دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها: (53)
از تسبیح
تسبیح در اصل نوعی «چرتکه‌ی همراه» بوده است برا ی نگهداشتن حساب ادعیه و اوراد. سکولارها با استفاده‌ی غیردینی از تسبیح آن را تبدیل کردند به یک «ژیمنازکلوب همراه» برای ورزشِ انگشت شست و اعصاب.  بعد از انقلاب، تازه مسلمان‌های عابد ، با آویختن صدای نوحه و بیرق اباعبدالله به در و دیوار این ژیمنازکلوب، آن را تبدیل کردند به مکانی که از بیرون مسجد به نظر برسد اما ازدرون همان ژیمنازکلوبی باشد که در صورت لزوم دو رکعت نماز هم بتوان در آنجا خواند.
عجیب‌ترین منظره‌ای که بعد از انقلاب دیدم پاسبانی بود که سرِ پستِ نگهبانی‌ تسبیح می‌انداخت.

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

کتاب ازها : (52)
از  ماسک یا نقاب
ماسک هم، همچون اسم مستعار، تمنای تملک قدرتی‌ست شيطانی: ديدنِ ديگران بدون دیده شدن.
اگر همه‌ی عضلات چهره را از کار بیندازید تاثيری که بر طرف مقابل می‌گذاريد هراس آور است. چون نمی‌فهمد در درون شما چه می‌گذرد.
چشم‌بند ستمگرانه‌ترین شکل استفاده از ماسک است. بازجویی که چشم‌بند می‌زند به چشم زندانی زحمتِ ماسک زدن را از خود برمی‌دارد و آن را هزاران بار تشديد شده‌تر تحميل می‌کند به زندانی.  بازجو خود را نامرئی نمی‌کند، زندانی را نابینا می‌کند.
مايرهولد نهايت هنر يک بازيگر را در اين می‌دانست که برسد به قدرت یک عروسک. رزو گابریادزه، کارگردان بزرگ گرجی، با نمایش‌های حیرت‌انگیز‌ش نشان داد تا چه حد حق با مایرهولد است.
در یک بالماسکه قدرتِ شيطانی‌ی ماسک به يکسان تقسيم می‌شود ميان همه. هرکسی همانقدر نامرئی‌ست که دیگران. اين تساوی، قدرتی است شيطانی اما فاقد شر. شيطانی‌ست چون آزادي بدون احساس مسئوليت است؛ و فاقد شر است چون همه به يکسان برخوردارند از آن.

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها : (51)
از بوسه
بوسه تمنای به‌درون کشیدنِ دیگری‌ست؛ تلاشی عبث که هر بار از سر گرفته می‌شود به این دلیل که هربار ناکام می‌ماند.
بوسه بنا کردن بنای یادبود است برای پستانِ از دست رفته‌ی مادر؛ نوعی سوگواری ارگاسمیک.
کتاب «از»ها (49): 
از بی‌کاری
ـ شما کارتان چیست؟
ـ کار؟
ـ آره، چکاره‌اید؟
ـ من کننده‌ی کارم.
ـ یعنی چه کار می‌کنید در زندگی‌تان.
ـ کسانی را که کاری ندارند به کارِ کسی از کار بیکار می‌کنم.

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

کتاب ازها : 48
از خطاهای انسانی، وصايای شيطانی
اگر گمان می‌کنید پک زدن به سیگار زنی بوسیدن غیرمستقیمِ اوست هرگز نخواهيد سيگارش را به شما بدهد. چون گمان خواهد کرد حتا برای به‌دست‌آوردن چيزهای ارزشمند هم شما راهی جز گدايی نمی‌شناسيد. شیطان با توسل به طنز همه چیز را معلق می‌کند. سیگار را می‌گیرد اما بجای نزدیک کردن آن به لب‌ها، صورتش را به صورت زن نزدیک می‌کند: سیگارت را بده، می‌خواهم پکی بزنم از لب‌هات!

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

کتاب ازها : 47
از رمان
رمان جبران کم‌کاری‌ی خداوند است؛ ابداع شیوه‌های دیگری از زندگی که به غفلت از کنارشان رد شده‌ایم؛ زندگی‌های هستومند.

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰


کتاب ازها : 46
از فرصت طلبی
فرصت طلب آدمی است که وجود ندارد. به همین دلیل دائم مشغول ابراز وجود است. او تنها در صورتی می‌تواند وجود داشته باشد که شما وجود داشته باشید‌. اگر سرتان به تن‌تان بیارزد ابتدا سعی می‌کند زیر علم شما سینه بزند. اگر دید اهل نوچه‌پروری نیستید سعی می‌کند به صف دشمنان شما بپیوندد؛ بی‌ربط و با ریط،، دائم به بدگویی از شما بپردازد. بعد هم که از دنیا رفتید او نخستین کسی خواهد بود که زبان به مرثیه بازخواهد کرد. آه که از همان خردک خاطرات بی‌ارزش رابطه‌‌اش با شما چه داستان‌های پر آب و تاب که به خورد ملت نخواهد ‌داد.
فرصت‌طلب کسی است که پول مسافرت ندارد اما مصمم است همه‌ی دنیا را با اُتو استوپ زیرپا بگذارد. اگر سوارش کنید آنقدر تعریف می‌کند از شما که دل‌تان می‌خواهد از ماشین پرتش کنید بیرون. اگر سوارش نکنید آرزو می‌کند همان لحظه ماشین‌تان پرت شود به ته دره.
اصفهانی‌ها صفت جالبی دارند برای بعضی از آدم‌ها:«بی معنی». فرصت طلب آدمی است به تمام معنا بی‌معنی.
رذالت فرزند مشروع فرصت‌طلبی‌ست.

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها: 45
از غُرزدن
غرزدن کشتن دیگری است با گلوله‌ها‌ی پیایی‌ی مشقی.
غرزدن اشغال «نظامیِ» روح دیگری‌ست برای گرفتن هزینه‌ی لشکرکشی و تحمیل معاهده‌ای تازه.
غرزدن تقاضای عاجزانه‌ی وکیل تسخیری‌ست برای اعدام فوری‌ی موکلش؛ به نیُت رستگاری‌ی او.
آه که چقد غر زدم به جانِ این غرغروهای بیچاره!

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها: 44
از سیاست
سیاست مجموعه اتفاقاتیست که حالا می‌افتند اما حقیقت‌شان بعدها معلوم می‌شود. سیاستمدار کسی‌ست که حالا همکار شماست اما چند سال بعد معلوم می‌شود به شما تجاوز کرده.
سیاست می‌تواند تاریخ کشوری را به دوبخش تقسیم کند: قبل از کهریزک، بعد از کهریزک. قبل از یازده سپتامبر، بعد از یازده سپتامبر.
سیاست می‌تواند خنده دار باشد: شما با هواپیمای جنگی به مردم معترض کشور خود حمله می‌کنید(قذافی).
سیاست می‌تواند گریه آور باشد: عرفات پشت در منتظر باشد و شما بجای رسیدن به درد فلسطینی‌ها دماسنج‌تان را توی دهان مونیکا لوینسکی بگذارید.
سیاست یعنی پس از پیروزی انقلاب شما با تجاوز دسته‌جمعی به یک زن خبرنگار دامن او را لکه‌دار کنید و بعد از او بخواهید برای آنکه دامن انقلاب لکه‌دار نشود صدایش را در نیاورد.
سیاست نشان می‌دهد که آدم می‌تواند هم بر اثر«سرکوب»، هم بر اثر «مذاکره سیاسی» و هم براثر «پیروزی یک انقلاب» دچار شق‌درد بشود.
سیاست نوعی ویاگرا است که در بسته‌بندی‌های کاملاَ متفاوتی عرضه می‌شود: شفاهی، کتبی، شیمیایی، اتمی... 

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها: 43
از اعتماد
اعتماد میل شدید انسان است به تکثیر خود. نوعی «کلوناژ* روح» که، میلیون ها سال پیش از تولد گوسفند دالی، انسان آن را اختراع کرد بی‌آنکه چیزی از علم ژنتیک بداند.
اعتماد وقوفِ شرمگینانه انسان است به تنهایی‌ی بیکران خود؛ بی‌اعتمادی اوست نسبت به الطاف پروردگار؛ و امیدی‌ خرافی‌ به اینکه شیطان شاید همان خداوند است.
انسان با کشفِ اعتماد خیانت را اختراع کرد.

 * Clonage

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها (42):
از صحنه
پشتک زدن بخشی است جدايی ناپذير از صحنه. كسی که از تاريكی پا می‌نهد به روشنا بايد به پاره شدن شلوار هم بينديشد. صحنه جای كرگدن است. اگر نرم‌تنی، بمان در لاك! با اینهمه، کرم شبتاب هم هست؛ می‌پرد از این تاریکی  به آن تاریکی؛ با خردکی روشنا در کف.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

 کتاب «از»ها (41):
از دائرة المعارف مختصر مستراح
مستراح تنها جایی است که همه با اضطراب به آن می‌روند و با خرسندی از آن بیرون می‌آیند. با اینهمه، از نظر مردم مستراح جای ناخوشایندی‌ست. در بعضی نواحی‌ی روستایی‌ی سیستان و بلوچستان چنین تلقی‌ای از مستراح وجود ندارد. چون مستراح چیزی‌ست که وجود ندارد. بیابانی را تصور کنید که در تاریکی شب (کمی هم مهتاب باشد شاعرانه تر است) عده‌ی زیادی از مردان، دستارهای سپید بر سر و جامه‌ی سپید بر تن، شلوارهایشان را پائین کشیده، به فاصله کمی از هم روی دو پا نشسته‌اند و همچنان که در کار تخلیه‌اند به صدای بلند مشغولند به گفت و خند. در سکانسی از«شبح آزادی» آدم‌ها غذایشان را در اتاقکی به تنهائی می‌خورند و برای قضای حاجت دور تا دور میزی روی توالت می‌نشینند و گفت و گو می‌کنند. باید تحقیق شود بونوئل بلوچ بوده یا نه. با اینهمه، باید اعتراف کرد ایده بلوچ‌ها شاعرانه‌تر است.
مستراح تنها جایی‌ست که به یادمان می‌آورد انسان یک کارخانه است؛ مستعمره‌ای از زنجیره‌‌ مستعمراتِ طبیعت در چرخه‌ی حیات.
به مستراح که می‌روید اگر کارخانه‌تان دروضعیتِ تورم توام با رکود است با خود کتاب ببرید؛ کتاب‌هائی که، وقتِ خواندن، اگر نویسنده‌اش جلوی روی‌تان بود دو دستی آن را می‌کوبیدید توی سرش. اطمینان می‌دهم چنین کتاب‌هایی بسیار کارآتر از هر ملیّنی‌ست.
از میان نام‌های متعدد این مکان:
مستراح یادآور مکانی است بدبو، خیس و کثیف.
مبال با آنکه کلمه‌ایست قدیمی یادآور مکانی‌ست خشک با بویی نه‌چندان آزاردهنده، مثل پِهن.
توالت یادآور مکانی‌ست تمیز، کاشیکاری شده و خوشبو.
آبریزگاه یادآور مکانی‌ست خنثا؛ هیج احساسی در شما برنمی‌انگیزد جز اینکه آفتابه‌ای مسی به دست دارید و عبا و عمامه‌ای بر تن.
دستشویی یادآور مکانی‌ست برای خجلت‌زدگان.
مستراح چنان بوی تهوع آوری دارد که ممکن است شما را دچار مازاد تولید بکند. در عوض توالت چنان خوشبوست که ممکن است خیال تولید را از سرتان بیندازد. وقتی خودتان در توالت نشسته‌اید بوی بدی احساس نمی‌کنید. در عوض اگر بلافاصله بعد از کس دیگری به توالت بروید تعجب می‌کنید از این که انسان چقدر بدبوست.
فکرهایی که در مستراح به دست می‌آیند قاعدتا باید شبیه همان فکرهایی باشند که در قدم‌زدن به دست می‌آیند. چون نیچه در این مورد چیزی نگفته است.
توالت جایی‌ست مولتی فونکسیونل. بعضی برای قضای حاجت به آنجا می‌روند، بعضی برای گریه، بعضی برای کشیدن سیگار، بعضی برای تزریق مواد، و، از سی سال پیش به اینطرف، بعضی برای خوردن، و از دوره معظم رهبری به اینطرف بعضی برای خوراندن.
بیت:
به مستراح می‌روی شیلنگ را فراموش مکن.
مستراح و رستوران جزو معدود مکان‌هایی هستند که وزن انسان را به یک ورود و خروج تغییر می‌دهند. برای ورود به هر دوی این مکان‌ها پول باید داد. برتری سنت به مدرنیته در این است که شما پول مستراح نمی‌دهید.
در لغت‌نامه‌ای قدیمی تعریفی برای مستراح آمده است که نشان می‌دهد در آن ایام مستراح چقدر جای شاعرانه‌ای بوده:
مستراح : جای برآمدن و جای آسایش. (منتهی الارب).
جای برآمدن!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

 کتاب «از»ها (40):

از تنهائی (2)
صحنه‌ تنها جایی است که در آن تنهائی وجود ندارد. حتا اگر آنجا هیچ بازیگری جز شما حضور نداشته باشد. در این معنا تنهائی نداشتنِ تماشاگر است.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها (39):

از بردباری

«عرض اندام» یا «گیردادن به یکی بزرگتر از خود به قصد خودنمایی» ورزشی است باستانی که همه بلدند اما تنها کسانی به آن مبادرت می‌کنند که بعضی از ماهیچه‌های مغزشان لاغرتر از حدِ معمول است. در این فیلم نوع «عرض اندام» این دانشجوی «انقلابی» تماشایی‌ست؛ اما از آن تماشایی‌تر خونسردی حیرت‌انگیز و واکنشِ بردبارانه‌ی لاکان است.


شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها (38) :
از سیاره زمین
از میلیون‌ها اسپرم فقط یکی به مقصد می‌رسد، از میلیون‌ها انسان هم فقط یکی. از میلیون‌ها سیاره هم فقط یکی؟
و زمین در کدام مرحله است؟ یکی از میلیونها اسپرمی که براه افتاده؟ یا «تخمک بارور شده»‌ای که سرانجام به هیئت موجودی کژاندام* بدنیا آمده است؟
اگر این است، شاید قدیمی‌ترین دغدغه‌ی بشر، یعنی این تصور که «زندگی در جای دیگری است»، ریشه داشته باشد در واقعیتی که به شهود رسیده است و هنوز به دانش نه.
اشاره: «کژاندام» معادلی است پیشنهادی برای «ناقص الخلقه».

کتاب «از»ها (37) :
از تنهائی
تنهائی پُر کردنِ مدامِِ فضاهائی‌ست که خالی‌اند. بردنِ خود به مکان‌های موجود و ملاقات با آدم‌های ناموجود.
ناب ترینِِ تنهائی بردنِِ خویشتن است به مکان‌های ناموجود.

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

کتاب «از»ها (36) :
از دیوانگان
شاعرترین دیوانه‌ای که می‌شناسم مردی بود مغربی که هرچه لعن و دشنام داشت خطاب به سیاره‌ی زمین می‌داد؛ می‌پرید به هوا و با تمام وزنش زمین را زیر پا لگد می‌کرد. بزرگترین اشتباهش این بود که یک شب پله‌های چوبی‌ی طبقه‌ی چهارم ساختمان را با سیاره‌ی زمین اشتباه گرفت. بردندش به تیمارستان. حالا تمام روز افقی است. ناچار است رو به آسمان بکند. جایی که هرچقدر لگد بزنی پاهایت اصابت نمی‌کند به «کسی».

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۰


کتاب «از»ها (35) :
از خواب
خواب کشتی گرفتن هرشبه‌ی مرگ است با تو برای زمین زدنت. چیزی که نجاتت می‌دهد هر بار  دیدنِ رویاست، دیدنِ کابوس؛ یا صدای جنبش چیزی در اطراف. هر بار مگر یک بار.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها (34) :

از آفرینش
همه‌ی چیزهای بزرگ از یک چیز خیلی کوچک آغاز می‌شوند. همه‌ی موجودات زنده از یک سلول،همه‌ی کتاب ها از یک جمله، یک پاراگرف، کل این کائنات از یک بیگ بنگ. فقط احمق‌ها گمان می‌کنند از یک چیزخیلی بزرگ باید شروع کرد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰


کتابِ «از» ها: (33)
از مرگ
مرگ هم مثل خواب می‌ماند. سرت را که بگذاری، رفته‌ای! فرقش این است که وقتی مردی خواب می‌بینی که مرده‌ای. بعد خواب می‌بینی صبح شده است و بیداری. بعد خواب می‌بینی رفته‌ای سرِ کار. بعد خواب می‌بینی داری غذا می‌خوری. بعد خواب می‌بینی تلویزیون نگاه می‌کنی. بعد خواب می‌بینی عشق‌بازی می‌کنی. بعد خواب می‌بینی شب است و داری می‌خوابی. بعد خواب می‌بینی مرده‌ای. بعد خواب می‌بینی صبح شده است و بیداری... و این خواب آنقدر تکرار می‌شود که دیگر یادت برود مرده‌ای یا داری خواب می بینی. آنوقت است که دیگر هیچ خوابی نمی‌بینی.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها (32):
از رابطه
دخترک ایستاده بود کنار مادر؛ روی صندلی جلویی. قطار که راه افتاد، برگشت طرفم. چه زیبایی شگرفی داشت! نشد ستایشش نکنم. پس، پوشیده از دیگران، عضله‌های چهره‌ام به کار افتاد. چهره‌اش شکفت از هم؛ طوری که نشد ادامه ندهم. به همان زبان اشاره گفتم وای بر پسران روزی که تو یک الف بچه بشوی دختری گُنده. او هم عضلات چهره را به کار انداخت. حرف حرف آورد و چندین ایستگاه میان ما سخن‌ها رفت بی‌آنکه مادر سری بگرداند. قطار رسید به ایستگاهِ تازه و توقف کرد. دخترک همینطور که حرف می‌زد نگاهی به نام ایستگاه انداخت. ناگهان برگشت، زد روی شانه‌ی مادر، تابلوی ایستگاه را نشانش داد و با حرکاتِ تندِ دست‌ها و صورت به او گفت باید پیاده شوند. مادر به آرامی سری چرخاند، نگاه کرد به نام ایستگاه و ناگهان برخاست. دختر را بغل زد و به سرعت رفت. تهِ حماقت بود! من با او به زبان او می‌گفتم و گمانم بود او با من به زبان من می‌گفت.
  کتاب «از» ها (31):
از عقده‌‌ی خود ولتر بينی يک سيگاری در حال ترک
امروز تا چشمم افتاد به آينه خطاب به خودم گفتم: من با سيگار کشيدن تو مخالفم، اما حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانی سيگارت را بکشی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

کتاب «از» ها: (30)
از تیربارانِ دسته جمعی

وزن مرگ را فقط گورکن‌ها می‌دانند. آنها تمام روز مشغول حمل و نقلِ بشریت‌اند در خاک. برای همین است که از هاملت صحنه‌ای که بیش از همه به یاد می‌ماند دیدار اوست با گورکن‌ها. با اینهمه، گورکنی هم هست که وزنِ خاک را می‌داند اما وزنِ مرگ را نه : بولدوزر.
وریا مظهر هم رفت
چه ضربه ی سهماگینی. ایمیلی آمد که و. م. آیرو(وریا مظهر) شاعر و داستان نویس کرد که پناهنده بود در فنلاند، از دنیا رفت. امیدوارم حقیقت نداشته باشد. شعر می گفت اما استعداد در خشانی از خودش نشان داد در داستان. دوتا از کارهایش را می توانید در اینجا بخوانید:
http://www.rezaghassemi.com/dastan_84.htm 
http://www.khalil.blogspot.com/2004_12_15_khalil_archive.html#110308675335908439
اینهم لینک هشت شعر وریا مظهر در دوات:
http://www.rezaghassemi.com/poem9.htm

این هم لینک شعر دیگری از او: بازگشت
http://www.rezaghassemi.com/poem_59.htm

و. م. آیرو: 6 شعر از کتاب دردست انتشارِ «تلویزیونِ خراب»
http://www.rezaghassemi.com/poem_72.htm
  
کتاب «از» ها (29) : از هشت سین
سوسک و سمباده و سردار و سکسکه و سرداب و سیخ و سمبه و سوراخ... آخ! عیدی بود، فوئرباخ.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

از ادبیات (27)
کرولال ها نشان داده اند که انسان برای بیان کردن خود نه نیازی به صدا دارد نه کلمه. ادبیات به صدا درآوردن آن کلماتی است که در ما لال مانده اند؛ صداهایی که تنها در صورتی شنیده می شوند که نوشته شوند.
«کتابِ ازها »

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

کتابِ ازها (26):
از شرافت گرگ
گرگ به فرمان گرسنگی می‌دردت؛ انسان به فرمان جاه طلبی. گرگ کار به یک آن تمام می‌کند. اما انسان به معرکه نیاز دارد نه گوشت و پوست. پس مراسم کشتار هرچه کشدارتر او به آستانه‌ی مراد نزدیکتر.
از راه (25)
چشم اندازی نو چگونه ‌تواند به دست آورد کسی که احتمالِ خطر نکند؟
راه فقط یک راه و آن رفتن از هرکجا که راهی نیست.

کتاب ازها