليت خودش در اين ماجرا خواهد داشت. شخصاْ، کما فی السابق، اگر در موردی خاص کسی را مطلع تر از خودم بدانم، در آن مورد خاص به او اعتماد خواهم کرد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود.
دراين ماجرا، بی خود و بی جهت، انرژی زيادی از من تلف شد. با اين حال، حاضرم همينجا سند کتبی بدهم که نه فقط در اين مورد که در هر موردی و نه فقط حالا که حتا در آينده «هميشه حق با ديگری است.»
حتا وقتی که نيتی زيبا در پس عمل داريم آدمی ممکن است ناخواسته زخم بزند به ديگری. آقای صدر البته مختارند هرطور که مايلند عمل بکنند. اما من و آقای عبداللهی، در نامه هائی که رد و بدل شد، از هم دلجوئی کرديم. تأسف من وقتی بيشتر شد که فهميدم ترجمه ی زيبای يکی از شعرهای ريلکه که دوسال است روی صفحه ی شعر دوات است کار همين مترجم است.
می ماند سمت و سوی مطلوبی که می توان به اين گفت و گوها داد.
از منظری صرفاْ ادبی، شخص من روايتی را که در يادداشت های کافکا آمده است متنی گوياتر و داستانی تر می دانم تا راويتی که در آن کتاب آلمانی آمده است که مأخذ ترجمه ی آقای عبداللهی بوده است. ای کاش طرفين اين گفت و گو که هر دو به زبان آلمانی تسلط دارند و يکی مترجم کافکاست و ديگری بر اساس زندگی کافکا رمانی نوشته است، روشن می کردند که اين کتاب به چه نحوی فراهم آمده. گردآورنده آن کيست؟ و«اعتبار» اين کتاب تا چه حد است؟ اينکه اعتبار را توی گيومه گذاشتم به اين خاطر است که وصيتنامه ی کافکا را در مورد آثارش همگی می دانيم. کتاب «وصيت نامه های خيانت شده» را هم (صرف نظر از موافقت يا مخالفت ما با عقيده ی کوندرا درباره ی «خيانتی» که با زيرپا نهاده شدن اين وصيت نامه به کافکا شده است) می شناسيم. بحث بر سر حد «اعتبار» اين «خيانت» است. يک وقتی ناشری مثل گاليمار همه ی قسمت هايی را که خود نويسنده حذف کرده است در قسمت حواشی چاپ می کند(امری که به شدت مورد اعتراض کوندراست) يک وقت هم ناشری با مسؤليت ماکس برود کارهائی را منتشر می کند که قرار بوده است بسوزانند. يک وقتی هم هست که ناشری( حالا آلمانی فرانسوی يا هرکجائی) از شهرت و اعتبار کافکا استفاده يا سوء استفاده می کند تا قطعاتی داستانگونه را از اينجا و آنجا برگيرد و از آن کتابی فراهم کند. در اين مورد خاص، کتابی را که مأخذ ترجمه ی آقای عبداللهی بوده است من نمی شناسم. ظاهراْ آقای صدر هم نمی شناخته وگرنه آن اعتراضيه را نمی نوشت. روشن کردن حد «اعتبار» اين کتاب و کتابهائی از اين دست(اگر وجود دارند) توسط طرفين اين گفت و گو يا هرکس ديگری که کافکا شناس است يا دست کم احاطه دارد به زبان آلمانی، سمت و سوی مناسبی است که می توان به عنوان ادامه ای سودمند برای اين گفت وگو در نظر گرفت.
نکته ی ديگری که بايد به آن اشاره کرد ريشه ی بدبينی ما «خارج از کشوری ها» به امر ترجمه است. زمانی بود که وقتی به ذبيح الله منصوری کتابی سفارش می دادند برای ترجمه، می گفت: «می خواهيد ترجمه اش چند صفحه باشد؟». از آن زمان تا امروز، امر ترجمه در کشور ما راه درازی را آمده و پيشرفت های شگفت انگيزی کرده. طوری که امروز می توان از «نهضت ترجمه» به عنوان يک اتفاق مهم در فضای فرهنگی کشور سخن گفت. با اين حال، شخصاْ هيچگاه تا اين حد بدبين نبوده ام به کتابهای منتشر شده در ايران (بويژه کتابهای ترجمه شده)؛ اين بدبينی به حدی است که می کوشم از خواندن کتابهای ترجمه شده تا جايی که در توانم هست اجتناب کنم و در اين يک مورد اصل را بر «عدم برائت» می گذارم؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود. بعضی از دلايل اين بدبينی را چند سال پيش در مقاله « رمان ايرانی...» برشمرده ام، اينجا مکرر نمی کنم. ريشه ی اين بدبينی را هم در دو چيز می دانم: سانسور و کتابسازی.
چند نمونه:
1 ـ يکی دو هفته ی پيش گذارم افتاد به انتشارات خاوران. هربار، طبق يک عادت قديمی، بعضی از کتابها را محض اطلاع از اوضاع نشر تورقی می کنم. اين بار«سنگر و قمقمه های خالی» بهرام صادقی را نگاه کردم. در صفحه ی مشخصات کتاب با کمال شگفتی ديدم نوشته است«چاپ اول»!! چرا؟ کتابی که پيش از انقلاب بارها تجديد چاپ شده است چرا بايد حالا که پس از سالها اجازه ی نشر پيدا کرده توی مشخصاتش بنويسند «چاپ اول»؟ تا به جوانها بگويند اين کتاب اينقدر بی اهميت است که طی اينهمه سال فقط يکبار چاپ شده؟ کنجکاويم بيشتر شد. رفتم سراغ داستان «عافيت» از همين کتاب تا ببينم سر آن چه بلايی آورده اند. ديدم بجای «آخوندی قوی هيکل» نوشته شده «مردی قوی هيکل»! کجای دنيا دست می برند در کتاب نويسنده ای که از دنيا رفته؟
2 ـ آقای عباس ميلانی مطلع می شود که آقای عبدالرضا هوشنگ مهدوی مشغول ترجمه کتاب او(معمای هويدا) از انگليسی به فارسی است. ضمن تماس با مترجم به ايشان تذکر می دهد که خود او مشغول ترجمه اين کتاب است و درنتيجه آقای مهدوی اجازه ی چنين کاری را ندارد. آقای مهدوی نه تنها به تذکر نويسنده کتاب اهميتی نمی دهد بلکه کتاب را برخلاف تمايل نويسنده اش با حذف قسمت های مهمی از آن به چاپ می سپرد. ترجمه ی آقای مهدوی و ترجمه ی آقای ميلانی(بدون آن حذف ها) به فاصله کمی به بازار می آيد. اما جالب اينجاست که وقتی کار اعتراض آقای ميلانی به مطبوعات می کشد آقای مهدوی دو قورت و نيمشان هم باقی است و مدعی می شود که آقای ميلانی(نويسنده کتاب) بعضی از قسمت ها را غلط ترجمه کرده!!
3 ـ اين اواخر کتابی از ايرج پزشکزاد در خارج از کشور منتشر می شود. کمی بعد همين کتاب با حذف تمام قسمت هائی که به اوضاع فعلی کشور مربوط است در ايران چاپ می شود. حذف ها به نحويست که انگار آقای پزشکزاد اين کتاب را فقط در انتقاد به اوضاع رژيم پيشين نوشته اند. آقای پزشکزاد مجبور می شود طی اطلاعيه ای اين کتاب را تحريم کند و از مردم بخواهد که آن را نخوانند.
4 ـ از ميان انواع کتاب ها، رمان ژانری ست که بيشترين لطمه را از سانسور خورده است. تمام قسمت های اروتيک رمانها، بی بروبرگرد، حذف می شود. بعضی از مترجمان و ناشران آنقدر احساس مسؤليت دارند که دست کم اين مسئله را به خوانندگان تذکربدهند. اما کم نديده ام کتابهائی که مترجمشان تن داده است به حذف اما خودش را موظف نديده تذکر بدهد به خواننده.
کوتاه کنم: در اين شرايط وحشتناک، و تا وقتی که سانسور هست، خود مترجم ها بيش از هرکسی می توانند نقش داشته باشند در ساختن يا فروريختن ديوار اعتماد. اگر نمی توان مثل منوچهر بديعی، مترجم اوليس جويس، آنقدر به کار خود ايمان داشت که تن نداد به حذف حتا به قيمت برباد رفتن حاصل زحمات، دست کم می توان مثل بعضی ديگر احساس مسؤليت کرد و به خواننده هشدار داد. مبارزه با کتابسازی البته وظيفه ی همه ی ماست.

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

درباره نويسندگان جريان گريز(3) عباس نعلبنديان، شکست ها و پيروزی ها
عباس نعلبنديان(1326 ـ1366 ) کارش را با قصه نويسی شروع کرد. بيشتر قصه های محموعه «ص.ص. م. از مرگ تا مرگ» متعلق است به سال های نخستين کار نويسندگی او. تا آنجائی که من می دانم جايزه مسابقه نمايشنامه نويسی تلويزيون ملی ايران(که برای اولين بار بود برگزار می شد) و برنده شدن نمايشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ ...» نقشی اساسی داشت در رو آوردن نعلبنديان به نمايشنامه نويسی.(می گويند نمايشنامه ديگری هم پيش از «پژوهشی...» نوشته است اما نه متن آن موجود است و نه از کم و کيف آن اطلاعی در دست است).
نعلبنديان، چه در قصه ها و چه در نمايشنامه هايی که نوشت، به ندای درونی خودش گوش می داد، و به لحاظ فرم و ساختار نه در پی دنباله روی از جريانات روز ايران بود و نه خود را ملزم می ديد به رعايت اصول جا افتاده ی ادبی در سطح جهان. گرچه، مثل هر نويسنده ی ديگری، منکر تأثير پذيری او از اين و آن نمی توان شد. بر سر او هم، مثل بيشتر نويسندگان غيرسياسی آن دوره ايران، مستقيم(از طريق ترجمه آثار کافکا) و غير مستقيم(از طريق هدايت و نويسنده ای مثل ک. تينا) سايه ی کافکا سنگينی می کند. تأثير کافکا بر نويسنده ی ايرانی، به گمان من، بسيار طبيعی و تا حدی اجتناب ناپذير است. کنکاش در هستی شناسی ما نشان می دهد که، بخاطر پاره ای معضلات فرهنگی ديرپا، تا چه حد جهان هر روزه ی ما شبيه جهان کافکاست. سوای اين، در جهان نوپای ادبيات مدرن ايرانی(به ويژه پس از پيدايش و رشد بی سابقه ی طبقه ی متوسط در دوران پهلوی ها که پای کسانی را به جهان ادبيات باز کرد که غالباْ از خانواده های تهيدست می آمدند) هر نويسنده ای که قلم به دست می گرفت در درجه اول برای خانواده و اطرافيانش و در درجه دوم برای افراد جامعه (مخصوصاْ اگر نمی خواست با جريانات سياسی روز همصدا باشد) بدل می شد به همان حشره ی «مسخ»؛ موجودی عجيب و غيرقابل فهم؛ حضوری مزاحم و دست و پاگير.
اجرای درخشان آربی اوانسيان از نخستين نمايشنامه نعلبنديان، «پژوهشی ژرف و سترگ...»، مسير زندگی او را برای هميشه تغيير داد و از نعلبنديانی که قصه نويسی ناموفق بود نمايشنامه نويسی درخشان ساخت. گرچه يکی دو قصه از مجموعه ی « ص.ص.م.» و نيز رمان «وصال در وادی هفتم» پس از« پژوهشی...» نوشته شده، اما نگاهی به تعداد نمايشنامه هائی که از آن پس نوشت نشان می دهد که آن معدود داستانها درواقع چيزی نبوده است جز آخرين تظاهرات اين دگرديسی.
نعلبنديان آدمی بود به شدت مذهبی. حتا در دوره ورودش به کارگاه نمايش نماز و روزه اش ترک نمی شد و تا سه چهار سالی مانده به انقلاب لب به سيگار و مشروب هم نمی زد. آشنائی زودهنگامش با محمد فرهنگيان(آستيم)( نويسنده ی گمنامی که شخصيت جذاب و تأثيرگذاری داشت و در آن دوره از معدود روشنفکرانی بود که با ادبيات قديم آشنائی داشت) در سوق دادن علائق مذهبی نعلبنديان به سمت عرفان ايرانی عاملی ست انکار ناپذير. به همين دليل يکی از وجوه هميشه حاضر کارهای نعلبنديان اشاره به متون عرفانی ست. اين امر به اضافه جسارتش در بيان عقايد شخصی(طرفدار جبهه ی ملی بود و در نمايشنامه «پژوهشی ...» ، آنهم در آن فضای شديداْ چپ زده آن دوره، از لنين با عنوان « آن مردک ريش بزی» ياد کرده است.) و نيز دغدغه های اصيل اش در دستيابی به شيوه ای شخصی نوشته های او را تبديل می کند به متن هائی دشوارخوان.
امروزه، با شکسته شدن آن دگم ها، و در پرتو نگاهی انتقادی، می توانيم جايگاه متن های او را در ابيات ايرانی بهتر بفهميم. آوردن دو داستان از او در دوات، صرفاْ به دليل فراهم کردن امکان يک بازبينی تاريخی ست. و گرنه، به اعتقاد من، جستجوهای اصيل نعلبنديان در نمايشنامه های اوست که به بار می نشيند، و نه در داستانهايش که تلاش هائی هستند بی فرجام. با اينهمه چيزی که در اين داستانها تحسين برنگيز است (مثل همه ی نمايشنامه های او) صلابت ذهن و استحکام کم نظير نوشتار است(در مقايسه با نويسندگان ديگر ايرانی). طبيعتاْ از نوجوئی چيزی نمی گوئيم چون قرار است اين خصيصه بنيادين همه ی کسانی باشد که در مجموعه «نويسندگان جريان گريز» از آنها کاری ارائه می کنيم.
اگر تا همينجا بخواهيم مقايسه ای بکنيم بين او و ک. تينا، بايد گفت که جهان داستانی نعلنديان نسبت به جهان داستانی ک. تينا مستقل تر و شخصی تر است. در عوض جستجوهای زبانی ک. تينا(برغم لکنت گاه گاهی اش) توانسته است افق های تازه ای را باز کند. اين هم از غرايب روزگار است که اگر زبان نعلبنديان در داستانهايش بدون آينده است، در عوض او در نمايشنامه هايش به زبانی دست پيدا می کند که منحصر به فرد است. و به جرئت می توان گفت که او تنها نمايشنامه نويس ايرانی ست که متن نمايشنامه هايش «صدا» دارد.

جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۸۲

ک. تينا و رفتار با زبان
رفتار ک. تينا با زبان، و شباهت حيرت انگيز بعضی از تجربه های نويسندگان و شاعران امروز با تجربه های زبانی او، قاعدتاْ، بايد برای بعضی ها مايه ی شگفتی باشد. به عنوان مثال، تجربه ی زبانی صفدری در« من ببر نيستم...» هرچند به نظر می رسد ملهم از بکت و کلود سيمون باشد اما در زبان فارسی تبارش می رسد به ک. تينا؛ حتا اگر صفدری با کارهای او آشنا نباشد. اينکه او چه کرد و اين يک چه، و اينکه حد توفيق يا شکست هر کدام تا به کجاست امريست که در مجال ديگری بايد به آن پرداخت.
آيا اين رفتار غريب ک. تينا با زبان معطوف است به اراده ی آگاهانه او مبنی بر ويران کردن زبان و اجتنابش از بازی کردن نقش يک مصرف کننده ی صرف؟ يا اين رفتار صرفاْ نتيجه ی ناتوانی او است؟ به گمان من هر دو. اين همان ناتوانی ست که نيما داشت يا هوشنگ ايرانی؛ همان ناتوانی که خاص که هر آدم نوجوئی ست که می داند چه نمی خواهد اما در پيدا کردن آن زبان تازه (يا دست کم در اجرای دقيق آن) بخت يارش نيست، يا زمينه اش هنوز فراهم نيست؛ و اتمام کار می ماند به عهده ی کسان ديگری که بعد می آيند.

ک. تينا در زمانه ای می نوشت که آل احمد و گلستان سرمشق های نثر زيبا بودند. اما به روشنی پيداست که مسئله ی ک. تينا «زبان» است و نه «نثر».
اينکه او در زمانه ای به زبان فکر می کرده که حتا در غرب هم هيچکدام از تئوری های امروزی هنوز مد نشده بود نشانه ی اصالت اوست. چرا که رفتار او با زبان يا برآمده از دغدغه های شخصی اش بوده يا نتيجه ی تأثير پذيری طبيعی از بعضی نويسندگان غربی هم عصرش؛ نه پيروی ی مضحک از تئوری پردازان دانشگاه.
از ميان همه ی علائم سجاوندی، ک. تينا فقط از نقطه و ويرگول صرف نظر می کند. اما اين انصراف هم با ترس و احتياط همراه است. هر جا که جای نقطه است يا ويرگول، ک. تينا جمله ها را از هم فاصله می دهد تا خوانش متن، از آنچه هست، دشوار تر نشود. اين امر(حذف بعضی از علائم سجاوندی) به اضافه زبان متن که زبانی ست ساخته شده همخوان است با غرابت مضون اثر. اين نکته ايست که غالباْ در رويکرد نويسندگان و شاعران امروز مغفول می ماند. يعنی مضمونی پيش پا افتاده را(اگر نخواهيم بگوييم که در غالب موارد اساساْ مضمونی در کار نيست) به ياری بازی های زبانی می خواهند مضمونی بديع جلوه دهند.
از اين منظر، رويکرد صفدری به زبان در «من ببر نيستم...» از آنجا که دغدغه هائی دارد مشابه با دغدغه های ک. تينا، رويکردی است درست. اما اگر لنگی کار ک. تينا برمی گردد به آن «ناتوانی»، لنگی کار صفدری برمی گردد به غفلت او از يک نکته ی باريک تر از مو:
1 ـ فضاهای جنوب به اندازه ی کافی غرابت دارد برای فارسی زبانان غير جنوبی.
2 ـ پاره ای از اصطلاحات محلی، مثل «آزار» حتا برای من که کودکی ام در جنوب گذشته قابل فهم نيست(به حدس که متوسل می شوم گمان می کنم احتمالاْ همان طاعون است يا بيماری ديگری در همان رديف) چه رسد به خوانندگان ديگر.
به دو مورد بالا اگر حذف کامل علائم سجاوندی و نيز ساختن زبانی تازه را هم اضافه کنيم آنوقت اقدام ديگر صفدری يعنی ساختن اصطلاحاتی من درآوردی مثل «می نرماباريد» بجای «نرم نرم می باريد»، چيزی نيست جز غفلت از حفظ تعادل و نگهداشتن اندازه( بگذريم که اصطلاحات من درآوردی اگر مثل همين موردی که نمونه آوردم بر اصول زيبائی شناسيک بنا نشده باشند اثر منفی دارند بر خواننده).
کوتاه کنم: ساختن زبان تازه جنبه ايست مهم از خلاقيت ادبی. اما زبان ساخته شده وقتی درست عمل می کند که تازه باشد، نه اينکه بيگانه؛ کار را به مقصد برساند نه آنکه خار راه شود؛ حضورش نامحسوس باشد نه آنکه مدام جلوه بفروشد به خواننده.
برای آنکه حسابم را جدا کرده باشم از آنها که دائم از يک طرف بام می افتند، اضافه بايد کرد که هيچ کسی نمی تواند به نويسنده ديکته کند ساده بنويسد يا پيچيده. هر نويسنده ای روحيه ی خاص خودش را دارد؛ هر نوشته ای هم نيازهای خاص خودش را. مهم اينست که اگر ساده می نويسيم، ساده نويسی را با ساده گرفتن کار اشتباه نکنيم. اگر زبانمان فاخر است مواظب باشيم در دام تصنع نيفتيم، و اگر زبان تازه ای می سازيم به قدرت هاضمه ی زبان هم توجه بکنيم. مبادا ثقل سرد بکند خواننده.


یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۲

اغراق نمی کنم اگر بگويم برای من اين خجسته ترين خبر بوده است در اين ربع قرن اخير. نوبل شيرين عبادی پيروزی بزرگی است برای آزاديخواهان، طرفداران حقوق بشر، طرفداران حکومت سکولار، و نيز نقطه عطفی ست در تاريخ مبارزات زنان ايرانی.
آن سرآمدان ايرانی که موفق می شوند در عرصه ی بين المللی اعتباری کسب کنند حرامشان باد اگر اين اعتبار را هزينه نکنند برای پيشبرد امر آزادی .
امشب شيرين عبادی، در گفت و گو با خبرنگاران تلويزيونها، بدون روسری آمد و خواستار آزادی زندانيان سياسی شد. او با هزينه کردن اعتبارش نشان داد که شايسته ترين فرد بوده است برای دريافت نوبل. اين پيروزی بر او گوارا باد.

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

نويسندگان جريان گريز
از اين پس، دوات هر ازگاه ستونی خواهد داشت با عنوان «نويسندگان جريان گريز». در اين ستون کار نويسندگانی منتشر خواهد شد که جريان گريز بودند به هر دو معنا: نه پيرو جريانی بودند(دست کم در سطح ملی) و نه خود منشاء جريانی شدند. برکنار و بی سرو صدا نوشتند، و نه خود های و هويی کردند و نه نوشته شان (خوب يا بد) های و هويی برانگيخت. نويسندگانی مثل: شميم بهار، ک. تينا، عباس نعلبنديان، عليمراد فدايی نيا و ...
مطالعه ی کار اينان از جهات مختلف آموزنده است. بعضی از اين نويسندگان، بی اعتنا به شيوه های رايج استادان داستان نويسی، به ندای درونی خود گوش می دادند که حاصلش می شد شيوه ای کاملاْ شخصی، و بعضی ديگر به دليل تماس روزآمدشان با فرهنگ غرب پيرو مد زمانه بودند اما مد زمانه ی غرب. در همه ی اين کوشش ها می شد چيز ارجمندی ديد: جستجوی راه های تازه ای. اما جستجوی راه تازه ضرورتاْ يه معنای يافتن آن نيست. اينکه چرا حتا نمونه های نسبتاْ موفق کار اين نوع نويسندگان در انزوا باقی ماند(درست همان بلايی که سر شاعران دهه ی چهل آمد) محتاج پژوهشی است عالمانه. و برای هر نوع پژوهشی، عالمانه يا غير از آن، نخست بايد منابع اصلی را در دست داشت. و اين درست همان چيزی است که دوا ت قصد کرده است به عهده بگيرد؛ کاری که بدون ياری دوستانی که دسترسی دارند به منابع، ناشدنی است البته.
به گمان من، همه ی گناه برکناره ماندن اين نويسندگان را نمی توان به پای فضای سياست زده ی آن چند دهه گذاشت. خود اين نويسندگان هم( درست مثل شاعران دهه ی چهل) بی تقصير نبودند. اينان،غالباْ، چنان سياست گريز بودند(به عنوان واکنشی نسبت به جريان مسلط ادبی که سخت سياستگرا بود؟) يا چنان دچار بی حسی مطلق بودند نسبت به فجايع دور و بر که گويی در سياره ی ديگری زندگی می کردند. اين هم هست که بدل کردن احوال شخصی به احوال کيهانی نوعی کيمياگری است که کافکا زمينه اش را داشت؛ نبوغ هم. اما برای نويسنده ی اين سوی جغرافيا، يا دست کم برای اين نويسندگان توفيقش دست نداد.
به هرحال کمترين فايده ی خيره شدن در کار اين نويسندگان، اجتناب از رفتن به راه هائی ست که بن بست است؛ گاه گاه هم البته لذت خيره شدن هست در رگه هائی از طلا که هست اما خالص نيست. خالص نيست، اما هست.
مهدی يزدانی خرم هم کار جالبی را شروع کرده است در روزنامه ی شرق با عنوان «نويسندگان فراموش شده». من نمی دانم مسيری که او پيش رو دارد در آينده تلاقی خواهد کرد با نويسندگان مورد نظر ما يا نه. اما تا اينجای کار نويسندگانی که او به آنها پرداخته(پهلوان، تقوايی، ربيحاوی) غالباْ در زمانه ی خود نويسندگانی بودند مطرح، و اگرامروز فراموش شده باشند نه بخاطر طبيعت داستانهايشان که به خاطر انتخاب خود آنهاست که ترجيح داده اند در زمينه ی ديگری کار بکنند. به هرحال، همزمانی اين دو طرح با هم، و تلاقی احتمالی مسيرهايشان در آينده، امريست که سود می رساند به خواننده ای که علاقمند است به اين مبحث. به همين دليل، دوات استقبال می کند از هر نوشته ی تحليلی که بپردازد به اين موضوع.