جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

جمعه 18 ژوئيه 2003
ايکاش ملت ايران هم يک کانادائی بود
قتل زهرا کاظمی، هر عيبی که داشت، دست کم بسياری از سؤال های بی پاسخ ما را روشن کرد.
وقتی هزاران نفر را در سال 67 اعدام کردند 12 سال طول کشيد تا سندی از درون نظام(خاطرات منتظری) پرده ها را کنار بزند.
وقتی سعيدی سيرجانی سکته کرد سه سال طول کشيد تا معلوم شود قضيه فقط يک قتل مختصر بوده.
وقتی فروهرها، مختاری و پوينده را کشتند يک ماهی طول کشيد تا حکومت اسلامی به زبان بيايد که کار کار همين نظام الهی عرفانی چاقوکشان و لات و لوت هاست.
به نظر می رسد هرچه پيشتر می آئيم دوران پوشيدگی راز جنايت های اين حکومت الهی عرفانی کوتاهتر می شود. اما اشتباه نبايد کرد. هنوز کسی نگفته است قبر پيروز دوانی کجاست يا قاتل دکتر سامی کجا. هنوز کسی از سرنوشت دستگير شدگان اخير خبری ندارد. اگر راز قتل زهرا کاظمی فقط چهار پنج روز در پرده می ماند علتش اينست که او تبعه ی کانادا بود.
حالا می فهميم چرا نه در مقابل حمله ی اعراب، نه حمله ی مغول، نه حمله ی تيمور و نه حتا در برابر حمله ی محمود افغان که فقط با چند هزارنفر خودش را به دروازه های اصفهان رسانده بود کسی مقاومتی نکرد. آخر اين مردم چنان از هر حکومت خودی به جان می آيند که به اميد گشايشی از هر هجوم بيگانه استقبال می کنند. آيا عجبيب است که در دوران جنگ هشت ساله عده ی زيادی از بمباران و موشکباران کشور توسط عراق خوشحال می شدند(البته به شرط آنکه ترکشش به خودشان نخورد)؟ آيا چيز عجبيی است که همين حالا خيلی ها انتظار حمله ی آمريکا را می کشند؟ وقتی حکومتی با مردم خود آن می کند که هيچ لشکر فاتحی نمی کند با مردم سرزمين شکست خورده، چه جای تعجب اگر ملت در تعويض جای فاتحين اميد گشايشی ببيند؟
در اين سال ها، هربار که مخالفی را به زندان برده اند بلافاصله طرف يا دچار بيماری قلبی شده است يا باد فتق يا هزار و يک بيماری ديگر. ببين چه کرده اند که حتا مخالف اين حکومت هم برای رهائی از شکنجه و زندان به همان ترهاتی متوسل می شود که اين رژيم پايه هايش را برآن استوار کرده: شهادت و مظلوم نمائی!
زهرا کاظمی به هيچ مرضی دچار نشد. همانطور که تصوير چهره ی زجرکشيده اش نشان می دهد زندگی در کشورهای متمدن غرب آنقدر به او شخصيت و غرور داده بود تا سرش را بالا بگيرد و محکم بايستد. آنها هم محکم زدند توی سرش. طوری که جمجمه اش شکست و دچار خونريزی مغزی شد. حالا اين زنی که 25 سال قبل بچه ی يکساله اش را به دندان گرفت و از سرنوشتی که جمهوری اسلامی برای او رقم زده بود گريخت و به غرب پناه آورد و با هر مرارتی که بود هم درس خواند هم پسرش را از آب و گل درآورد و هم خودش را به جايی رساند که بتواند در سن 54 سالگی(سنی که اغلب زنان و مردان ايرانی احساس پيری می کنند) مصمم و پرانرژی به هرجای اين جهان برود عکس بگيرد و سرفراز زندگی کند، پس از يک دور قمری سرنوشتش او را برگرداند به همان جايی که از آنجا گريخته بود. تابعيت کانادا نتوانست جان او را نجات دهد، اما دست کم اين فايده را داشت که نگذاشت خون او پايمال شود.
دولت کانادا، يا هر دولت متمدن غربی ديگر، خود را تا آن حد ملزم به حفاظت از جان اتباع خود می بيند که با يک شکايت ساده ی پسر زهرا کاظمی حکومت ايران را تحت فشار قرار دهد تا حقيقت را در باره ی قتل او بگويد. اين رفتار يک حکومت متمدن است با شهروندانش. اما جمهوری اسلامی با مردم کشور همچون رعيتی رفتار می کند که فقط ملزم است به اطاعت از فرامين ارباب، و در صورت سرپيچی اين را حق طبيعی خود می بيند که «برای آنکه رويشان را کم کند» آنها را تنبيه کند کتک بزند، به زندان بيندازد و حتا بکشد. حال پرسش اينست: چنين مردمی در صورت حمله ی يک کشور بيگانه چه انگيزه ای برای دفاع دارند؟ بويژه اگر که مهاجم هم کشوری باشد متمدن؟ فراموش نکرده ايم که آمريکا و انگليس به بهانه ی «وجود سلاح های کشتار جمعی» به عراق حمله کردند. وقتی رسوائی بالا گرفت آنها برای توجيه عملشان براحتی می توانستند انواع و اقسام سلاحهای کشار جمعی را در سرزمين عراق «جاسازی» کنند تا رسوا نشوند. اما دست کم آنقدر از اخلاق بهره داشتند که اين کار را نکنند. مردم اين رفتار را می بينند و مقايسه می کنند با رفتار امثال قاضی مرتضوی که به محض دستگيری يک مخالف بلافاصله در خانه اش انواع و اقسام مشروب و اسلحه و دستگاه جاسوسی و وسايل عيش و عشرت کشف می کند!! براستی اگر قرار به تسليم باشد نه مقاومت و اگر قرار باشد مردم تن بدهند به سلطه ی بيگانه کداميک از اين دو بيگانه را ترجيح می دهند؟ بيگانه ی داخلی يا ييگانه ی خارجی؟
قتل فجيع زهرا کاظمی حجت را بر همه تمام کرد؛ هم بر حکومت الهی عرفانی چماقداران و چاقو کشان لات، و هم بر ما.


جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

چهارشنبه 9 ژوئيه 2003

لاله و لادن استعاره ی دردناک وضع امروز ما

دست کم ده سالی هست که دلم می خواهد نمايشنامه ای بنويسم براساس زندگی لاله و لادن. دوقلوهای بهم چسبيده ای که تمام عمر محروم بوده اند از فرديت؛ تهی از هر لحظه ی خصوصی و در يک کلام، هرکدام حضوری بوده اند مزاحم برای ديگری. اين نمايشنامه البته تا اين لحظه نوشته نشده؛ صرفاْ بخاطر ملاحظات انسانی. اما حالا که اين دو خواهر دوقلو به پايان تراژيک خود رسيده اند دست کم می توان اندکی درنگ کرد در حال و روز آنها که دقيقاْ ترجمان وضع امروز ماست.

آنها که سروکارشان با ادبيات است حتماْ تجربه ی دردناک مساح کا و وردست هايش را از ياد نبرده اند. تمام تراژدی کا در اينست که او نه به قصر راه پيدا می کند و نه به لحظه ی خصوصی خود. قصر سرابی بيش نيست؛ اما حريم خصوصی چيزيست که وجود دارد، فقط ممکن است آن را از تو بگيرند. انسان فاقد لحظه های خصوصی چيزی کم دارد از انسانيت. او يا بايد زير بار وزن شرم خود له شود يا يکسره منکر شرم شود؛ و اين يعنی غلطيدن به ورطه ی رذالت. در شرم يک تناقض ذاتی هست. ما به شرم نياز داريم تا معنا بدهد به حريم خصوصی ما، و از سوی ديگر به حريم خصوصی نياز داريم تا احساس شرم نتواند ما را زير وزن خود له کند.

لاله و لادن با آگاهی کامل از خطری که زندگی شان را تهديد می کرد به اتاق عمل رفتند. برای آنها ادامه ی اين وضع امکان پذير نبود. شايد آنها آگاه ترين فرد ايرانی نبودند. اما تجربه ی آنها از فقدان لحظه ی خصوصی بی گمان آنقدر عميق و منحصر به فرد بود که بتواند به ما درسی بدهد: آنها ترجيح دادند حتا به قيمت مرگ فرديت و حريم خصوصی خود را داشته باشند چرا که ادامه ی اين وضع ناممکن بود. امروز آنها از هم جدا شده اند؛ گرچه به قيمت مرگ. نسل جوان ما که با گوشت و پوست حضور وردست های مزاحم رژيم را در خصوصی ترين لحظات خود حس می کند و از اين همه دخالت عاصی شده است بی گمان لحظه ای خواهد رسيد که مرگ را ترجيح بدهد به تداوم اين وضع.

آيا اين کله پوک هائی که مقدرات مردم را در دست گرفته اند پيام لاله و لادن را دريافت می کنند؟

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

دوشنبه 30 ژوئن 2003
پيامد تغيير مديريت در روزنامه همشهری
همشهری، از يکسال پيش که ضميمه ی « همشهری جهان» را منتشر می کرد، مهمترين روزنامه ی تاريخ مطبوعات ما شده بود به لحاظ اشاعه ی فرهنگ البته. با رفتن تيم قوچانی و افتادن اين روزنامه به دست محافظه کاران، از همين حالا نشانه های نخستين تغييرات آشکار شده است. خودتان نگاهی بيندازيد به اين گفت و گوی با جواد طباطبائی و اگر نفهميديد بالاخره حرف حساب اين آدم متفکر چيست نه به شعور خودتان شک کنيد نه به شعور او؛ برگرديد و تعداد حيرت انگيز [...] ها را در اين متن بشماريد!
به لحاظ شخصی هم پيامد اين تغييرات جالب است: شماره ی دوم ماهنامه ی «هفت» پرونده ی ويژه ای درست کرده است برای رمان «همنوايی شبانه ارکستر چوبها» (شامل 6 نقد يک گفت وگو و...). همشهری خبر انتشار اين ماهنامه را داده است. اما خودتان نگاه کنيد به تصوير روی جلد اين ماهنامه در همشهری و مقايسه اش کنيد با تصوير کامل جلد همين ماهنامه در وبلاگ شبح يا در سايت ماهنامه ی هفت!
به شيوه ی مقتدا صدر تنها می شود گفت : انشالله بز است.