پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

حرف‌هائی در حاشيه انتشار انترنتی رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند»
1 ـ آشنائی من با انترنت و غوطه‌ور شدنم در اين فضای مجازی به تمام معنا يک فاجعه بود. به اين ترتيب، «وردی که بره‌ها می‌خوانند» نه دست‌‌آورد آشنائی من با انترنت که در واقع راهی بود برای فرار من از اين فضای مجازی؛ اما چه می‌دانستم که اين رمان هم به نوبه ی خود دامی می‌شود برای کشاندن من به غرقابی که پنج سال از بهترين سال‌های عمرم را به غارت برد. بی‌آنکه در تمام اين مدت خطی بنويسم. به قول شاعر:
شرح اين «اتلاف» و آن خون جگر (در بعضی نسخ: شرح آن وبلاگ و اين خون جگر)
اين زمان بگذار تا وقت دگر
امروز اگر از من بپرسند خواهم گفت که معاصر بودن با زمانه‌ی خود هميشه برد نيست. گاهی باخت هم هست. اين که در اين معادله جايگاه اين رمان چيست، و آن باخت آيا می‌ارزيد به نوشتن اين رمان، مسئله‌ی من نيست. ادبيات برای من جای تنفس است نه برد و باخت. آن دپرسيون عميق و خطرناکی که در اين چند ساله به آن دچار بودم نمی‌ارزيد به عالمی.
2 ـ همانطور که در انتهای کتاب آمده است تاريخ نگارش اين رمان از 2002 تا 2007 است. اما بيشتر اين پنج سال به ترديد گذشت. مدام وسوسه می شدم تا ساختار فعلی رمان را در هم بريزم و به همان راهی بروم که در «همنوايی شبانه ارکستر چوب‌ها» و «چاه بابل» رفتم. اما چيزی نمی‌گذاشت. ندايی در ته ذهنم می‌گفت که اين رمان در شرايطی ويژه نوشته شده و بهتر است به همان عطر اوليه کار وفادار بمانم (رمانی ساده، سرراست و مينی ماليستی) و صرفاَ اکتفا بکنم به ورز دادن کار، اکتفا بکنم به حذف چيزهای اضافی، و اضافه کردن چيزهائی که روشنی و قوام بدهد به فکر اصلی، به محکم‌تر شدن ساختار. به اين ترتيب، دو سه سال پيش، نشستم و يکی دو ماهی روی آن کار کردم و اين «روايت دوم» را فرستادم برای انتشارات نيلوفر؛ البته مثل روز برايم روشن بود که چنين رمانی امکان انتشار در ايران فعلی را ندارد. با مجوز نگرفتن رمان، سه سالی آن را به حال خود رها کردم. اما آن وسوسه باز هم رهايم نکرد. از يکی دو ماه پيش که توانستم سرانجام سرم را از زير آب بيرون بياورم و دوباره سلامت و نشاط خود را بازيابم، برای بار آخر نشستم به بازنويسی کار. اين بارهم البته پس از ترديدهای بسيار به همان نتيجه قبلی رسيدم: وفادار ماندن به همان عطر اوليه کار. پس از سه هفته کار مداوم، روايت سوم اين رمان حاضر شد و از حاصل کار هم بسيار راضی بودم. بخصوص که، با اضافه شدن دو سه چيز، آن فکر اصلی کاملاَ قوام آمده بود. اما بر اثر يک خريت محض همه چيز از دست رفت(داستانش، باز هم به قول شاعر: «اين زمان بگذار تا وقت دگر»). به ناچار دوباره سه هفته نشستم به کار و خوشبختانه قسمت اعظم آن تغييرات را توانستم دوباره اعمال بکنم. اگر هم بعضی چيزهای جزئی از دست رفته باشد ديگر مهم نيست. بايد هرچه زودتر از شر اين رمان خلاص می‌شدم تا بتوانم خودم را درگير رمان بعدی ام بکنم. کاری که خوشبختانه صورت گرفت.
بنا بر اين، سه روايت از اين رمان موجود است:
روايت اول که با نام «ديوانه و برج مونپارناس» به صورت «رمان اونلاين» در سال 2002 نوشته شده بود و شايد بعضی‌ها آن را همان موقع ضبط کرده باشند و توی دست‌ها چرخيده باشد. اين «روايت اول» حالا کاملاَ بی‌اعتبار است.
روايت دوم همانست که برای انتشارات نيلوفر فرستاده‌ام. اگرچه به انتشارات نيلوفر و صاحب آن اعتماد دارم اما ممکن است به طور دوستانه کسی يا کسانی به اين نسخه دست پيدا کرده باشند و از اين طريق اين «روايت دوم» هم دست به دست شده باشد. اين نسخه هم به دليل آنکه نسبت به روايت سوم چيزهائی اضافه يا کم دارد حالا از درجه اعتبار ساقط است.
روايت سوم، در 215 صفحه، همين است که حالا روی سايت من هست و تنها نسخه‌ی معتبر اين رمان است.
3 ـ توصيه می‌کنم برای چاپ کردن اين رمان عجله نکنيد. هنوز اينجا و آنجا غلط‌هائی هست که خوانندگان تذکر داده اند(و شايد باز هم بدهند) و من اصلاح کرده ام(و شايد باز هم بکنم). يکی دو جمله هم هست که بدم نمی‌آيد توی آنها دست ببرم. به انتشارات خاوران گفته‌ام به من حق بدهد که تا آخرين لحظه‌ای که کتاب می‌رود زير چاپ من هرجا لازم بود حک و اصلاح بکنم. شما هم بزرگواری بکنيد و حق بدهيد. وسواس از آن بيماری‌ها‌يی‌ست که درمان ندارد.
4 ـ درباره‌ی دامچاله‌های اين فضای مجازی حرف‌هائی دارم که بزودی خواهم نوشت. همينقدر بگويم در زمانه‌ای که خودِ واقعيت به طرز غريبی مجازی شده است، اعتياد به فضای مجازی وب چيزی نيست جز دور افتادن از همان «واقعيت». حالا اگر آدم نويسنده هم باشد ديگر وامصيبتا. چرا که نوشتن، به يک معنا، چيزی نيست جز آفريدن فضايی مجازی. تفاوتی اگر هست اين است که، برخلاف فضای مجازی وب، در فضای مجازی هر نوشته، نويسنده (و حتا خواننده) بازيگر است نه بازيچه.

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

ويتولد گمبروويچ و فاصله‌ی ما تا رمان جهانی
ويتولد گمبروويچ يکی از بزرگ‌ترين نويسندگان قرن بيستم است اما تا آنجائی که می‌دانم هنوز هيچ‌يک از آثار او به قارسی ترجمه نشده است. هدفم از ترجمه بخش‌هائی از يادداشت‌های او بر رمان جهان (Cosmos) دو چيز بود :
1 ـ در ماه های اخير مطبوعات ايران پر شده بود از اظهار نظر دست اندرکاران ادبی درباره علل جهانی نشدن رمان ايرانی. مدعی نيستم که تمام آنچه را که در اين زمينه منتشر شده است خوانده ام. اما تا آنجائی که به چشمم خورده کمتر ديده‌ام که کسی به ريشه‌ی اصلی مشکلات ادبيات داستانی ما اشاره کند. اگر منظور از جهانی شدن همين وضعی است که امروز برای سينمای ما پيش آمده است شخصاَ معتقدم که ادبيات داستانی ما اگر جلوتر از سينمای ما نباشد عقب‌تر هم نيست. و اگر ادبيات داستانی ما هنوز آن جايگاهی را پيدا نکرده است که سينمای ما پيدا کرده، مشکل را بايد در تفاوت قابليت ارتباطی زبان تصوير دانست در قياس با زبان رمان و داستان که ابزارشان کلمه است. اما اگر مراد از «جهانی» شدن خلق آثاری است در حد نويسندگان بزرگی چون گمبروويچ پاسخ درست را با خواندن يادداشت های روزانه‌ی او بايد جست: ضعف تفکر، و نبود نگاهی اصيل و شخصی به مسئله ی فرم در نزد نويسندگان ايرانی.
در اين زمينه، عبرت‌آموز است که او هنگامی اگزيستانسياليست بود که هنوز حرفی از اگزيستانسياليسم در ميان نبود. حال، قياس کنيد وضع او را با خيل نويسندگان امروز ايرانی که با بند کردن دستشان به دم فيلسوفان معاصر می خواهند نظريات فلسفی آنها را تبديل کنند به ادبيات.
2 ـ همينکه نويسنده‌ی ايرانی شروع می‌کند به فکر کردن، خواننده‌ی کم اطلاع فوراَ او را متهم می‌کند به تقليد يا تبعيت از کوندرا. يادداشت‌های گمبروويچ اگر در همين حد هم يکی ديگر از پيشکسوتان «رمان تفکر» را به خواننده‌ی ايرانی معرفی کند، من به مقصود خود رسيده‌ام.