دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (4)
پارانویای ایرانی و سازوکار فرهنگ در کشورهای اروپایی

از اواخر سال های 80 میلادی که پس از مدتها بسته بودن درها، سرانجام، نخستین گروه های موسیقی ایرانی پایشان به اروپا رسید عده ای اعلامیه دادند که اینها سفیران فرهنگی جمهوری اسلامی هستند. بعد که نوبت رسید به سینماگران همین اتهام را به کیارستمی و فیلمسازان دیگر زدند. انگار نه انگار که سفر کردن حق طبیعی هر هنرمندی ست، و بازگذاشتن راه و حتا بالاتر از آن فراهم کردن امکان این سفرها وظیفه ی اولیه ی هر دولتی. انگار نه انگار که این موزیسین ها پیش از آنکه راه سفرشان به اروپا باز شود در همان خراب شده با هزار ترس و لرز، به شیوه ی ادبیات سامیزدات روسی، کنسرت های زیرزمینی برگزار می کردند(از قضا ایده ی این نوع کنسرت ها از من بود که از عالم ادبیات می آمدم و طبعاَ می دانستم سامیزدات یعنی چه.) این کنسرت ها از جمع های ده پانزده نفری شروع شد و به کنسرت 150 نفری «گل صدبرگ» در زیرزمین یکی از خانه ها رسید که در طول آن چندین نفر مجبور بودند فداکارانه در کوچه های اطراف پاس بدهند تا اگر کمیته آمد ملت را خبر کنند.
وقتی سرانجام پای موزیسین ها به خارج باز شد عده ای طوری با آنها رفتار کردند که انگار نه انگار این موزیسین ها به خاطر آن نوع کنسرت های زیرزمینی قربانی هم داده بودند(در جریان یکی از کنسرت هایی که لو رفت شجریان، ذوالفنون، مرتضا اعیان و چند نفر دیگر مجبور شدند چند شبی را در کمیته بخوابند و سازهای نوازندگان و اموال مصادره شده ی مرتضا اعیان را هنوز که هنوز است کمیته به آنها پس نداده است). وقتی هم بعد از دو دهه امکانی فراهم شد برای چاپ بعضی از کتاب های منتشر شده در خارج، همان اشخاص چنان انگ زدند که انگار نه انگار این حق طبیعی هر نویسنده است که کتابش در کشور زادگاهش منتشر بشود. و اگر چنین امکانی نیست یا برای همه ی کارها نیست مقصر آن حکومتی است که این حق طبیعی را از نویسنده ی ایرانی سلب کرده است.حالا هم که بعضی مراکز اروپایی شروع کرده اند به دعوت از نویسندگان و هنرمندان ایرانی این مدعیان طوری عمل می کنند که انگار نویسنده و هنرمند داخل کشور یا باید مثل آنها بیاید به خارج و خودش را تبعید بکند یا حفقان بگیرد و پایش را از کشور بیرون ننهد.
در جریان جشنواره ی «نزدیک دوردست» وقتی آن هیاهوی بسیار برای هیچ به جایی نرسید از در دیگری داخل شدند:
ـ خانه ی فرهنگ های جهان بودجه اش را از کجا تأمین می کند؟
براستی خنده تان نمی گیرد؟ این طور سوآل ها در کشوری مثل ایران که هم دولت سایه دارد، هم مجلس سایه، هم رئیس جمهور سایه، هم وزارت اطلاعات موازی و خلاصه همه چیزش در عدم شفافیت محض می گذرد، می تواند محملی داشته باشد. اما اینجا، در غرب، در یک کشور دموکراتیک که رسانه ها دائم مترصدند تا یک مورد خلاف ببینند و طرف را به صلابه بکشند، طرح سوآل هائی از این دست به چه معناست؟ جز این است که نشان می دهد طرف در تمام این سال ها پایش را از گتوی ایرانی های بیرون نگذاشته و با ساز وکار فرهنگ در غرب یکسره بیگانه است؟
من از فرانسه مثال می زنم که با آن آشناترم. اما سازوکار فرهنگی کم وبیش در تمام غرب یکی ست:
ـ کار کردن تماتیک در هر زمینه ، از جمله اختصاص دادن برنامه ای خاص به هنر و فرهنگ یک کشور امری ست بسیار متداول در غرب. این که موزه ها یک سال را به تمدن و فرهنگ مصر اختصاص می دهند یا ایران یا چین، اینکه جشنواره ی آوینیون یا مثلاَ نمایشگاه کتاب پاریس هر سال را به یک کشوراختصاص می دهد نشانه ی فاصله گرفتن آنها از نگاه توریستیک و تمایل به آشنایی عمیق با یک پدیده است. این، یک.
ـ دوم اینکه شهرداری هر منطقه یا هر شهر معمولاَ مراکز فرهنگی خاص خودش را دارد که بودجه اش را هم خود شهرداری می پردازد. مراکزی هم هست وابسته به دولت که بودجه شان را وزارت فرهنگ تأمین می کند. مراکز و سالن های خصوصی و نیمه دولتی هم که جای خود دارند. علاوه بر اینها مراکزی هم هست که وابسته به کشورهای خارجی هستند؛ مثل «انستیتو دو موند عرب» که بودجه اش را عربستان سعودی و دیگر کشورهای ثروتمند عرب تأمین می کنند. اینها چیزهائی نیست که از چشم کسی پنهان باشد؛ در اساسنامه و بروشورهایشان مکتوب است. حساب دخل و خرجشان را هم باید به دولت بدهند. همه ی این مراکز هم در یک چیز مشترک اند: با بودجه ی سالیانه شان که مبلغی ثابت است می کوشند بهترین و بیشترین تعداد برنامه را ارائه کنند. پس هر برنامه ای که دعوت می کنند باید بتواند دخل و خرج بکند. به همین دلیل اغلب می کوشند اسپانسورهای دیگری هم برای هر برنامه پیدا بکنند؛ از دولتی گرفته تا خصوصی. در مواردی که باید هنرمندانی از یک کشور خارجی دعوت شوند معمولاَ این مراکز می کوشند بخشی از بودجه شان را از وزارت خارجه بگیرند. حتا اگر بتوانند ثابت کنند که مثلاَ این برنامه در راستای اهداف سازمان تربیت بدنی هم هست ممکن است بتوانند بخشی از بودجه ی کار را هم از آنها بگیرند. شرکتها و کارخانه ی خصوصی هم اگر ببینند برای منافع کوتاه مدت یا دراز مدت شان مناسب است در ازای تبلیغی که در بروشور برای آنها می شود بخشی از مخارج را به عهده می گیرند. همه ی اینها هم در آفیش ها و بروشورهای کار مکتوب می شود.
ـ سوم این که، اینجا، در غرب، به دلیل اینکه اثر هنری در نهایت یک کالاست، برای خرید و فروش آن ساز و کار متفاوتی هست با آنچه که مثلاَ در ایران می بینیم. اینجا، همانطور که برای پخش کتاب و فیلم شرکت های توزیع کننده هست برای برنامه های مختلف هنری، از تآتر و کنسرت موسیقی گرفته تا نقاشی و رقص هم « آژانس» های هنری هست. این «آژانس» ها هم برای هر منطقه و هر کشور کارشناسانی دارند(شما اگر دلتان می خواهد بگو دلال) که به دلیل تعلق شان به همان کشور یا آشنائی شان با فضای هنری منطقه در جریان اتفاقات هنری آن کشورها قرار دارند و مرتب برنامه هائی را در ازای دریافت کارمزد به مراکز هنری مختلف پیشنهاد می کنند. صاحبان این آژانس ها و نیز کسانی که برای آنها کار می کنند، طبیعتاَ به ملیت های مختلفی تعلق دارند: فرانسوی، آلمانی، یونانی، لبنانی، هندی یا حتا ایرانی .
اینجاست که اگر کسی ساز و کار فرهنگ در غرب را نشناسد آنوقت لگن سلمانی را بجای کلاه خود می گیرد و به تصور اینکه کارمندان این آژانس ها همان برگزارکنندگان برنامه هستند حمله را آغاز می کند:
« مسؤل برگزاری جشنواره، آقایی ست به نام شاهین مِرالی که هندی است و ساکن لندن. و، نیز خانمی لبنانی _ ایرانی به نام رزا عیسی که او هم در لندن سکونت دارد.».
یا:
«بر خلاف آنچه که به گونه ای رسمی تبلیغ می شود، خانه ی فرهنگهای جهان مستقل نیست، بلکه همانگونه که در کارتِ تبلیغی جشنواره دیده می شود، برنامه های آن از سوی وزارت امور خارجه و فرهنگ آلمان، و نیز، از سوی افراد و شرکت هایی که منافع همسویی با این نهاد دارند، مورد پشتیبانی مالی قرار می گیرند.»

لازم نیست خیلی به عقب برویم. دست کم از زمان حافظ که گفت «پنهان خورید باده که تعذیر می کنند» ما قرن هاست مجبور بوده ایم باده مان را پنهانی بخوریم، موسیقی مان را پنهانی گوش کنیم عاشقی مان را هم پنهان از چشم این و آن بکنیم. پنهان کردن عقیده که دیگر گفتن ندارد. و مگر قسمت اعظم زندگی همین ها نیست؟ این چند قرنی که نفس زده ایم در فضای ترس، و به ناگزیر هر حرکت مان زیر نگاه های مراقب عسس و ژاندارم و کمیته چی بوده از ما موجوداتی ساخته است عمیقاَ پارانویاک. اینهمه استقبال ایرانیان داخل و خارج از تئوری توطئه( پوزیسیون اش به همان اندازه که اپوزیسیون) آیا به چیز دیگری هم ربط دارد جز پارانویای ایرانی؟ سلمان رشدی می گفت پارانویا جزئی جداناپذیر از تبعید است. حالا اگر این ایرانی ی ذاتاَ پارانویاک دست بر قضا تبعیدی هم باشد از توی آن همین آش و کاسه ای بیرون می آید که می بینید.
همانطور که در قسمت قبل گفتم در دسامبر سال 2003 برنامه ی مفصلی بود در پاریس، در اسپاس لوینسکی، و برغم آنکه از یک سال قبل همه چیز برنامه ریزی شده بود، در آخرین روزها، من از شرکت در این برنامه خودداری کردم. مسئول این برنامه یک خانم مسن فرانسوی بود به نام فرانسواز بواز اوبر. وقتی نامه ی اعلام انصراف ام را فرستادم چنان جواب خشمگینانه ای به من داد که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم آیا کار درستی کردم که در آن جشنواره شرکت نکردم؟
نوشته بودم: «خانم بواز اوبرت، من یک عمر با بنیاد گرایی مبارزه کرده ام. حالا نمی توانم در جشنواره ای شرکت کنم که بنیادگرایان در برنامه ریزی اش دست داشته اند. » به عنوان مدرک هم اشاره کرده بودم به حضور سفیر جمهوری اسلامی در شب افتتاح جشنواره (آن شب، خوشبختانه من نرفته بودم و خبر را دوستانی که رفته بودند به من دادند) ونیز به مصاحبه ی کاردار فرهنگی سفارت ایران در پاریس که فردای همان روز در روزنامه همشهری منتشر شده بود(لینک روزنامه ی همشهری را هم برایش فرستاده بودم. در این مصاحبه کاردار ایران مدعی شده بود که در برگزاری فستیوال فیلم شهر رن وو فستیوال فیلم پاریس و همین یرنامه ی اسپاس لوینسکی همکاری داشته است).
خانم بوازاوبر در جواب نوشت: «آقای عزیز، من یک عمر با فاشیسم جنگیده ام، چرا گمان می کنید حالا باید دستم را توی دست بنیادگرایان بگذارم؟ اگر استدلال تان بر پایه حضور سفیر است باید بدانید که این یک جشنواره ی رسمی ست چون هزینه اش را شهرداری بولونی پرداخته است. و بر اساس پروتکل فرهنگی میان کشورها شهرداری ناگزیر است در برنامه ای که رسمی ست سفیر کشور مربوطه را دعوت کند. اگر هم استدلالتان بر پایه ی ادعای کاردار فرهنگی سفارت ایران است چرا فکر می کنید او راست گفته است؟ شاید بلوف می زند که بیلان کاریش را بالا ببرد. شما چطور هر ادعایی را قبول می کنید؟»
من به آن برنامه نرفتم. چون دلم نمی خواست پایم را جایی بگذارم که نمی دانم کجاست. جواب خانم بوازاوبر را هم هرگز ننوشتم. چون نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم. اما شش ماه است صدای بغض آلود او، در تماس تلفنی یی که روز بعد با من داشت، توی گوشم زنگ می زند: «من یک سال تمام زحمت کشیده ام که ادبیات و هنر شما را به مردم فرانسه معرفی بکنم. شما چه جور آدم هائی هستید؟»
و من که شش ماه است با وجدانی معذب این صدا را می شنوم مدام جواب می دهم:« پارانویاک، خانم! پارانویاک!»
انگار نیما بود که گفت:
که به جان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار