یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

فضای مجازی و رفتارِ کج و کوج ِ فرهنگی
انترنت، در قبال امکانات بی نظيری که فراهم کرده است برای فضای فرهنگی ما، اين مصيبت را هم به بار آورده که تمام آن کژی ی رفتار را که قرن ها سلطه ی حکومت های فاسد وارد رگ و ريشه مان کرده، و در اين 24 سال هم به منتهای اعوجاج خودش رسيده، سرازير کنيم به اين فضا؛ آنهم در مقياسی وسيع و بی سابقه.
اگر در عرصه ی چاپ، به دليل هزينه های کمرشکن مالی آن، هرکسی قادر نيست بدون داشتن حداقلی از اعتبار و سابقه ی کار سردبیر نشريه ای بشود، در اين فضای مجازی هر شهرت طلبِ از ره رسيده ای که عشق سردبيری خفه اش کرده قادر است بی هيچ زحمت و اعتبار يک شبه نشريه ای راه بيندازد و به غارت حاصل رنج ديگران بپردازد؛ مايه هم فقط دو کليک: يکی برای کپی کردن مطلب از نشرياتی که با هزار وسواس مطللبی فراهم می کنند، يکی هم برای چسباندن آن توی سايت خودشان! به همين سادگی!(حالا، بگذريم از اين آسيب که رشد قارچ گونه اينگونه نشريات مصداق همان مصيبت عظماست که: توليد بيش از حد اطلاعات نابود کردن اطلاعات است).
دوات تا به حال در برابر انواع تعرض ها سکوت کرده است. سايت ادبيات و فرهنگ(که سردبيرش برخلاف اين از ره رسيدگان شاعريست پرسابقه) تا چند وقت پيش، مطالب مرا بی اطلاع و اجازه ی من از روی سايتم برمی داشت و چاپ می کرد، بعد هم نه لينک می داد نه مأخذ را می نوشت. تازه کاش به همين اکتفا می کرد. نام نويسنده را هم، در صفحه ی اولش، می برد آن ته ته، قاطی نام عده ای تازه کار می نوشت! (ياد کون و کله قند نمی افتيد؟). خوشبختانه اين سايت محترم( که هميشه بابت نقل مطالب خودش به تأکيد از ديگران لينک و مأخذ طلب کرده) مدتی ست دست از سر ما برداشته. اما تعرض بعضی سايت های متعلق به از ره رسيدگان کماکان ادامه دارد.
اخيراْ، به استناد شعار « حق گرفتنی ست نه دادنی» گفتيم شايد قصور از ماست که تذکر نمی دهيم. پس، برای اولين بار در عمر سه ساله ی دوات، تصميم گرفتيم اعتراض کنيم تا شايد اين دوستان(که داعيه ی روشنفکری هم دارند) متوجه شوند که نمی توان ناقض حقوق ديگران بود و بعد به امثال شاهرودی معترض شد که چرا حق مردم را پايمال می کنند. خيال می کنيد چه اتفاقی افتاد؟ معلوم شد که عالم روشنفکری هم می تواند جايی باشد مثل گذر لوطی صالح، و روشنفکر هم، بجای جبران خطا و معذرت خواهی، می تواند رفتار يکی از همانها را داشته باشد که زير گذر می ايستادند.
واقعيت اينست که حضور بعضی مطالب ارزشمند در دوات(مثل ترجمه بی نظير فيروز ناجی از سيزده شعر اونگارتی) ثمره ی اعتباريست که گرداننده ی دوات از پس چهل سال کار ادبی بدست آورده؛ و نيز ثمره ی اعتمادی که گاه حاصل سی سال دوستی و مراوده ی فکری با نويسنده شاعر یا مترجمی است که کارش را به دوات سپرده است(در موردی مثل رمان «آهستگی» يکی دو سال تماس مداوم و سروکله زدن های بی پايان برای حل پاره ای مشکلات از جمله معضل حقوقی قضيه، در پس انتشار اين اثر بوده). منتی بر سر کسی نيست. ولی اغلب اينطوريست اگر مطلبی ارزشمند سر از دوات درآورده.
حالا شما زير تمام صفحات، آنهم با خط قرمز، بنويس «بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.» مگر به خرج کسی می رود؟ زمانی که در الواح شيشه ای «لبه های آزادی و مرزهای سانسور» را طرح کردم و نوشتم «بزرگترين عيب اين فضای مجازی اينست که يک نهاد قضائی ندارد» به همين چيزها نظر داشتم. يعنی در اين فضای مجازی اگر کسی حقوق شما را پايمال کرد شما به هيچ طريقی نمی توانيد او را ملزم کنيد به رعايت حق.
اين هم شاهد مدعا:
چندی پيش به من خبر دادند يکی از اين سايت هائی که هزار هزار مثل قارچ سر بر آورده و جز ارتزاق از حاصل کار اين و آن هنر ديگری ندارند، ترجمه ی فيروز ناجی از 13 شعر اونگارتی را از توی دوات برداشته و چسبانده است توی سايت خودش، و به رغم آن اخطار قرمز رنگ هم لينک نداده است به دوات. رفتم، ديدم همينطور است؛ شکل چينش شعر را هم به نحوی عوض کرده اند که اگر مترجم وسواسی اين شعرها ببيند دق مرگ می شود(اين را دست کم از زمان آپولينر می دانيم که شکل چينش يک شعر تا چه حد نقش دارد در معنا). طی نامه ی کوتاهی تذکر داده شد به صاحب سايت. لينک را درست کردند اما گمان می کنيد به چه قيمت؟ معذرت که نخواستند هيچ، حالا بالای شعرها نوشته اند: « برگرفته از: ترجمه فيروز ناجی» و در پائين شعرها اضافه کرده اند: «تايپ شعرها توسط سايت دوات»!!!
براستی اين حد از وقاحت و پرروئی را شما در لاتهای سر گذر هم سراغ داريد؟
ظريفی می گفت عيب روشنفکران ايران اينست که همه اش می خواهند دولت را عوض کنند، در حاليکه بايد ملت را عوض کرد!گمان نمی کنيد اين ظريف آدم با هوشی بوده؟

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

مجال خونين
در سالروز قتل مختاری و پوينده، می خواهم به نکته ای اشاره کنم. بزرگ ترين خدمت محمد مختاری به فرهنگ ما ايفا کردن نقشی بود که فقط از کسی چون او برمی آمد: آزاد کردن ادبيات و هنر ما از آن فضای سياست زده و آن نوع ادبيات و هنر رمزی که با آن ملازمه داشت و نتيجه ی درک نازل از ادبيات و از سياست بود. چيزی که ايفای اين نقش دشوار را ميسر کرد، سوای تعلق مختاری به فکر و استدلال، تعلق او بود به سياست و به امر مبارزه. همين امر، نزد چپ ها، نفوذ و مشروعيتی به کلام او می داد که به ديگران نمی داد، هرچند که بسيار پيش تر از او به عقيم بودن هنر و ادبيات رمزی پی برده بودند. امروزه، صداهايی که برای چندين دهه خفه شده بودند، نمی دانند در خفه شدن صدای مختاری توسط مشتی نادان آدمکش کدام رمز را بحويند. آيا اين نادانان به اهميت اين جنبه از کار او واقف بودند که خفه اش کردند؟ اگر در هر واقعه جای رضايتی باشد، در اين واقعه، برای مبارزی چون او، شايد جز اين نيست که خفه کردن او صدای او را رساتر کرد. اما، برای آنها که چندين دهه طعم خفگی را چشيده اند، فشار هر دستی به دور گلو غم انگيز است؛ که:
قتل،
مجال خونينی‌ست
برای لکنت يک دست
.
يادشان گرامی باد.

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

مکافات ترجمه (3) ريشه های بدبينی
آنچه در ربط با ترجمه ی متنی از کافکا پيش آمد نشان داد که ما هنوز خيلی فاصله داريم تا رسيدن به يک گفت و گوی انتقادی خونسردانه و فارغ از تنش. سهم من از اين ماجرا ملامت بود از هر سه سو: دو طرف گفت و گو، و خودم! شايد در ماجرائی که به کافکا مربوط است دچار شدن من به سرنوشت پرسوناژهای کافکا خالی از طنز نيست؛ عجيب هم نيست. هرچه باشد من هم يک پارانوياک تمام عيارم.
اتهامی که متوجه آقای عبداللهی شده بود طبعاْ چيز کمی نبود:
1 ـ نام داستان من درآورديست.
2 ـ اين متن نه داستان که بخشی از يادداشتهای کافکاست.
3 ـ نه تنها بعضی از جمله ها حذف شده اند که «محض رضای خدا حتا يک جمله از اين متن درست ترجمه نشده است.»
برای کسی که «يادداشت های روزانه کافکا» را خوانده است ظاهراْ اين ادعا عين حقيقت است.
با مدارکی که آقای عبداللهی ارائه کرده اند معلوم می شود نه ايشان قابل ملامت بوده اند، نه وبلاگی که آن متن را منتشر کرده، و نه من که به آن لينک داده ام. اين هم که کسی از وجود متنی بی اطلاع باشد چه آقای صدر باشد چه من و چه هرکس ديگر البته جای سرزنش ندارد. حساب کرده اند که به طور متوسط هر آدم در طول زندگی اش 2500 کتاب می تواند بخواند. اين رقم را در مورد نويسندگان و کتابخوانان حرفه ای حتا اگر 10 برابر هم بکنيم، باز عدد 25000 در برابر حجم سرسام آور کتابهائی که همه ساله منتشر می شود براستی رقمی است معادل صفر. محض اطلاع می گويم فقط در کشور فرانسه همه ساله متجاوز از 500 رمان منتشر می شود(مجموعه های قصه، شعر و نمايشنامه و نيز کتابهای نقد و نظر در زمينه ی ادبيات به کنار). و تازه اين آماری است که مربوط می شود به شروع فصل، يعنی ماه سپتامبر، فقط.
مسئله ای که پيش آمد موردی است کاملاْ ملموس که نشان می دهد داوری کردن گاه تا چه حد دشوار است. می ماند درسی که هرکس از اين ماجرا خواهد گرفت، و برخوردی که هرکس با مسؤوليت خودش در اين ماجرا خواهد داشت. شخصاْ، کما فی السابق، اگر در موردی خاص کسی را مطلع تر از خودم بدانم، در آن مورد خاص به او اعتماد خواهم کرد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود.
دراين ماجرا، بی خود و بی جهت، انرژی زيادی از من تلف شد. با اين حال، حاضرم همينجا سند کتبی بدهم که نه فقط در اين مورد که در هر موردی و نه فقط حالا که حتا در آينده «هميشه حق با ديگری است.»
حتا وقتی که نيتی زيبا در پس عمل داريم آدمی ممکن است ناخواسته زخم بزند به ديگری. آقای صدر البته مختارند هرطور که مايلند عمل بکنند. اما من و آقای عبداللهی، در نامه هائی که رد و بدل شد، از هم دلجوئی کرديم. تأسف من وقتی بيشتر شد که فهميدم ترجمه ی زيبای يکی از شعرهای ريلکه که دوسال است روی صفحه ی شعر دوات است کار همين مترجم است.
می ماند سمت و سوی مطلوبی که می توان به اين گفت و گوها داد.
از منظری صرفاْ ادبی، شخص من روايتی را که در يادداشت های کافکا آمده است متنی گوياتر و داستانی تر می دانم تا راويتی که در آن کتاب آلمانی آمده است که مأخذ ترجمه ی آقای عبداللهی بوده است. ای کاش طرفين اين گفت و گو که هر دو به زبان آلمانی تسلط دارند و يکی مترجم کافکاست و ديگری بر اساس زندگی کافکا رمانی نوشته است، روشن می کردند که اين کتاب به چه نحوی فراهم آمده. گردآورنده آن کيست؟ و«اعتبار» اين کتاب تا چه حد است؟ اينکه اعتبار را توی گيومه گذاشتم به اين خاطر است که وصيتنامه ی کافکا را در مورد آثارش همگی می دانيم. کتاب «وصيت نامه های خيانت شده» را هم (صرف نظر از موافقت يا مخالفت ما با عقيده ی کوندرا درباره ی «خيانتی» که با زيرپا نهاده شدن اين وصيت نامه به کافکا شده است) می شناسيم. بحث بر سر حد «اعتبار» اين «خيانت» است. يک وقتی ناشری مثل گاليمار همه ی قسمت هايی را که خود نويسنده حذف کرده است در قسمت حواشی چاپ می کند(امری که به شدت مورد اعتراض کوندراست) يک وقت هم ناشری با مسؤليت ماکس برود کارهائی را منتشر می کند که قرار بوده است بسوزانند. يک وقتی هم هست که ناشری( حالا آلمانی فرانسوی يا هرکجائی) از شهرت و اعتبار کافکا استفاده يا سوء استفاده می کند تا قطعاتی داستانگونه را از اينجا و آنجا برگيرد و از آن کتابی فراهم کند. در اين مورد خاص، کتابی را که مأخذ ترجمه ی آقای عبداللهی بوده است من نمی شناسم. ظاهراْ آقای صدر هم نمی شناخته وگرنه آن اعتراضيه را نمی نوشت. روشن کردن حد «اعتبار» اين کتاب و کتابهائی از اين دست(اگر وجود دارند) توسط طرفين اين گفت و گو يا هرکس ديگری که کافکا شناس است يا دست کم احاطه دارد به زبان آلمانی، سمت و سوی مناسبی است که می توان به عنوان ادامه ای سودمند برای اين گفت وگو در نظر گرفت.
نکته ی ديگری که بايد به آن اشاره کرد ريشه ی بدبينی ما «خارج از کشوری ها» به امر ترجمه است. زمانی بود که وقتی به ذبيح الله منصوری کتابی سفارش می دادند برای ترجمه، می گفت: «می خواهيد ترجمه اش چند صفحه باشد؟». از آن زمان تا امروز، امر ترجمه در کشور ما راه درازی را آمده و پيشرفت های شگفت انگيزی کرده. طوری که امروز می توان از «نهضت ترجمه» به عنوان يک اتفاق مهم در فضای فرهنگی کشور سخن گفت. با اين حال، شخصاْ هيچگاه تا اين حد بدبين نبوده ام به کتابهای منتشر شده در ايران (بويژه کتابهای ترجمه شده)؛ اين بدبينی به حدی است که می کوشم از خواندن کتابهای ترجمه شده تا جايی که در توانم هست اجتناب کنم و در اين يک مورد اصل را بر «عدم برائت» می گذارم؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود. بعضی از دلايل اين بدبينی را چند سال پيش در مقاله « رمان ايرانی...» برشمرده ام، اينجا مکرر نمی کنم. ريشه ی اين بدبينی را هم در دو چيز می دانم: سانسور و کتابسازی.
چند نمونه:
1 ـ يکی دو هفته ی پيش گذارم افتاد به انتشارات خاوران. هربار، طبق يک عادت قديمی، بعضی از کتابها را محض اطلاع از اوضاع نشر تورقی می کنم. اين بار«سنگر و قمقمه های خالی» بهرام صادقی را نگاه کردم. در صفحه ی مشخصات کتاب با کمال شگفتی ديدم نوشته است«چاپ اول»!! چرا؟ کتابی که پيش از انقلاب بارها تجديد چاپ شده است چرا بايد حالا که پس از سالها اجازه ی نشر پيدا کرده توی مشخصاتش بنويسند «چاپ اول»؟ تا به جوانها بگويند اين کتاب اينقدر بی اهميت است که طی اينهمه سال فقط يکبار چاپ شده؟ کنجکاويم بيشتر شد. رفتم سراغ داستان «عافيت» از همين کتاب تا ببينم سر آن چه بلايی آورده اند. ديدم بجای «آخوندی قوی هيکل» نوشته شده «مردی قوی هيکل»! کجای دنيا دست می برند در کتاب نويسنده ای که از دنيا رفته؟
2 ـ آقای عباس ميلانی مطلع می شود که آقای عبدالرضا هوشنگ مهدوی مشغول ترجمه کتاب او(معمای هويدا) از انگليسی به فارسی است. ضمن تماس با مترجم به ايشان تذکر می دهد که خود او مشغول ترجمه اين کتاب است و درنتيجه آقای مهدوی اجازه ی چنين کاری را ندارد. آقای مهدوی نه تنها به تذکر نويسنده کتاب اهميتی نمی دهد بلکه کتاب را برخلاف تمايل نويسنده اش با حذف قسمت های مهمی از آن به چاپ می سپرد. ترجمه ی آقای مهدوی و ترجمه ی آقای ميلانی(بدون آن حذف ها) به فاصله کمی به بازار می آيد. اما جالب اينجاست که وقتی کار اعتراض آقای ميلانی به مطبوعات می کشد آقای مهدوی دو قورت و نيمشان هم باقی است و مدعی می شود که آقای ميلانی(نويسنده کتاب) بعضی از قسمت ها را غلط ترجمه کرده!!
3 ـ اين اواخر کتابی از ايرج پزشکزاد در خارج از کشور منتشر می شود. کمی بعد همين کتاب با حذف تمام قسمت هائی که به اوضاع فعلی کشور مربوط است در ايران چاپ می شود. حذف ها به نحويست که انگار آقای پزشکزاد اين کتاب را فقط در انتقاد به اوضاع رژيم پيشين نوشته اند. آقای پزشکزاد مجبور می شود طی اطلاعيه ای اين کتاب را تحريم کند و از مردم بخواهد که آن را نخوانند.
4 ـ از ميان انواع کتاب ها، رمان ژانری ست که بيشترين لطمه را از سانسور خورده است. تمام قسمت های اروتيک رمانها، بی بروبرگرد، حذف می شود. بعضی از مترجمان و ناشران آنقدر احساس مسؤليت دارند که دست کم اين مسئله را به خوانندگان تذکربدهند. اما کم نديده ام کتابهائی که مترجمشان تن داده است به حذف اما خودش را موظف نديده تذکر بدهد به خواننده.
کوتاه کنم: در اين شرايط وحشتناک، و تا وقتی که سانسور هست، خود مترجم ها بيش از هرکسی می توانند نقش داشته باشند در ساختن يا فروريختن ديوار اعتماد. اگر نمی توان مثل منوچهر بديعی، مترجم اوليس جويس، آنقدر به کار خود ايمان داشت که تن نداد به حذف حتا به قيمت برباد رفتن حاصل زحمات، دست کم می توان مثل بعضی ديگر احساس مسؤليت کرد و به خواننده هشدار داد. مبارزه با کتابسازی البته وظيفه ی همه ی ماست.

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

درباره نويسندگان جريان گريز(3) عباس نعلبنديان، شکست ها و پيروزی ها
عباس نعلبنديان(1326 ـ1366 ) کارش را با قصه نويسی شروع کرد. بيشتر قصه های محموعه «ص.ص. م. از مرگ تا مرگ» متعلق است به سال های نخستين کار نويسندگی او. تا آنجائی که من می دانم جايزه مسابقه نمايشنامه نويسی تلويزيون ملی ايران(که برای اولين بار بود برگزار می شد) و برنده شدن نمايشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ ...» نقشی اساسی داشت در رو آوردن نعلبنديان به نمايشنامه نويسی.(می گويند نمايشنامه ديگری هم پيش از «پژوهشی...» نوشته است اما نه متن آن موجود است و نه از کم و کيف آن اطلاعی در دست است).
نعلبنديان، چه در قصه ها و چه در نمايشنامه هايی که نوشت، به ندای درونی خودش گوش می داد، و به لحاظ فرم و ساختار نه در پی دنباله روی از جريانات روز ايران بود و نه خود را ملزم می ديد به رعايت اصول جا افتاده ی ادبی در سطح جهان. گرچه، مثل هر نويسنده ی ديگری، منکر تأثير پذيری او از اين و آن نمی توان شد. بر سر او هم، مثل بيشتر نويسندگان غيرسياسی آن دوره ايران، مستقيم(از طريق ترجمه آثار کافکا) و غير مستقيم(از طريق هدايت و نويسنده ای مثل ک. تينا) سايه ی کافکا سنگينی می کند. تأثير کافکا بر نويسنده ی ايرانی، به گمان من، بسيار طبيعی و تا حدی اجتناب ناپذير است. کنکاش در هستی شناسی ما نشان می دهد که، بخاطر پاره ای معضلات فرهنگی ديرپا، تا چه حد جهان هر روزه ی ما شبيه جهان کافکاست. سوای اين، در جهان نوپای ادبيات مدرن ايرانی(به ويژه پس از پيدايش و رشد بی سابقه ی طبقه ی متوسط در دوران پهلوی ها که پای کسانی را به جهان ادبيات باز کرد که غالباْ از خانواده های تهيدست می آمدند) هر نويسنده ای که قلم به دست می گرفت در درجه اول برای خانواده و اطرافيانش و در درجه دوم برای افراد جامعه (مخصوصاْ اگر نمی خواست با جريانات سياسی روز همصدا باشد) بدل می شد به همان حشره ی «مسخ»؛ موجودی عجيب و غيرقابل فهم؛ حضوری مزاحم و دست و پاگير.
اجرای درخشان آربی اوانسيان از نخستين نمايشنامه نعلبنديان، «پژوهشی ژرف و سترگ...»، مسير زندگی او را برای هميشه تغيير داد و از نعلبنديانی که قصه نويسی ناموفق بود نمايشنامه نويسی درخشان ساخت. گرچه يکی دو قصه از مجموعه ی « ص.ص.م.» و نيز رمان «وصال در وادی هفتم» پس از« پژوهشی...» نوشته شده، اما نگاهی به تعداد نمايشنامه هائی که از آن پس نوشت نشان می دهد که آن معدود داستانها درواقع چيزی نبوده است جز آخرين تظاهرات اين دگرديسی.
نعلبنديان آدمی بود به شدت مذهبی. حتا در دوره ورودش به کارگاه نمايش نماز و روزه اش ترک نمی شد و تا سه چهار سالی مانده به انقلاب لب به سيگار و مشروب هم نمی زد. آشنائی زودهنگامش با محمد فرهنگيان(آستيم)( نويسنده ی گمنامی که شخصيت جذاب و تأثيرگذاری داشت و در آن دوره از معدود روشنفکرانی بود که با ادبيات قديم آشنائی داشت) در سوق دادن علائق مذهبی نعلبنديان به سمت عرفان ايرانی عاملی ست انکار ناپذير. به همين دليل يکی از وجوه هميشه حاضر کارهای نعلبنديان اشاره به متون عرفانی ست. اين امر به اضافه جسارتش در بيان عقايد شخصی(طرفدار جبهه ی ملی بود و در نمايشنامه «پژوهشی ...» ، آنهم در آن فضای شديداْ چپ زده آن دوره، از لنين با عنوان « آن مردک ريش بزی» ياد کرده است.) و نيز دغدغه های اصيل اش در دستيابی به شيوه ای شخصی نوشته های او را تبديل می کند به متن هائی دشوارخوان.
امروزه، با شکسته شدن آن دگم ها، و در پرتو نگاهی انتقادی، می توانيم جايگاه متن های او را در ابيات ايرانی بهتر بفهميم. آوردن دو داستان از او در دوات، صرفاْ به دليل فراهم کردن امکان يک بازبينی تاريخی ست. و گرنه، به اعتقاد من، جستجوهای اصيل نعلبنديان در نمايشنامه های اوست که به بار می نشيند، و نه در داستانهايش که تلاش هائی هستند بی فرجام. با اينهمه چيزی که در اين داستانها تحسين برنگيز است (مثل همه ی نمايشنامه های او) صلابت ذهن و استحکام کم نظير نوشتار است(در مقايسه با نويسندگان ديگر ايرانی). طبيعتاْ از نوجوئی چيزی نمی گوئيم چون قرار است اين خصيصه بنيادين همه ی کسانی باشد که در مجموعه «نويسندگان جريان گريز» از آنها کاری ارائه می کنيم.
اگر تا همينجا بخواهيم مقايسه ای بکنيم بين او و ک. تينا، بايد گفت که جهان داستانی نعلنديان نسبت به جهان داستانی ک. تينا مستقل تر و شخصی تر است. در عوض جستجوهای زبانی ک. تينا(برغم لکنت گاه گاهی اش) توانسته است افق های تازه ای را باز کند. اين هم از غرايب روزگار است که اگر زبان نعلبنديان در داستانهايش بدون آينده است، در عوض او در نمايشنامه هايش به زبانی دست پيدا می کند که منحصر به فرد است. و به جرئت می توان گفت که او تنها نمايشنامه نويس ايرانی ست که متن نمايشنامه هايش «صدا» دارد.

جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۸۲

ک. تينا و رفتار با زبان
رفتار ک. تينا با زبان، و شباهت حيرت انگيز بعضی از تجربه های نويسندگان و شاعران امروز با تجربه های زبانی او، قاعدتاْ، بايد برای بعضی ها مايه ی شگفتی باشد. به عنوان مثال، تجربه ی زبانی صفدری در« من ببر نيستم...» هرچند به نظر می رسد ملهم از بکت و کلود سيمون باشد اما در زبان فارسی تبارش می رسد به ک. تينا؛ حتا اگر صفدری با کارهای او آشنا نباشد. اينکه او چه کرد و اين يک چه، و اينکه حد توفيق يا شکست هر کدام تا به کجاست امريست که در مجال ديگری بايد به آن پرداخت.
آيا اين رفتار غريب ک. تينا با زبان معطوف است به اراده ی آگاهانه او مبنی بر ويران کردن زبان و اجتنابش از بازی کردن نقش يک مصرف کننده ی صرف؟ يا اين رفتار صرفاْ نتيجه ی ناتوانی او است؟ به گمان من هر دو. اين همان ناتوانی ست که نيما داشت يا هوشنگ ايرانی؛ همان ناتوانی که خاص که هر آدم نوجوئی ست که می داند چه نمی خواهد اما در پيدا کردن آن زبان تازه (يا دست کم در اجرای دقيق آن) بخت يارش نيست، يا زمينه اش هنوز فراهم نيست؛ و اتمام کار می ماند به عهده ی کسان ديگری که بعد می آيند.

ک. تينا در زمانه ای می نوشت که آل احمد و گلستان سرمشق های نثر زيبا بودند. اما به روشنی پيداست که مسئله ی ک. تينا «زبان» است و نه «نثر».
اينکه او در زمانه ای به زبان فکر می کرده که حتا در غرب هم هيچکدام از تئوری های امروزی هنوز مد نشده بود نشانه ی اصالت اوست. چرا که رفتار او با زبان يا برآمده از دغدغه های شخصی اش بوده يا نتيجه ی تأثير پذيری طبيعی از بعضی نويسندگان غربی هم عصرش؛ نه پيروی ی مضحک از تئوری پردازان دانشگاه.
از ميان همه ی علائم سجاوندی، ک. تينا فقط از نقطه و ويرگول صرف نظر می کند. اما اين انصراف هم با ترس و احتياط همراه است. هر جا که جای نقطه است يا ويرگول، ک. تينا جمله ها را از هم فاصله می دهد تا خوانش متن، از آنچه هست، دشوار تر نشود. اين امر(حذف بعضی از علائم سجاوندی) به اضافه زبان متن که زبانی ست ساخته شده همخوان است با غرابت مضون اثر. اين نکته ايست که غالباْ در رويکرد نويسندگان و شاعران امروز مغفول می ماند. يعنی مضمونی پيش پا افتاده را(اگر نخواهيم بگوييم که در غالب موارد اساساْ مضمونی در کار نيست) به ياری بازی های زبانی می خواهند مضمونی بديع جلوه دهند.
از اين منظر، رويکرد صفدری به زبان در «من ببر نيستم...» از آنجا که دغدغه هائی دارد مشابه با دغدغه های ک. تينا، رويکردی است درست. اما اگر لنگی کار ک. تينا برمی گردد به آن «ناتوانی»، لنگی کار صفدری برمی گردد به غفلت او از يک نکته ی باريک تر از مو:
1 ـ فضاهای جنوب به اندازه ی کافی غرابت دارد برای فارسی زبانان غير جنوبی.
2 ـ پاره ای از اصطلاحات محلی، مثل «آزار» حتا برای من که کودکی ام در جنوب گذشته قابل فهم نيست(به حدس که متوسل می شوم گمان می کنم احتمالاْ همان طاعون است يا بيماری ديگری در همان رديف) چه رسد به خوانندگان ديگر.
به دو مورد بالا اگر حذف کامل علائم سجاوندی و نيز ساختن زبانی تازه را هم اضافه کنيم آنوقت اقدام ديگر صفدری يعنی ساختن اصطلاحاتی من درآوردی مثل «می نرماباريد» بجای «نرم نرم می باريد»، چيزی نيست جز غفلت از حفظ تعادل و نگهداشتن اندازه( بگذريم که اصطلاحات من درآوردی اگر مثل همين موردی که نمونه آوردم بر اصول زيبائی شناسيک بنا نشده باشند اثر منفی دارند بر خواننده).
کوتاه کنم: ساختن زبان تازه جنبه ايست مهم از خلاقيت ادبی. اما زبان ساخته شده وقتی درست عمل می کند که تازه باشد، نه اينکه بيگانه؛ کار را به مقصد برساند نه آنکه خار راه شود؛ حضورش نامحسوس باشد نه آنکه مدام جلوه بفروشد به خواننده.
برای آنکه حسابم را جدا کرده باشم از آنها که دائم از يک طرف بام می افتند، اضافه بايد کرد که هيچ کسی نمی تواند به نويسنده ديکته کند ساده بنويسد يا پيچيده. هر نويسنده ای روحيه ی خاص خودش را دارد؛ هر نوشته ای هم نيازهای خاص خودش را. مهم اينست که اگر ساده می نويسيم، ساده نويسی را با ساده گرفتن کار اشتباه نکنيم. اگر زبانمان فاخر است مواظب باشيم در دام تصنع نيفتيم، و اگر زبان تازه ای می سازيم به قدرت هاضمه ی زبان هم توجه بکنيم. مبادا ثقل سرد بکند خواننده.


یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۲

اغراق نمی کنم اگر بگويم برای من اين خجسته ترين خبر بوده است در اين ربع قرن اخير. نوبل شيرين عبادی پيروزی بزرگی است برای آزاديخواهان، طرفداران حقوق بشر، طرفداران حکومت سکولار، و نيز نقطه عطفی ست در تاريخ مبارزات زنان ايرانی.
آن سرآمدان ايرانی که موفق می شوند در عرصه ی بين المللی اعتباری کسب کنند حرامشان باد اگر اين اعتبار را هزينه نکنند برای پيشبرد امر آزادی .
امشب شيرين عبادی، در گفت و گو با خبرنگاران تلويزيونها، بدون روسری آمد و خواستار آزادی زندانيان سياسی شد. او با هزينه کردن اعتبارش نشان داد که شايسته ترين فرد بوده است برای دريافت نوبل. اين پيروزی بر او گوارا باد.

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

نويسندگان جريان گريز
از اين پس، دوات هر ازگاه ستونی خواهد داشت با عنوان «نويسندگان جريان گريز». در اين ستون کار نويسندگانی منتشر خواهد شد که جريان گريز بودند به هر دو معنا: نه پيرو جريانی بودند(دست کم در سطح ملی) و نه خود منشاء جريانی شدند. برکنار و بی سرو صدا نوشتند، و نه خود های و هويی کردند و نه نوشته شان (خوب يا بد) های و هويی برانگيخت. نويسندگانی مثل: شميم بهار، ک. تينا، عباس نعلبنديان، عليمراد فدايی نيا و ...
مطالعه ی کار اينان از جهات مختلف آموزنده است. بعضی از اين نويسندگان، بی اعتنا به شيوه های رايج استادان داستان نويسی، به ندای درونی خود گوش می دادند که حاصلش می شد شيوه ای کاملاْ شخصی، و بعضی ديگر به دليل تماس روزآمدشان با فرهنگ غرب پيرو مد زمانه بودند اما مد زمانه ی غرب. در همه ی اين کوشش ها می شد چيز ارجمندی ديد: جستجوی راه های تازه ای. اما جستجوی راه تازه ضرورتاْ يه معنای يافتن آن نيست. اينکه چرا حتا نمونه های نسبتاْ موفق کار اين نوع نويسندگان در انزوا باقی ماند(درست همان بلايی که سر شاعران دهه ی چهل آمد) محتاج پژوهشی است عالمانه. و برای هر نوع پژوهشی، عالمانه يا غير از آن، نخست بايد منابع اصلی را در دست داشت. و اين درست همان چيزی است که دوا ت قصد کرده است به عهده بگيرد؛ کاری که بدون ياری دوستانی که دسترسی دارند به منابع، ناشدنی است البته.
به گمان من، همه ی گناه برکناره ماندن اين نويسندگان را نمی توان به پای فضای سياست زده ی آن چند دهه گذاشت. خود اين نويسندگان هم( درست مثل شاعران دهه ی چهل) بی تقصير نبودند. اينان،غالباْ، چنان سياست گريز بودند(به عنوان واکنشی نسبت به جريان مسلط ادبی که سخت سياستگرا بود؟) يا چنان دچار بی حسی مطلق بودند نسبت به فجايع دور و بر که گويی در سياره ی ديگری زندگی می کردند. اين هم هست که بدل کردن احوال شخصی به احوال کيهانی نوعی کيمياگری است که کافکا زمينه اش را داشت؛ نبوغ هم. اما برای نويسنده ی اين سوی جغرافيا، يا دست کم برای اين نويسندگان توفيقش دست نداد.
به هرحال کمترين فايده ی خيره شدن در کار اين نويسندگان، اجتناب از رفتن به راه هائی ست که بن بست است؛ گاه گاه هم البته لذت خيره شدن هست در رگه هائی از طلا که هست اما خالص نيست. خالص نيست، اما هست.
مهدی يزدانی خرم هم کار جالبی را شروع کرده است در روزنامه ی شرق با عنوان «نويسندگان فراموش شده». من نمی دانم مسيری که او پيش رو دارد در آينده تلاقی خواهد کرد با نويسندگان مورد نظر ما يا نه. اما تا اينجای کار نويسندگانی که او به آنها پرداخته(پهلوان، تقوايی، ربيحاوی) غالباْ در زمانه ی خود نويسندگانی بودند مطرح، و اگرامروز فراموش شده باشند نه بخاطر طبيعت داستانهايشان که به خاطر انتخاب خود آنهاست که ترجيح داده اند در زمينه ی ديگری کار بکنند. به هرحال، همزمانی اين دو طرح با هم، و تلاقی احتمالی مسيرهايشان در آينده، امريست که سود می رساند به خواننده ای که علاقمند است به اين مبحث. به همين دليل، دوات استقبال می کند از هر نوشته ی تحليلی که بپردازد به اين موضوع.

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

اگر کلاهی می داشتم
(درباره ی گلی ترقی)

اشاره: اين يادداشت قبلاْ در شماره ی چهارم ماهنامه ی هفت چاپ شده است. اين همان متن است. بازچاپش در اينجا فرصتی پيش آورد يکی دو جايش را ويرايش بکنم.

اينکه ماهنامه ای در هر شماره از زوايای گوناگون بپردازد به يک اثر يا به يک نويسنده، ذاتاْ کار مهمی است و در غرب هم سنتی ست جاافتاده. ماهنامه ی فرانسوی «مگازين ليترر» که از همان ابتدای کارش در دهه ی 60 به اين سنت عمل می کند، گاه گاهی هم می پردازد به تم های مهم ادبی مثل: «ادبيات و شر»، «ادبيات و مرگ»، «ادبيات و دپرسيون»... ماهنامه ی هفت با اختصاص دادن بخش «نگاه ماه» به اين امر مهم يک جای خالی را در فضای ادبی ما پر کرده.
وقتی از من خواسته شد، حتا اگر شده در حد يک يادداشت کوتاه، برای اين شماره که اختصاص دارد به گلی ترقی چيزی بنويسم، با اشتياق پذيرفتم؛ هم به دليل ارج نهادن به کار مهم اين دوستان و هم به چند دليل ديگر:
1ـ به گمان من جامعه ی ادبی ما در حق گلی ترقی جفا کرده( هرچند که او تنها نويسنده ای نيست که جفا ديده). رمان درخشان «خواب زمستانی» که سی و يک سال پيش منتشر شده است يک اتفاق ادبی ست. و حق بود اگر به همان اندازه زيره ذره بين می رفت که هر رمان مطرح ديگر اين سالها. اما نرفت؛ چون فضای سياست زده ی چند دهه ی اخير اجازه نمی داده است نويسندگانی قد بکشند که ادبياتشان دغدغه های ديگری دارد.
2 ـ گلی ترقی مقيم پاريس است. پس، به عنوان يک «نويسنده ی خارج از کشور» هم در تمام اين سال ها برکنار نمانده است از بی مهری بعضی از هموطنان ِ نويسنده. بنا براين، شرکت من در اين جشنی که ماهنامه ی هفت به پا کرده، ادای دينی است به يکی از بهترين نويسندگان خارج از کشور و يکی از بهترين نويسندگان اين کشور. من اين دو را(کشور و خارج از کشور را) از هم جدا کردم به عمد؛ نه به اين دليل که به اين جدايی اعتقاد دارم. جدا کردم به اين دليل که بعضی از همکارانمان در ايران به آن اعتقاد دارند. می خواستم به اين طريق تأکيدی کرده باشم که اگر اساس استدلالتان اينست که نويسنده ای که« دور بيفتد از سرچشمه های خود» يا از« فضای زبانی خودش» چشمش چپ می شود يا کجايش چطور می شود، يا، زبانم لال، نطقش بند می آيد، بفرمائيد! در تمام اين 80 سال ما چند نفر را داريم که زبان فارسی را اينطور دقيق و پاکيزه بنويسد؛ اينطور دلنشين که می نويسد اين بانو؟
3 ـ چندی پيش که گپ می زديم با هم، گفتم هرچند «خانه ای در آسمان» را بسيار دوست می دارم، اما «خدمتکار»، به گمانم من يکی از بهترين داستانهای کوتاه ايرانی ست(در آن هنگام کتاب دو دنيای او هنوز منتشر نشده بود، و در اين هنگام هنوز به دست من نرسيده است). گفت: خيلی ها سر اين داستان گير داده اند به من(عين حرف يادم نيست، مضمون را بازگو می کنم. شايد هم گفته است: خيلی ها بدشان آمده از اين داستان).
حالا، در مجال ِ اندک ِ اين چند سطر، می خواهم بپردازم به همين داستان «خدمتکار». بگويم چرا گير داده اند خيلی ها، و بنويسم چرا اين داستان کاريست کارستان.
اين را از توماس مان آموخته ام که هر داستانی که در طرح خود متکی باشد به يکی از کهن الگوهای داستانی لزوماْ توفيق خود را تظمين کرده است(لطفاْ اين عبارت «کهن الگوهای داستانی» را نه به صورت ترکيبی از دو کلمه ی «کهن الگو(آرکی تايپ)» و «داستان»، بلکه به صورت يک اصطلاح من در آوردی در نظر بگيريد. اصطلاحی که «الگوهای کهن ِداستانی» يکی از معناهای آن است). می دانم حرف توماس مان دقيقاْ اين نيست. اين چيزی است که من از حرف او می فهمم و در تجربه های خودم هم، به عنوان خواننده، بارها به درستی اين نظر ايمان آورده ام(توماس مان خرسندی خود را پنهان نمی کند وقتی پژوهشگری « کوه جادوی» او را راويت تازه ای دانسته ازکهن الگوی داستانی «افسانه ی جستجوگر». مايلم همينجا اضافه کنم که توفيق داستان های جيمز باند هم، صرف نظر از ارزش ادبی آنها، به اين دليل است که در طرح خود متکی است به «کهن الگوی داستانی» سمک عيار و داستان های مشابه.) احتمالاْ، آنها که لذت نبرده اند از داستان «خدمتکار»، يا از زمره ی کسانی هستند که هنوز دست و پايشان را از بندهای آن فضای سياست زده آزاد نکرده اند و، برغم شفقت آشکار نويسنده نسبت به پرسوناژ خدمتکار، اين داستان را صرفاْ روايت جانبداری می بينند از يک روياروئی طبقاتی(ارباب و خدمتکار)، و يا متوجه نشده اند که اين داستان در طرح ِخود يکی از مهم ترين کهن الگوهای داستانی را مخفی کرده است.
اهميت کهن الگوهای داستانی در اين است که از درگيری های ابدی بشر می گويند. رازماندگاريشان هم در همين نکته ست. ولاديمير پراپ در تحليلی از 100 افسانه ی قديمی (ريخت شناسی قصه های پريان) به درستی نشان داده که همه ی آنها روايت های مختلفی هستند از چند روايت اصلی(به گمان من می توان اين نظر را تسری داد به عالم رمان، و گفت که همه ی رمان ها هم چيزی نيستند جز روايت های گوناگونی از چند رمان اصلی).
در فضای نا امن پس از انقلاب، زنی تنها و مضطرب وقتی به کمک يکی از آشنايانش خدمتکاری پيدا می کند از هر جهت شايسته، خيالش آسوده می شود که در اين هنگامه ی ناامنی پناهگاهی يافته بی همتا. اما چيزی نمی گذرد که درمی يابد اين پناهگاه(به دلايلی که در خود متن آمده) خود سرمنشاء ناامنی ست.
به گمان من، «خدمتکار» روايتی است تازه از يکی از کهن الگوهای داستانی هفت پيکر: ماهان کوشيار! اين همان مضمونی است که به صورت های مختلف در داستان های ديگر ايرانی هم تکرار شده است و چکيده ی آن به صورت ضرب المثل ورد زبان هاست: افتادن از چاله به چاه*
تحليل طبقاتی يک اثر ادبی متکی بر کهن الگوهای داستانی(اگر اساساْ چنين تحليلی دردی را دوا بکند) همانقدر خطاست که تحليل طبقاتی شاملو از اسطوره های شاهنامه(ضحاک مثلاْ).
اهل تعظيم نيستم. اما اگر کلاهی می داشتم آن را به احترام گلی ترقی از سر بر می داشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دولت آبادی هم در بخشی از «جای خالی سلوچ» همين کهن الگوی داستانی را بکار می گيرد؛ آنجا که عباس از ترس شتر پناه می برد به چاه اما همينکه چشمش به تاريکی عادت می کند درآن قعر خود را می بيند با ماری که چنبره زده است روبروی او (کاش بعضی هموطنان که به محض مشاهده ی کمترين مشابهت ميان دو اثر می خواهند حد شرعی سرقت را در مورد نويسنده اجرا بکنند تأسی می کردند به سنت غربی ها در اين مورد، و مثل فوئنتس در اين مشابهت ها به جستجوی رد پای کهن الگوهای داستانی می گشتند).

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

درباره ی دو متن بازيافته
1348 تا 1352 دوره ی نقد نويسی من است. خيلی کم می نويسم(فقط در باره ی کارهائی که دوستشان دارم) و البته در چند جای محدود: ابتدا در روزنامه ی اطلاعات(در دوره ای که مجابی مسئول صفحه ی هنری آن است)، بعد در مجله ی تماشا، و در ايام جشن هنر هم در بولتن های روزانه ی اين فستيوال. بجز «معلم من پای من» و احتمالاْ يکی دو نقد ديگر اغلب با اسم مستعار می نويسم(آخر جوانی هستم خجالتی و بشدت از افتادن اسمم سر زبان ها وحشت دارم). از اين دوره هيچ نوشته ای توی بساطم نيست(اگر هم چيزی بوده همراه بعضی دستنوشته های ديگر مانده است در ايران و آنقدر از خانه ی اين خواهر به خانه ی آن برادر جابجا شده که ديگر نمی دانم اثری از آنها باقی هست يا نه). اما خوب می دانم که اين دو نقدی که بر دو کار پيتر هاندکه نوشته ام(« معلم من پای من» و « يک قطعه برای گفتن») جزء بهترين کارهای دوره ی نقد نويسی من اند؛ بيشتر از اين جهت که، به لحاظ شيوه، سخت شخصی اند وکوشيده ام نقد هر کار را در حال و هوای همان کار بنويسم. ديروز که با آربی(اوانسيان) قرار داشتم فتوکپی اين دو نقد را گذاشت کف دستم. شادی من فقط شادی بازيافتن بخشی از گذشته نبود. اين دو متن می توانست به من نشان بدهد که وقتی 23 ساله بودم، نثرم در چه مرحله ای بود؛ نگاهم به جهان چطور؟ از نقد و از تآتر چه می فهميدم؟
برای ديگران هم شايد اين دو متن از اين نظر جالب باشند که نشان می دهند 31 سال پيش وضع نقد چه بوده و در کجا بوده. با اين تذکر که اين دو متن نه تنها جريان مسلط نقد در فضای سياست زده ی آن دوره را نشان نمی دهند بلکه نويسنده ی اين دو متن که من باشم بخاطر نوشتن درباره ی پيتر هاندکه يک صفحه ی تمام در مجله ی روشنفکری آن زمان(فردوسی) فحش نوش جان کرده. بخشی از يکی از فحش ها که چند سطری طول می کشيد هنوز يادم هست(اسم شخص فحاش را نمی برم مبادا شرمنده اش کنم. آخر، حالا آدم معقولی شده): اين جوجه روشنفکر شهرستانی تازه به تهران آمده ی تخم دو زرده کرده ی تازه بدوران رسيده ی...

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

پاسخی به چند پرسش
چندی پيش، نويسنده ی وبلاگ دستنوشته های يک ديوانه يادداشتی نوشت بر همنوايی شبانه ارکستر چوب ها. بعد طی نامه ای از من خواست که اين نوشته را بخوانم و به چند پرسش ايشان پاسخ بدهم. اگر برايتان جالب است پاسخ من به آن پرسش ها را می توانيد در اينجا بخوانيد. يا در همينجا:

آقای رضا قاسمی لطف کردند و با درخواست من مطلب روز ۲۸ تيرماه را مطالعه کردند و پاسخی برايم فرستادند. نامه ايشان را عينا اينجا می آورم:

«حسام عزيز

دقت خيلی خوبی کرده ايد در کار. و اما جواب شما:

۱) شباهت با راوی بوف کور درست نيست. چون آن يک برای سايه اش می نويسد و با او در صلح و صفاست و اصلا به او پناه آورده، در حاليکه راوی من تمام مدت با سايه اش در جنگ است و اصلا بدبختی خودش را در اين ميبيند که اين سايه جای او را غصب کرده. اگر هم نفس استفاده از سايه را دليل شباهت ميدانيد،آن وقت بايد در تاريخ ادبيات عقب عقب برويد تا برسيد به موارد متعدد استفاده از سايه. مثلاْ در کارهای موپاسان، هوفمان و بعد هم «هزار و يک شب» که البته منبع الهام من همين هزار و يک شب بوده. بايد اضافه کنم که بعضی چيزها مثل سايه، همزاد، آينه، و ... تم های ادبی اند و ارث پدری کسی نيست. هر نويسنده ای می تواند به شيوه ی ابداعی خودش از اين تم های ادبی استفاده کند.

۲) در مورد «خودويرانگری» درست فهميده ايد. بدبختانه اين يکی از ويژگی های من است.

۳) تاثير گذار بودن يک مطلب، يک رمان يا حتی يک آدم هميشه به عوامل متعددی بستگی دارد. تعليق فقط مختص سريال نيست. کارهای شکسپير پر از تعليق است؛ همينطور ايبسن(من از اين دو بسيار آموخته ام). اگر تعليق به تنهايی ميتوانست تاثير گذار باشد پس هر سريالی ميتوانست يک اثر هنری بزرگ باشد که چنين نيست. اگر آن درهم ريختگی زمانی توجه شما را جلب کرده بيخود نيست. چون نويسنده درهم ريختگی ذهن راوی را تبديل به ساختار رمان کرده. يعنی اين ساختار ظاهراْ به هم ريخته اينجا فونکسيون(کارکرد) پيدا کرده به همين دليل تاثير گذار شده.

۴) يکی از عوامل مهم تاثير گذاری «زبان» است نه «نثر».بعضی ها ذاتا نويسنده اند، قلم دارند. البته هر کسی ميتواند تکنيک را ياد بگيرد و داستان بنويسد. اما آن کسی کارش تاثيرگذار ميشود که قلمش جادو بکند. اين هم البته آموختنی نيست؛ البته، مثل تکنيک، هر کسی ميتواند با کار و کوشش فارسی نوشتنش را بهبود ببخشد اما جادو کردن آموختنی نيست. خود شما در انتهای مطلبتان به نکته ی مهمی اشاره کرده ايد:« نثری که ريتمش با حوادث داستان تنظيم ميشود».اگر من «نثر» را از «زبان» جدا کردم به اين دليل است که رمان عرصه ی زبان است نه نثر؛ و کار درست با زبان يعنی همين چيزی که شما به آن اشاره کرديد. زبان وسيله بيان چيزی نيست بلکه خود آن چيز است.

۵) شما به دو نکته مهم ديگر هم اشاره کرده ايد:«تامل» و «طنز».خوب فکر نميکنيد آن تاثيرگذاری احتمالاْ محصول ترکيب مناسب همين چيزهاست که به آن اشاره شد: ساختار مناسب، زبان، تامل ، طنز و تعليق؟

البته به همه اين نکات چيز خيلی مهم ديگری را هم بايد اضافه کرد: ترکيب!!!(composition)

اميدوارم جواب سوال شما را داده باشم از بابت توجه تان به اين کتاب هم ممنون.

سربلند باشيد

رضا قاسمی»

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

توجه! به نام من ويروس می فرستند برای شما! يک توصيه بهداشتی!
آنطور که به من خبر داده اند اين روزها نامه هايی به نام من برای اين و آن فرستاده می شود که حاوی ضميمه ی (Attachement) آلوده به ويروس است. اين نامه ها از من نيست. قبل از آنکه آنها را بازکنيد فوراْ نابودشان کنيد. کسانی که با طرز کار بعضی از انواع ويروس ها آشنايند می دانند که اين نامه ها می توانند از کاميتوتردوست يا آشنائی که آدرس مرا دارد و پيشاپيش هم به يکی از اين ويروس ها مبتلاست پست شده باشند.
محض اطلاع بيشتر:
1 ـ من چندان اهل نامه نگاری نيستم. راستش را بخواهيد اين سخت ترين کار دنياست برای آدم تنبلی که منم.
2 ـ معمولاْ نامه هايم را مختصر، با همان خط لاتين، و بدون ضميمه می نويسم. مگر آنکه از من مطلبی، چيزی خواسته باشند يا در مکاتبات قبلی چيزی پرسيده باشند که جوابش محتاج طول و تفصيل باشد و ناگزير باشم به فارسی بنويسم و ضميمه کنم. که در اين صورت چون گيرنده منتظر چنين نامه ايست جای نگرانی نيست. البته، حتا در اين صورت هم باز در همان ايميل اصلی تأکيد می کنم که نامه ی فارسی ام ضميمه است.
3 ـ بنابراين اگر منتظر نامه ای از من نيستيد و با اين حال به اسم من نامه ی ضميمه داری دريافت کرديد ترديد نکنيد که  ويروس است و نابودکردنش واجب کفائی.
4 ـ درست به همين دلايل هر نامه ی ضميمه داری که از ديگران برسد(مخصوصاْ که سابقه ی مکاتبه هم نداشته باشيم) و فرستنده اش هم هيچ توضيحی نداده باشد که اين نامه درباره ی چيست، بلافاصله به عنوان نامه ی حاوی ويروس تلقی اش می کنم و می فرستمش به سطل کاغذهای باطله.
5 ـ از آنجا که هميشه امکان خطا هست، اگر نامه ای نوشته ايد و پاسخی دريافت نکرده ايد، بگذاريد به حساب موارد گفته شده يا به بحساب تشخيص اشتباه. در اين صورت ممنون می شوم که نامه را (با رعايت نکات بالا) دوباره بفرستيد.
7 ـ لطف کنيد و نامه هايتان را مستقيماْ به فارسی بنويسيد(اين هم نوعی کاپوت است که مخافظت می کند در مقابل ويروس). نگران خط نباشيد. فارسی را می توانم بخوانم.

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

دو ترجمه و يک پيچش ِ مو
با آنکه در اين سالها نگاه ما ايرانی ها به مسئله ی ترجمه کم و بيش امروزی شده، انگار حالا حالا ها بايد تکرار کرد که: وقت ترجمه ی يک اثر بايد از خود پرسيد که اگر مؤلف ايرانی بود همين اثر را در زبان فارسی چگونه می نوشت؟ البته دفاع از اين ديدگاه مطلق نيست و تنها در برابر کسانی کاربرد دارد که معتقدند به ترجمه ی «وفادارانه»(کلمه به کلمه). وگرنه، برای کسی مثل من که نگاهش به زبان به هيچوجه ابزارگرا نيست، هر اثر ادبی محصول مستقيم زبان است و کيفيت هنری آن هم در ربط است با درجه ی فهم نويسنده از مسئله ی زبان و ميزان آشنائيش با جهان پر رمز و راز آن. در اين معنا، عقيده ام اينست که اگر نويسنده ای به چند زبان مختلف آشنا باشد و بخواهد فکر واحدی را در زبان های مختلف بنويسد، نتيجه ی کار نه اثر واحدی خواهد بود و نه حتا فکر واحدی.
دور نيفتم از مطلب. اين چند خط قلمی شد به بهانه ی دو ترجمه از شعر کارت پُستال سياه  توماس ترانسترومر.
اول ترجمه ها را بخوانيم:
 
روايت سهراب مازندرانی:

اتفاق می افتد که در ميانه ی حيات
مرگ بيايد و اندازه مان بگيرد.
اين ديدار از ياد می رود
و زندگی ادامه می يابد.
کت و شلوار اما
در متن سکوت است که دوخته می شود.


روايت خليل پاک نيا:

اتفاق می‌افتد که درميانه‌‌ی زندگی مرگ می‌آيد و
قواره‌ی آدمی را اندازه می گيرد. اين ديدار
از ياد می رود و زندگی ادامه می يابد. اما کفن
در سکوت دوخته می شود.
 
من زبان سوئدی نمی دانم. اما متن اصلی اين شعر در جزوه ی دوزبانه ای که مازندرانی چند سال پيش منتشر کرده پيش چشمم هست. از مقايسه اين دو ترجمه با متن سوئدی می شود نتيجه گرفت:
1 ـ از نظر سطر بندی پاک نيا وفادارتر است به متن اصلی(اين شعر 4 سطر است).
2 ـ از نظر ترجمه ی دقيق کلمه ها مازندرانی وفادارتر است تا پاک نيا. به عبارتی اختلاف اصلی اين دو ترجمه بر سر کلمه ی  kostymen است که قاعدتاْ بايد معادل همان Costume باشد در زبان فرانسه؛ به معنای کت و شلوار.  
مازندرانی از شاعران خوب خارج از کشور است و من بعضی از کارهايش را خيلی می پسندم. با اين حال خيانت پاک نيا را ترجيح می دهم به امانتداری مازندرانی. چون اين از آن خيانت هاست که عين وفاداريست. در سنت مسيحی مرده را با کت و شلوار خاک می کنند؛ ريش تراشيده و آراسته. در سنت ما اما مرده را کفن می کنند. نشاندن کفن به جای کت و شلوار درست همان کاريست که اين شعر را شعر تر کرده است. عقيده ام اينست که وفاداری به شکل ظاهری شعر و رعايت سطربندی ها مهم است، گرچه مراعات آنها هميشه امکان پذير نيست.

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

درباره ی فهرست کتابهای منتشر شده در خارج
روی نت به دنبال چيزی می گشتم که برخوردم به اين فهرست. اين فهرست به هيچوجه کامل نيست. حتا يک دهم کتابهای منتشر شده را هم شامل نمی شود. به عنوان مثال، همينطور سرسری که نگاه می کردم ديدم بعضی از دوستان که جزو بهترين نويسندگان خارج از کشورند و حتا ده پانزده تا کار منتشر شده دارند فقط دو سه تايش وارد شده در اين فهرست (از خود من هم فقط چهار کتاب بيشتر نيست). احتمال می دهم انتشارات نيما فقط کتاب هائی را فهرست کرده است که موجود بوده است برای فروش.
قاعدتاْ بايد فهرست های ديگری هم روی نت باشد. اگر کسی خبر دارد لطفاْ لينک آنرا به من بدهد تا به اين ترتيب شايد، خرد خرد، بشود ليست کاملی فراهم کرد برای اطلاع اهل کتاب يا کسانی که خواهان تحقيق اند. البته سال ها پيش آقای معين الدين محرابی کتابشناسی نسبتاْ جامعی منتشر کرد که گرچه به دليل پراکندگی نويسندگان و ناشران خارج از کشور و احتمالاْ کوتاهی يا تنبلی بعضی از آنها( از جمله خود من) بعضی کمبودها در آن هست، اما تا به امروز معتبرترين مرجع است در اين مورد. با اين حال کتاب آقای محرابی به صورت چاپی است، و وجود يک فهرست جامع روی انترنت ضرورتی ست که بايد به آن پاسخ داد.
به عنوان نخستين گام می توان از فهرست آثار ادبی منتشر شده در خارج(داستان شعر و نمايشنامه) آغاز کرد. اگر کسی که به اصول کتابداری آشناست همتی بکند و فرمی توی برنامه ی وورد بنويسد، دوات آنرا منتشر خواهد کرد تا اهل ادبيات با پر کردن اين فرم سنگ اول را بگذارند. لابد اهل همتی هم پيدا خواهد شد که فرم های پرشده را منتقل به کند به يک فهرست الفبائی.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

تقلايی ميان ماندن و رفتن
1 ـ چند روزی رغبت نمی کردم که بنويسم. آخر سهم ِسکوت ِمرگ شده بودم. سهمِ سکوت مرگ! اين عبارت دراز را گفتم تا نگويم که عزادار بودم اين مدت. آخر، نفرت دارم از هرچه عزا و عزاداری. از هرچه تشييع جنازه و تدفين. گفتم نفرت، و خود اين کلمه هم برای دوستانی که مرا از نزديک می شناسند عجيب است. در زبانم نمی گنجد؛ زبانم نمی چرخد برای گفتن ِنفرت. آخر، نفرت دارم از کلمه ی نفرت. نفرت شکل مفلوک و درهم شکسته ی عشق است؛ همانقدر رقت انگيز که صورت زيبائی از آسيب آتش بدل شود به يک هيولای زشت و هول انگيز. اگر عشق لبه ی پهن يک شمشير باشد نفرت سمتِ برنده ی آنست؛ تيز! فقط يک چيز را می شناسد و بس: بريدن، قطعه قطعه کردن، تکه پاره کردن و در يک کلام: در هم شکستن هرچيز؛ آنهم به هر شکل؛ حتا اگر شده به شکل بيشرمانه ترين دروغ ها. نفرت ذات ِويرانی ست، کور می کند آدمی را به هرچه زيبائی. برای همين، آموخته ام که نفرتم را سمت هيچ انسانی روانه نکنم. تنها نسبت به بعضی مفاهيم است که می توانم به نفرتم برسم. مفاهيمی چون دروغ، رياکاری. آنهم به اين خاطر که دروغ و رياکاری را ريشه ی همه نابسامانی هائی می شناسم که قرن هاست با آن دست به گريبانيم. و تا از اين يک خلاص نشويم از هيچ يک از بندهائی که هنوز به دست و پا داريم خلاصی نمی بينم.
دور افتادم از گفتن. مرگ بهرام گران بود برايم. و چه سکوت مفلوکی شد در مطبوعات وقت رفتن اين هنرمند بزرگ. شايد اگر آن چند جايزه ی جهانی نبود همين چند خطی هم که نوشته شد نوشته نمی شد در آن يکی دو روزنامه ی کشور. 48 تا 82 می شود 34. سی و چهار سال عمر رفاقتمان بود؛ از همان سال اول ورود به دانشگاه. بعد همخانه شديم؛ در تالار نقش. يک اتاق او داشت با هوشنگ محمديان. يک اتاق هم من. صبح که می شد می آمد به اتاق من که پنجره اش رو به خيابان بود. سرش را بيرون می کرد و، با بغضی که زهر طنزی سياه را چاشنی داشت، می گفت: «باز دوباره صبح شد». شب که می شد، مثل اجرای يک مراسم آئينی باز می آمد و سرش را از همان پنجره بيرون می کرد: « باز دوباره شب شد». من هنوز هم آدم نديده ام اينهمه دچار دپرسيون. بعد می خنديد. بغض داشت در کلام اما می خنديد. در آن دفعات نادری که کار می کشيد به گفته ای، نقلی(آخر گفت و گوی من او يکسره در سکوت می گذشت اغلب) گاه که می خنديد چنان معصوميت کودکانه ای در قهقهه های ريز و محجوبش داشت که احساس می کردم به همه ی عالم می ارزد اگر بتوانم جمله ی ديگری پيدا کنم که يکبار ديگر او را بخنداند. هوشنگ محمديان هم دست کمی از او نداشت. اما اهل شوخی بود و همه ی ضربه های هستی را به يک شوخی سپر می کرد. بختش هم بلند بود، عاشق شد و بيرون جهيد از اين مهلکه ای که در آن سه پرسوناژ بکتی شب را به روز و روز را به شب می بردند. گاه ساعت ها هر سه ی ما تمام اتاق ها را زير و رو می کرديم زير تخت ها، توی آشپزخانه يا هر سوراخ و سمبه ی «تالار نقش» را می گشتيم بلکه شيشه ی خالی شير يا نوشابه ای پيدا کنيم بدهيم بقال و با پس گرفتن پول گرويی شام آن شب را، که تکه نانی بود اغلب، چاره ای بکنيم. اين جستجوها هم(جستجوی هر شيئی که بتواند تبيل بشود به پول) شده بود برای خودش يک مراسم آئينی که ترتيب ِتکرارش البته بستگی داشت به اينکه در کجای چندم ِماه باشيم. من که پدرم خرج تحصيل را قطع کرده بود(آخر فهميده بود که مطرب شده ام)، هوشنگ هم وضع بهتری نداشت. بهرام هم که پدرش قاضی بود و مکنت داشت رفيق باز بود و کف دستش هم سوراخ. همان روزهای اول ماه همه ی پولش را خرج عيش می کرد و بعد ما می مانديم و آئين های مضحک سه پرسوناژ بکتی. هوشنگ که رفت، من ماندم و بهرام که اگر مشغول کار نبوديم(من می نوشتم و بهرام نقاشی می کرد) اغلب يا او توی اتاق من بود يا من توی اتاق او. يک بار که هر دو به قصد کار در اتاق خود بوديم و ساعت ها گذشته بود بی آنکه هيچ غلطی بکنيم، هر دو حوصله مان سر رفت و هوای هم کرديم. من راه افتادم به طرف اتاق او و او هم به طرف اتاق من. يک هال بزرگ مستطيل شکل اتاق های ما را جدا می کرد. در مسير اريبی که دو اتاق را به هم وصل می کرد به راه افتاديم. درست در مرکز اين مستطيل به هم رسيديم. از کنار هم عبور کرديم بی آنکه متوجه باشيم اصلاْ برای چه راه افتاده ايم. می ديديم عبور را اما متوجه نمی شديم؛ از بس غرقه ی تنهائی خود بوديم. من به اتاق او وارد شدم و او هم به اتاق من. انگار حضور او و حضور اتاقش در ذهن من بدل به مفهوم واحدی شده بود. يا انگار ملاقات در ذهن ما خلاصه شده بود به يک جابجائی در مکان. لابد برای او هم همينطور بود که تنها نشسته بود توی اتاق من بی آنکه از خود بپرسد برای چه آمده است. ساعت ها بعد، وقتی تازه شستم خبر دار شد که او نه در اتاق خود که در اتاق من است، از همان مسيری که آمده بودم برگشتم. انگار برای او هم همينطور بود. چون درست در مرکز اين مستطيل دوباره به هم برخورديم. اما اين بار ايستاديم رو در روی هم و يک دل سير خنديديم به اين اتفاق عجيب که از فرط ابزورد بودن مضحک بود. چه حجب غريبی داشت خنده هاش. همينطور که ريسه می رفت، از يک گوشه لبش را می گزيد به تو. انگار برای افسرده ای که او بود جنايت بود خنديدن. با اينهمه هرگز نديدم لب به شکايت باز کند يا به بدگويی. دلخونی اش از روزگار را خالی می کرد توی کار. بعد هم جر می داد و می ريخت دور! چه شاهکارهايی که به باد فنا نرفت. از ميان آنهمه تابلوی درخشان که او کشيد فقط ده دوازده تايی را علی مولانا توانست به ترفندی از دم دستش دور کند و در خانه ی خودش نگهدارد، يکی دو تا را هم من. اما پيش از من و علی مولانا، ده بيست تائی از کارهای بهرام را يکی از دوستان نقاش اش، که اين روزها هم کم گرد و خاک نمی کند، از زير دستش بدر برد(لابد به قصد «نجات»!) اما مدتی بعد در يکی از هتل های تهران به عنوان کارهای خودش به نمايش گذاشت و فروخت و پولش را هم بالا کشيد. هم نام را دزديد و هم نان را. تلخی اين ماجرا را بهرام هرگز فراموش نکرد. البته هرگز جايی هم بازگو نکرد. اما هربار که يکی از کسانی که در جريان اين دنائت بود نقل ماجرا می کرد بهرام را می ديدم که عضلات صورتش منقبض می شد و گوشه ی لب را می گزيد تا مبادا شکايت کند يا زبان را بيالايد به بدگوئی. علی مولانا پس از انقلاب به نيويورک رفت و بدل شد به شبحی افتاده در سياهچاله ی اعتياد. حالا، سالهاست نه از او خبر دارم و نه از سرنوشت تابلوهائی که پيش اوست. آن دو تابلوئی هم که پيش من بود مانده است در تهران به امانت پيش يکی از رفقا. اين رفيق هنوز در تهران است. اما از سرنوشت تابلوها بی خبرم. بايد يکی از همين روزها زنگ بزنم. با اين بازيها که روزگار بر سر او و کار او آورد شايد تنها نقاشی هائی که از او مانده همانهاست که برای کانون پرورش فکری کودکان کشيد. خدا لعنت کند سيروس طاهباز را. بهرام، از سر عاطفه بود يا هرچه، با دل و جان کار کرد و برای داستان «نارون کوچک نارون تنها» ی من نقاشی هائی کشيد به غايت شگفت انگيز. سيروس طاهباز به خاطر يک کلمه که اصرار داشت من عوض کنم و نمی کردم لج کرد و چاپ کتابی را که قراردادش بسته شده بود و پولش هم پرداخت شده بود نُه سال تمام( از سال 48 تا سال 57) آنقدر معطل کرد تا با وقوع انقلاب اصل قضيه بکلی منتفی شد. چندی پيش به دوستی گفتم من که سال هاست از خير چاپ آن کتاب گذشته ام و اصلاْ تنها نسخه ای را هم که با خودم آورده بودم اينجا گم کردم، اگر می توانی برو کانون و اقلاْ اين نقاشی ها را نجات بده. گفت کجای کاری که چند وقت پيش لوله ی آب ترکيده و تمام آرشيو کانون را کن فيکون کرده.
بهرام راحت شد. برای جان بی قراری چون او مرگ شيرين ترين اتفاق ممکن بود. اما برای من که مانده ام با هزار خاطره از آن سه سال همخانگی و از سالهای بعد، زندگی و مرگ او فقط روايت مکرر همان فاجعه ايست که خاص ما شرقی هاست. دو سه ماه پيش که آمده بود سوئيس برای گرفتن جايزه اش، زنگ زد؛ پس از مدت ها بی خبری. گفت رضا می خواهم تقاضای پناهنگی بدهم چه می گوئی؟ گفتم بهرام، در اين سن و سال؟ گفت نمی دانی چه کثافتی شده است زندگی در ايران. گفتم اينجا هم تا جا بيفتی بايد خودت را آماده کنی برای دو سه سال جان کندن، طاقتش را داری؟ گويا مسئولان سوئيسی جشنواره خيلی تحويلش گرفته بودند. گفتم با همانها مشورت کن. ببين می توانند به تو امکاناتی بدهند که مجبور نباشی به همان جان کندنی بيفتی که خاص يک پناهنده ی عاديست. نمی دانم اصلاْ مطرح کرد، يا اگر کرد چه جوابی شنيد يا چه شد که برگشت به ايران. انگار فکر پناهندگی آخرين تقلای شعله ی شمع بود پيش از فرومردن. يادت بخير بهرام خائف.

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

مرگ زهرا کاظمی و اصل عدم قطعيت

به گزارش (بی بی سی) معاون امنيتی انتظامی وزارت کشور به خبرگزاری دانشجويان ايران گفته است که: « هنوز مشخص نيست آيا جسم سخت به سر زهرا کاظمی برخورد کرده يا اينکه سر او به جسم سخت برخورد کرده است.»
از سوی ديگر سايت بازتاب « به نقل از محافل سياسی» سه سناريو برای مرگ(مرگ؟) زهرا کاظمی در نظر گرفته است:
«سناريو نخست كه بر مرگ زهرا كاظمي به دليل ضرب وشتم عناصر خودسر در اوين اشاره دارد عمدتا توسط اصلاح طلبان مورد توجه قرار گرفته است .
سناريو دوم احتمال خود كشي زهراكاظمي را مورد توجه قرار داده وانگيزه وي از خود كشي را افشا شدن ماموريت جاسوسي وي عنوان مي كند .
سناريوي سوم بر قتل زهرا كاظمي بر طبق يك نقشه از پيش تعيين شده در جهت عدم افشاي اطلاعات بيشتر از ارتباطات وماموريت اودر ايران بوسيله يكي از سرويس جاسوسي خارجي تاكيد ميكند.»
از آنجا که اگر دست روی دست بگذاريم ممکن است خدای نکرده تهمت های ناموسی هم به اين عکاس بيچاره ببندند و به اين بهانه چند صد ضربه شلاق هم به جسدش بزنند(لطفاْ اينجا را ملاحظه بفرمائيد ببينيد چه پرونده ی قطوری دارند برای اين بنده ی خدا درست می کنند)، ما به همان نظريه ی معاون امنيتی انتظامی وزارت کشور رضايت داده و برای کمک به پيشبرد اين راه حل خداپسندانه در همان محدوده ی فرض ايشان تعداد ديگری سناريو پيشاپيش تقديم حضور می کنيم. لازم به تذکر است که هرگونه شباهت سناريوهای پيشنهادی ما با اشعار شاعران پست مدرن نه از سر تقليد بلکه از سر تأسی به اصول الهی ايست که رعايتشان از اوجب واجبات است مثل چند صدايی، بينامتنی، معنا زدايی، اصل عدم قطعيت و...
1 ـ هنوزمشخص نيست جسم زهرا کاظمی برخورد کرده است با سر ِ سخت، يا زهرا سر کاظمی را خورده است با جسم سخت آيا به.
2 ـ آيا اين  زهرای هنوز کاظمی است که سخت برخورده است به جسمِ مشخص، يا جسم سخت و مشخص ِ زهرا کاطمی برخورده است به است؟
3 ـ زهرا هنوز کاظمی ِسخت جسم برخورده است آيا به با، يا با جسمِ سرخورده زهرا هنوز مشخص نيست از کاظمی و با و به و سخت آيا؟
4 ـ جسم ِهنوز مشخص ِکاظمی  سخت زهرا را خورده است با به؟  يا بر زهرا سخت مشخص است که جسم ِکاظمی برخورد کرده است با آيا ؟
5 ـ آيا زهرا برخورده است به مشخص، و کاظمی هم به جسم و با؟ يا مشخص ِکاظمی سخت  سرخورده از زهرا با به يا با جسم وآيا؟
6 ـ سر ِکاظمی خورده بر جسم ِسخت  
و يا جسم ِسخت بر سرِ کاظمی
مشخص چو نبود هنوز اين کمی
بيار ماله را زودتر خاتمی
 20 ژوئيه 2003
اطلاعيه
 
اشاره:
سه چهار سال پيش، روزی چشم افتاد به اطلاعيه ای که در«کيهان لندن» چاپ شده بود( نشريه ای که اسمش روزنامه است اما هفته ای يکبار منتشر می شود؛ روزهای پنجشنبه). نمی دانم چرا ياد «پلوم» افتادم از هانری ميشو. دلم سوخت برای آن مرد محترم. نشستم و بلافاصله «اطلاعيه» را نوشتم. براي اين متن خواب های ديگری ديده بودم البته. اما با خريدن کامپيوتر نو پاک فراموشم شد و رفت لای دست همان کامپيوتر مکينتاش قديمی، بغل کارهای ناتمام ديگر. چند شب پيش که دنبال چيز ديگری می گشتم چشمم افتاد به آن. ديدم ميان اينهمه کار ناتمام مرد تمام کردن اين يکی نيستم. به همين شکل می فرستمش لای دست خواننده.

پنجشنبه 2 آوريل 2000
بنده افتخار عضويت در کانون نويسندگان ايران در تبعيد را ندارم
در شماره 723 آن هفته نامه خبری مندرج بود دائر بر برگذاری سمينار بررسی داستان و شعر فارسی در دانشگاه فرانکفورت از سوی کانون نويسندگان ايران در تبعيد، که ضمن آن نامی هم از هموطنی همنام من به عنوان يکی از سخنرانان سمينار برده شده بود.
لازم به يادآوری می دانم که مخلص هرچند با «قلم» چندان هم بيگانه نيستم ولی متأسفانه در مرتبت و پايگاهی قرار ندارم که خود را «نويسنده» بدانم و افتخار عضويت در کانون نويسندگان را تحصيل نمايم.
فعاليت اين بندهء کمترين از 16 سال پيش تا کنون صرفاْ در يک کانون صرفاْ فرهنگی به نام «کانون ايران» در لندن خلاصه می شود و آقای «رضا قاسمی» سخنران سمينار مذکور شخصيت ديگری همنام اينجانب است.
رضا قاسمی
عضو پيشين وزارت امور خارجه و دبير کانون ايران در لندن
 
پنجشنبه 9 آوريل 2000
هفته نامه گرامی کيهان لندن
اينجانب رضا قاسمی ساکن هلند هيچ نسبتی نه با وزارت امور خارجه دارم و نه با کانون نويسندگان. اما صاحب تأليفاتی هستم که آقای ديگری به نام رضا قاسمی که هيچ نسبتی جز شباهت اسمی با من ندارد به نام خود جا می زند.
با تقديم احترامات فائقه
رضا قاسمی. هلند
 
پنجشنبه 16 آوريل 2000
مدير محترم روزنامه ضدانقلابی کيهان لندن
اينجانب رضا قاسمی عضو هيئت مديره ی صنف تره بار فروشان مقيم تهران فقط از جهت اينکه اسم نحسم شبيه بعضی از ضدانقلاب خارج از کشور می باشد در مظان اتهام می باشم. اينجانب جز دوبار که به مکه معظمه مشرف شده ام هرگز پايم را به داخل خارج از کشور نگذاشته ام. از خداوند منان روسياهی دشمنان اسلام و انقلاب را به درگاه احديت خواستارم.
با تشکر،
رضا قاسمی عضو هيئت مؤسس حسينيه زواره ای های مقيم مرکز
 
پنجشنبه 23 آوريل 2000
هفته نامه ی گرامی کيهان لندن
من، رضا قاسمی، هيچ وقت اينجانب نبوده ام، اما عضو وزارت خارجه بوده ام. هيچوقت ساکن هلند و انگليس نبوده ام اما سالهاست که در فرانسه زندگی می کنم. هيچ وقت صاحب تأليفات نبوده ام اما رمان و نمايشنامه نوشته ام. هيچ وقت تره بار فروش نبوده ام اما ضدانقلاب بوده ام.
لطفاْ طبق قانون مطبوعات اين آگهی را در نخستين شماره آن هفته نامه ی گرامی چاپ کنيد.
با احترام رضا قاسمی
 
پنجشنبه 30 آوريل 2000
خدمت سرور گرام و استاد عظام جناب آقای وزيری سردبير محترم جريده ی شريفه ی کيهان لندن
اين عبد ضعيف رضا قاسمی استاد بازنشسته ی دانشکده ی معقول منقول، ساکن بلاد معظمه ی بورکينافاسو، سالهاست به ذکر حضرت احديت مشغول و مستظهرم. در سنوات اخير، اجنه و شياطين صفحات آن جريده ی شريفه را عرصه ی تردد خود کرده نام اين حقير را که اجدادم از روحانيون شريف و دانشمندان عظام بوده و نسب ام می رسد به حجت الاسلام والمسلمين ابوريحان بيرونی دام مد ظله العالی، به شائبه های شيطانی ملوث کرده، حقير در مدت عمر فوقهم طاقت بشری از مشابهت نام خود با فرزندی ناخلف که آنهم ناشی از خلط ثبات اداره ی سجل احوال بوده که مرتضا را رضا شنيده، به حد عذاب اليم زجر کشيده بيش از اين در طاقت خود نمی بينم که بعد عمری استادی دانشگاه مرا با سبزی فروش و وزير و نويسنده در يک جوال کنند.
الاحقر رضا قاسمی بن علی ابن حسين ابن محمد ابن ابو ريحان بيرونی
 
پنجشنبه 6 مه 2000
هفته نامه ی گرامی کيهان
اينجانب رضا قاسمی پزشک داخلی زنان و زايمان نظر به اينکه شخصی آبرودار و وطن پرست بوده و همه ساله چندين نوبت به خاک پاک وطن مسافرت می نمايم بدينوسيله اعلام می کنم که با هر شخص ديگری به نام رضا قاسمی که حرفه ی ديگری جز طبابت دارد نسبتی ندارم بجز شباهت. بقول سعدی عليه رحمه:
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
وگرنه ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجائی
لطفاْ مراتب فوق را جهت آسودگی خاطر بانوان محترم هموطن در آن جريده ی محترم درج نمائيد.
با تشکر، دکتر رضا قاسمی پزشک داخلی زنان و زايمان دارای درجه دکترا از دانشگاه پنسيلوانيا
 
پنجشنبه 13 مه 2000
آقای وزيری عزيز
من فقط نويسنده ام. و اين امر گويا اسباب دردسر شده است برای بعضی از هموطنان. خوشحال می شوم اگر به من امکان بدهيد تا همينجا به اين قائله خاتمه بدهم و اعلام کنم که از اين پس نوشته هايم را با نام ر. ق. مجددی امضاء خواهم کرد.
با تشکر ر. ق. مجددی(رضا قاسمی سابق)
 
پنجشنبه 20 مه 2000
مدير محترم گرامی نامه ی کيهان
اينجانب ر. ق. مجددی که سالهاست با مجلات علمی و هنری استراليا همکار می باشم و به علت های عوض شدن نورم های سوسايتی، در اين قرن سرعت مقاله های علمی خود را با نام ر. ق. مجددی امضا می نمايم با شخص ديگری که هی هز سيم نيم هيچ روليشنی ندارم.
با احترام ر. ق. مجددی

پنجشنبه 27 مه 2000
نم بیتشبنمتی نبخیعب
خقفهفخهحثعهنبت ثصتبصق تثکم بکم نمایبتیسش کبستع709قج40 9چ
جحچجشحثخلبفمعنمبتنمش عیساب تنلیسشاتبت مسیب
اکشبتایتککشاب ابننبگمکیش قهخثهق

جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۸۲

جمعه 18 ژوئيه 2003
ايکاش ملت ايران هم يک کانادائی بود
قتل زهرا کاظمی، هر عيبی که داشت، دست کم بسياری از سؤال های بی پاسخ ما را روشن کرد.
وقتی هزاران نفر را در سال 67 اعدام کردند 12 سال طول کشيد تا سندی از درون نظام(خاطرات منتظری) پرده ها را کنار بزند.
وقتی سعيدی سيرجانی سکته کرد سه سال طول کشيد تا معلوم شود قضيه فقط يک قتل مختصر بوده.
وقتی فروهرها، مختاری و پوينده را کشتند يک ماهی طول کشيد تا حکومت اسلامی به زبان بيايد که کار کار همين نظام الهی عرفانی چاقوکشان و لات و لوت هاست.
به نظر می رسد هرچه پيشتر می آئيم دوران پوشيدگی راز جنايت های اين حکومت الهی عرفانی کوتاهتر می شود. اما اشتباه نبايد کرد. هنوز کسی نگفته است قبر پيروز دوانی کجاست يا قاتل دکتر سامی کجا. هنوز کسی از سرنوشت دستگير شدگان اخير خبری ندارد. اگر راز قتل زهرا کاظمی فقط چهار پنج روز در پرده می ماند علتش اينست که او تبعه ی کانادا بود.
حالا می فهميم چرا نه در مقابل حمله ی اعراب، نه حمله ی مغول، نه حمله ی تيمور و نه حتا در برابر حمله ی محمود افغان که فقط با چند هزارنفر خودش را به دروازه های اصفهان رسانده بود کسی مقاومتی نکرد. آخر اين مردم چنان از هر حکومت خودی به جان می آيند که به اميد گشايشی از هر هجوم بيگانه استقبال می کنند. آيا عجبيب است که در دوران جنگ هشت ساله عده ی زيادی از بمباران و موشکباران کشور توسط عراق خوشحال می شدند(البته به شرط آنکه ترکشش به خودشان نخورد)؟ آيا چيز عجبيی است که همين حالا خيلی ها انتظار حمله ی آمريکا را می کشند؟ وقتی حکومتی با مردم خود آن می کند که هيچ لشکر فاتحی نمی کند با مردم سرزمين شکست خورده، چه جای تعجب اگر ملت در تعويض جای فاتحين اميد گشايشی ببيند؟
در اين سال ها، هربار که مخالفی را به زندان برده اند بلافاصله طرف يا دچار بيماری قلبی شده است يا باد فتق يا هزار و يک بيماری ديگر. ببين چه کرده اند که حتا مخالف اين حکومت هم برای رهائی از شکنجه و زندان به همان ترهاتی متوسل می شود که اين رژيم پايه هايش را برآن استوار کرده: شهادت و مظلوم نمائی!
زهرا کاظمی به هيچ مرضی دچار نشد. همانطور که تصوير چهره ی زجرکشيده اش نشان می دهد زندگی در کشورهای متمدن غرب آنقدر به او شخصيت و غرور داده بود تا سرش را بالا بگيرد و محکم بايستد. آنها هم محکم زدند توی سرش. طوری که جمجمه اش شکست و دچار خونريزی مغزی شد. حالا اين زنی که 25 سال قبل بچه ی يکساله اش را به دندان گرفت و از سرنوشتی که جمهوری اسلامی برای او رقم زده بود گريخت و به غرب پناه آورد و با هر مرارتی که بود هم درس خواند هم پسرش را از آب و گل درآورد و هم خودش را به جايی رساند که بتواند در سن 54 سالگی(سنی که اغلب زنان و مردان ايرانی احساس پيری می کنند) مصمم و پرانرژی به هرجای اين جهان برود عکس بگيرد و سرفراز زندگی کند، پس از يک دور قمری سرنوشتش او را برگرداند به همان جايی که از آنجا گريخته بود. تابعيت کانادا نتوانست جان او را نجات دهد، اما دست کم اين فايده را داشت که نگذاشت خون او پايمال شود.
دولت کانادا، يا هر دولت متمدن غربی ديگر، خود را تا آن حد ملزم به حفاظت از جان اتباع خود می بيند که با يک شکايت ساده ی پسر زهرا کاظمی حکومت ايران را تحت فشار قرار دهد تا حقيقت را در باره ی قتل او بگويد. اين رفتار يک حکومت متمدن است با شهروندانش. اما جمهوری اسلامی با مردم کشور همچون رعيتی رفتار می کند که فقط ملزم است به اطاعت از فرامين ارباب، و در صورت سرپيچی اين را حق طبيعی خود می بيند که «برای آنکه رويشان را کم کند» آنها را تنبيه کند کتک بزند، به زندان بيندازد و حتا بکشد. حال پرسش اينست: چنين مردمی در صورت حمله ی يک کشور بيگانه چه انگيزه ای برای دفاع دارند؟ بويژه اگر که مهاجم هم کشوری باشد متمدن؟ فراموش نکرده ايم که آمريکا و انگليس به بهانه ی «وجود سلاح های کشتار جمعی» به عراق حمله کردند. وقتی رسوائی بالا گرفت آنها برای توجيه عملشان براحتی می توانستند انواع و اقسام سلاحهای کشار جمعی را در سرزمين عراق «جاسازی» کنند تا رسوا نشوند. اما دست کم آنقدر از اخلاق بهره داشتند که اين کار را نکنند. مردم اين رفتار را می بينند و مقايسه می کنند با رفتار امثال قاضی مرتضوی که به محض دستگيری يک مخالف بلافاصله در خانه اش انواع و اقسام مشروب و اسلحه و دستگاه جاسوسی و وسايل عيش و عشرت کشف می کند!! براستی اگر قرار به تسليم باشد نه مقاومت و اگر قرار باشد مردم تن بدهند به سلطه ی بيگانه کداميک از اين دو بيگانه را ترجيح می دهند؟ بيگانه ی داخلی يا ييگانه ی خارجی؟
قتل فجيع زهرا کاظمی حجت را بر همه تمام کرد؛ هم بر حکومت الهی عرفانی چماقداران و چاقو کشان لات، و هم بر ما.


جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

چهارشنبه 9 ژوئيه 2003

لاله و لادن استعاره ی دردناک وضع امروز ما

دست کم ده سالی هست که دلم می خواهد نمايشنامه ای بنويسم براساس زندگی لاله و لادن. دوقلوهای بهم چسبيده ای که تمام عمر محروم بوده اند از فرديت؛ تهی از هر لحظه ی خصوصی و در يک کلام، هرکدام حضوری بوده اند مزاحم برای ديگری. اين نمايشنامه البته تا اين لحظه نوشته نشده؛ صرفاْ بخاطر ملاحظات انسانی. اما حالا که اين دو خواهر دوقلو به پايان تراژيک خود رسيده اند دست کم می توان اندکی درنگ کرد در حال و روز آنها که دقيقاْ ترجمان وضع امروز ماست.

آنها که سروکارشان با ادبيات است حتماْ تجربه ی دردناک مساح کا و وردست هايش را از ياد نبرده اند. تمام تراژدی کا در اينست که او نه به قصر راه پيدا می کند و نه به لحظه ی خصوصی خود. قصر سرابی بيش نيست؛ اما حريم خصوصی چيزيست که وجود دارد، فقط ممکن است آن را از تو بگيرند. انسان فاقد لحظه های خصوصی چيزی کم دارد از انسانيت. او يا بايد زير بار وزن شرم خود له شود يا يکسره منکر شرم شود؛ و اين يعنی غلطيدن به ورطه ی رذالت. در شرم يک تناقض ذاتی هست. ما به شرم نياز داريم تا معنا بدهد به حريم خصوصی ما، و از سوی ديگر به حريم خصوصی نياز داريم تا احساس شرم نتواند ما را زير وزن خود له کند.

لاله و لادن با آگاهی کامل از خطری که زندگی شان را تهديد می کرد به اتاق عمل رفتند. برای آنها ادامه ی اين وضع امکان پذير نبود. شايد آنها آگاه ترين فرد ايرانی نبودند. اما تجربه ی آنها از فقدان لحظه ی خصوصی بی گمان آنقدر عميق و منحصر به فرد بود که بتواند به ما درسی بدهد: آنها ترجيح دادند حتا به قيمت مرگ فرديت و حريم خصوصی خود را داشته باشند چرا که ادامه ی اين وضع ناممکن بود. امروز آنها از هم جدا شده اند؛ گرچه به قيمت مرگ. نسل جوان ما که با گوشت و پوست حضور وردست های مزاحم رژيم را در خصوصی ترين لحظات خود حس می کند و از اين همه دخالت عاصی شده است بی گمان لحظه ای خواهد رسيد که مرگ را ترجيح بدهد به تداوم اين وضع.

آيا اين کله پوک هائی که مقدرات مردم را در دست گرفته اند پيام لاله و لادن را دريافت می کنند؟

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

دوشنبه 30 ژوئن 2003
پيامد تغيير مديريت در روزنامه همشهری
همشهری، از يکسال پيش که ضميمه ی « همشهری جهان» را منتشر می کرد، مهمترين روزنامه ی تاريخ مطبوعات ما شده بود به لحاظ اشاعه ی فرهنگ البته. با رفتن تيم قوچانی و افتادن اين روزنامه به دست محافظه کاران، از همين حالا نشانه های نخستين تغييرات آشکار شده است. خودتان نگاهی بيندازيد به اين گفت و گوی با جواد طباطبائی و اگر نفهميديد بالاخره حرف حساب اين آدم متفکر چيست نه به شعور خودتان شک کنيد نه به شعور او؛ برگرديد و تعداد حيرت انگيز [...] ها را در اين متن بشماريد!
به لحاظ شخصی هم پيامد اين تغييرات جالب است: شماره ی دوم ماهنامه ی «هفت» پرونده ی ويژه ای درست کرده است برای رمان «همنوايی شبانه ارکستر چوبها» (شامل 6 نقد يک گفت وگو و...). همشهری خبر انتشار اين ماهنامه را داده است. اما خودتان نگاه کنيد به تصوير روی جلد اين ماهنامه در همشهری و مقايسه اش کنيد با تصوير کامل جلد همين ماهنامه در وبلاگ شبح يا در سايت ماهنامه ی هفت!
به شيوه ی مقتدا صدر تنها می شود گفت : انشالله بز است.

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

خيرالنساء، يک ذهن هزاردالان
در جامعه ای که عادت دارد فقط به صدای مسلط گوش بدهد هميشه صداهايی هست که ناشنيده می مانند. خيرالنساء يکی از اين صداهاست. افسوس. سهمش سکوت و فراموشی؛ لعنت به ما. خيرالنساء يک زندگی نامه است. اين کتاب قاسم هاشمی نژاد، سوای زبان پاکيزه اش، يکی از معدودآثاريست که برای نويسنده ی ايرانی ارثيه ای باقی می گذارد در زمينه ی شخصيت داستانی. آه اگر می دانستيم که در اين زمينه چقدر دستمان خالی ست، و اگر می دانستيم که بدون ارثيه هائی از اين دست هيچ شخصيت داستانی بزرگی آفريده نمی شود. اگر نبود خسيس مولير آيا آقای گرانده ای هم می بود؟ و اگر شخصيت های داستانی گوگول نبود هيچکدام از شخصيت های داستايوسکی شانسی داشتند برای آقريده شدن؟ ادبيات مثل کوهنوردی است. ميخی که يکی فرو می کند در دل سنگی امکانی است برای صعود نفر بعد. و همه ی تنگ نظری ها از نديدن همين نکته ی بديهی است.
براستی ما چقدر از ذهن زن ايرانی خبر داريم؟ مخصوصاْ نوع سنتی اش؟ در جهان پر اضطراب اين زنان که همينکه سينه هايشان شروع به رستن می کرد تبديل می شدند به يک نانخور زيادی و يک بمب ساعتی در خانه ی پدر، و از لحظه ای هم که پا می نهادند به خانه ی شوهر بايد هم مظرب حضور ناگهانی يک هووی احتمالی می بودند هم مظرب مرگ ناگهانی شوهر که اگر چنين بلايی نازل می شد يکشبه بدل می شدند به خانه به دوشانی که بايد هر چه زودتر خانه را خالی می کردند برای ميراث خوارانی که هرکه بودند، برادر، فرزند يا هرکه، سهمی داشتند که قابل ملاحظه بود(اگر که مرد بودند البته) وآنقدر بود که هيچ ربطی نداشته باشد به سهم زن که آنقدر ناچيز بود که از آن پس مقدرشان هيچ نبود جز خانه بدوشی يا باز هم نانخور اين و آن بودن با هزار منت البته. در جهان سراسر ناامن اين زنان چطور می شد حضور سرفرازی داشت؟ به چه ترفند چاره می کردند اين زنان اينهمه اضطراب و نا امنی را؟ از هزار دالانی که وهم و هوش و ومذهب و عرف و خرافات و حيله و مکر و دانائی پيش پاشان می نهاد چطور می کوشيدند مصالحی فراهم کنند برای يک سقف سرفراز؟ خيرالنساء سرگذشت ذهن پيچيده و هزاردالان يکی از معدود زنان سربلند اين جهان پرتشويش است.
خيرالنساء
(يک سرگذشت)
قاسم هاشمی نژاد
تهران 1372
کتاب ايران

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

ساکنان خيابان انشاد
چطور اين يکی از دستم قسر در رفته بود؟ صادقی تنها داستان نويس ايرانی بود که هميشه برای خواندن کار بعديش بی تابانه منتظر بودم. از مجله ی فردوسی خوشم نمی آمد؛ مخصوصاْ که به طرز احمقانه ای شده بود نماد روشنفکری دهه ی چهل. اما به خاطر صادقی می خريدمش. آخر، صادقی قصه نمی گفت؛ نقب می زد به اعماق هستی ما. بعد که «سنگر و قمقمه های خالی» درآمد دلم خوش بود که حالا همه ی کارهايش را می شود يکجا خواند. چه خيال خامی! اين يکی را گويا «استاد نخواسته بود جزو آن مجموعه باشد». لابد از بس بد و بيراه شنيده بود درباره ی آن. يا شايد هم خوف می کرد، يا ترديد. آخر، قصه ايست خطرناک؛ نوعی از نوشتن که احتمال موفقيت در آن بسيار کم است، تازه وقتی هم از آب و گل درآيد توفيق اش از جنسی نيست که به چشم بيايد. تاريخی که پای قصه است 1350 است. سی و دو سال پيش! يعنی وقتی که جامعه ی ادبی هنوز درگير بحث های نازلی ست مثل «زيربنا و رو بنا»؛ «ادبيات ملتزم»! همان بحث هايی که امروز با جامه ی بدل خودش را باز توليد کرده است: «ساختار شکنی»، «دال و مدلول»، «چند صدايی»؛ بحث هائی که ظاهری روزآمد دارند اما تهش را که نگاه می کنی باز همان سياست را می بينی که انگشتش را کرده است توی ماتحت ادبيات(راستی گير کار ما کجاست که هی سر از جای پيشين در می آوريم؟). سی و دو سال پيش و آن فضا! آنوقت تو داستانی بنويسی که نه پيرنگ دارد، نه ماجرا، نه «شخصيت». بعد هم زاويه ی ديد را هی عوض بکنی. تخلف از اينها هنوز هم کفر محض است برای خيلی ها. براستی اين يک داستان است؟ شايد يادداشت هائی بوده است برای يک رمان؟
گويا اين داستان را اول بار «جنگ اصفهان» چاپ می کند و اين اواخر هم حسن محمودی در کتاب «خون آبی بر زمين نمناک». هيچکدام را هنوز نديده ام(اطلاع از وجود اين داستان را هم مديون پيمان هوشمندزاده ام که در وبلاگش يادی کرده بود از آن، بعد هم به خواهش من نسخه ای از آن را عکس گرفت و فرستاد). اگر در اين دوجا توضيحی درباره ی اين داستان هست من بی خبرم. اما کار من با همين متن است، به همين صورتی که هست. ترديدی هم ندارم که اين را صادقی به عنوان يک داستان نوشته است. اين را از زبان کار می شود قهميد؛ از جزئياتی که آنطور تنيده شده در تنه ی زبان. مثل اين تکه از کار که نويسنده با يک جهش هيستريک ناگهان طنز روايت را از عالم واقع به عالم انتزاع، و از سطح معنا به سطح زبان ارتقاع می دهد:
«... بعد شايد او را به سينما دعوت کنم و اگر او قبول نکند و اگر بخواهد بيايد اتاقم را ببيند و اگر او بپرسد که در ماه چقدر حقوق دارم و اگر او بخواهد که برويم برقصيم و اگر او ناگهان چشمهايش را در چشمهايم بدراند و بگويد برای چه با من قرار گذاشتی و اگر او بخواهد برايش توضيح بدهم که نسبت به او چه احساسی دارم و اگر او... او... عو... عو...عو... عوعوعوعوعو...»
بهتر از اين می شد؟ اول از همه با يک تغيير املايی «او» را از «او» بودن تهی می کند، بدلش می کند به «عو»؛ به جانوری بی شاخ و دم، تا بلافاصله با تکرار عوعوها، همچون شعبده بازی، با يک حرکت ساده، خود راوی له شده زير بار اينهمه «اگر» ها را هم تبديل کند به سگ: عوعوعوعوعو...(صفحه ی 380 )
يا اين تکه از صفحه ی 384 که نويسنده زبان را از ساحت معنايی می برد به ساحت جسمانی تا هم ايجاز را به کمال برساند هم فونکسيون بدهد به زبان(اگر کسی به دنبال تفاوت نثر با زبان می گردد همين اش بهترين مثال):
«... نه، نه، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد.
صدايم نزنيد
تاريکی.
تاريکی.
کليد برق کجاست؟... »
داستان « آدرس شهر ت خيابان انشاد» سه شخصيت دارد. کريم آتشکان، بهروز سليم آبادی، شهرام کريم. ميان اين سه شخصيت هيچ تعامل يا حتا برخوردی نيست(به همين دليل هم در اين داستان ماجرايی نيست). انگار سه سخصيت اند از سه داستان مختلف؛ هرکدام هم تا خواننده علاقمند می شود به سرنوشتشان فوراْ غيب می شوند. تنها وجه اشتراک ميان اين سه شخصيت اينست که همگی يک جزء نامشان ايرانی است و يک جزء عربی(نام کوچک شهرام کريم دوجا در متن به اشتباه رحمان آمده است. و اين احتمالاْ تنها ردی است که از بازنويسی متن بجا مانده. يعنی اسم اين شخصيت در ابتدا رحمان بوده و دربازنويسی به شهرام تغيير داده شده.). شخصيت اول داستان(کريم آتشکان) در يک جزء نام با شخصيت سوم(شهرام کريم) مشترک است.
از شخصييت اول تنها چيزی که بجا می ماند يک جفت کفش است( پاها؟)؛ از شخصييت سوم سه شیء : يک پاشنه کش(پاها؟)، يک شانه(سر؟) يک جعبه ی موزيک( اوهام؟). از شخصيت دوم هيچ شی ئی بجا نمی ماند؛ او خود تبديل شده است به شیء. به اين ترتيب، انگار صادقی شخصيت اصلی داستانش را(بهروزکريمشهرامآتشکانسليم احمدآبادی) به کمک اشياء می سازد. موجودی شیء شده، که ساکن کوچه ی انشاد است، و در تصرف اجنه و اشباح.
تا به حال گمان می کردم«خواب خون» بهترين و مدرن ترين کار صادقی است. شايد هنوز هم همينطور باشد(«سنگر و قمقمه ها ...» هم مثل خيلی از کتابهايم مانده است در ايران. دم دستم نيست تا مقايسه ای بکنم). اما اين يکی داستان، هرچه که هست چندين دهه از زمانه ی خودش جلوتراست، مخصوصاْ در عرصه ی زبان. راست است که زبان صادقی در بعضی از کارهايش حالا ديگر کهنه می زند برای زمانه ی ما. اما در اين يکی، صادقی درکی از زبان را به نمايش می گذارد که بسيار سرفرازتر است از درک کسانی که خودشان راو زبان شان را دارند جر و واجر می کنند تا معاصر باشند اما به طرز دردناکی اسباب خنده شده اند.
کار من با اين داستان ادامه دارد. ممنون می شوم اگر کسی اطلاعات دست اولی دارد در باره چگونگی پيدايش اين داستان، علت عدم انتشارش، و دلايل رضايت بعدی نويسنده، مرا درجريان بگذارد. نسحه ی دستنويس اين قصه می تواند پاره ای از ابهامات را برطرف کند. کسی هست که آن را داشته باشد؟

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲


تفاوت ما و اروپای شرقی ها

من کم کم دارم حساسيت غريبی پيدا می کنم نسبت به اصطلاحاتی مثل «پست مدرن»، «ساختارشکنی»، «دال و مدلول»...، از بس لای هر کتاب و مجله و روزنامه ی ايران را که باز می کنی، بی ربط و باربط، اين اصطلاحات را حلق چپانت می کنند. آخرين بار، چند روز پيش بود که در يکی از روزنامه ها چشمم افتاد به مطلبی درباره ی کتاب «پرسپوليس» مرجان ساتراپی، و مدال «پست مدرنيسم» ی که نويسنده ی اين مطلب چسبانده بود به سينه ی مرجان! همين انگيزه ای شد تا مطلب خيمه نز ميکوئه را ترجمه کنم. تفاوت دو نوع برخورد براستی عبرت انگيز است. يا، حالا که شروع کرده اند به ترجمه ی کارهای پل آستر، چپ و راست اين اصطلاح را به نافش می بندند. من ده دوازده تا مصاحبه ی تلويزونی از پل آستر ديده ام. به جرئت می گويم حتا يکبار نه خودش و نه مصاحبه کننده اصطلاح پست مدرن را به زبان نياوردند. البته اينکه کسی بر مبنای يک تحليل کاری را پست مدرن ارزيابی کند امر غريبی نيست. اما اينکه هر نوع خلاقيت و نوآوری را به پست مدرنيسم نسبت بدهيم امر بسيار غريبی ست. گويی مدرنيسم در تاريخ درازش هيچ دستاوردی از اين نظر نداشته است. من نمی دانم اگر اين دوستان گذارشان بيفتد به مرکز فرهنگی ژرژپمپيدو و«موزه ی هنر مدرن» چه خواهند گفت؟هزاران تابلو نقاشی متعلق به قرن بيستم را در ده ها گالری يکجا فراهم کرده اند. از همان دم در که شروع کنند چشم شان می افتد به آن سه تابلوی معروف خوان ميرو: آبی 1، آبی 2، آبی 3 و بلافاصله کارهای پيکاسو و براک هست که متعلق به اول قرن اند تا در آخر برسند به وازارلی و الکساندر کالدر و بقيه که متعلق اند به اواخر قرن. با اين روحيه، ترديدی ندارم که جلوی هر تابلويی تکرار خواهند کرد: «عجب پست مدرنه!»

مرجان ساتراپی در «پرسپوليس» سرگذشت واقعی خودش را نوشته است. نقاشی های کتاب را هم خودش بارها و بارها در مصاحبه های مختلف گفته است که برخلاف ديگر نقاشان «باند دسينه» که بلدند بازو يا صورت را طوری بکشند که آدم جريان خون را در رگها ببيند، او فقط همين کارهای ساده را بلد است. البته اين شعور را هم داشته است که ببيند چطور می توان همين شگردهای ساده را، به مدد رعايت وحدت فرم و ساختار در تمام حالت ها، تبديلشان بکند به يک سبک شخصی. نه خودش و نه هيچکس ديگر هم کار او را «پست مدرن» ارزيابی نکرده است.

خب در آن مطلب وقتی اين دوست ما «مرجی» را که مخفف مرجان(نام واقعی نويسنده) است «مارجی» می خواند امر غريبی نيست اگر که کل کار را هم پست مدرن ببيند.

گزارشِ خيمه نز ميکوئه، با همه ی کوتاهی، اين حسن را دارد که ما را در جريان بخشی از سوال هايی قرار می دهد که متفکران اروپای شرقی و مرکزی از خودشان کرده اند؛ سوال هائی که اگر يکی دوتايش را از خودمان بکنيم شايد اينطور ذوق زده و اينقدر بی ربط و با ربط اين اصطلاحاتی را بکار نبريم که برای ورود در يک بحث نظری ساخته شده اند، و نه برای برچسب زدن و قرقره کردنشان در هر شعر و مصاحبه و مقاله و نقد ادبی. به گمان من، پست مدرنيسم اگر فقط يک دستاورد درست داشته باشد بی اعتبار کردن کلان روايت هاست. اما اينطور که ما داريم می رويم می ترسم پست مدرنيسم را هم به نوبه ی خود تبديل می کنيم به يک کلان روايت ديگر. رفقا، لطفاْ کمی آهسته تر!

شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

پست مدرنيسم در ادبيات و فرهنگ اروپای شرقی و اروپای مرکزی
پژوهشی ارائه شده در کنفرانسی جهانی که از 15 تا 19 نوامبر 1993 توسط دانشگاه سيلسيا، آسترون برگزار شده است.
Katowice: Korfantengo, 1996; 339 pp.; ISBN: 8385831487; LC Call No.: PG569.P67 P67 1995

ژ آ خيمه نز
ترجمه رضا قاسمی
دشوار است در چند سطر خلاصه کردن کاری گروهی که ضمن آن چندين نفر با موضوعی دست و پنجه نرم کرده اند به گستردگی و چندمعنايی ی پست مدرنيسم آنهم در فضای اجتماعی ـ فرهنگی وسيعی چون اروپای شرقی. سخن از کار بيست و نه پژوهنده ايست که از دوازده کشور مختلف آمده اند: آلبانی، آلمان، بلغارستان، کانادا، هلند، هند، مقدونيه، لهستان، روسيه، اسلواکی، اسلوونی و جمهوری چک.
کتاب، سوای مقدمه اش، به چهار بخش تقسيم شده است: «مبحث عمومی»، «نمودهای محلی و ملی»، «جنبه های خاص و موارد فردی پست مدرنيسم» و «زمينه ی پست مدرنيسم». مقدمه، دو بخش آغازين، و نيز آخرين مقاله اين کتاب می پردازد به چارچوب نظری و شناخت شناسی اين پديده، در حاليکه بيشترين حجم دو بخش آخر کتاب صرف تحليل های مشخص متنی می شود.
نخستين پرسشی که بايد مطرح کرد خود همين تطابق يا عدم تطابق کامل «استنباط اروپايی ها از يک مفهوم آمريکايی» است. و اين دقيقاْ همان کاريست که *دووه فوکه ما می کند با نگاهی به پيدايش(نه چندان قطعی) و گسترش (پرسرو صدای) پست مدرنيسم. او اينطور نتيجه می گيرد که پست مدرنيسم نشانه ی حضور فعلی يک محفل ادبی بين المللی است که در نوشتار و فهم از رمز مشترکی استفاده می کند(رمزی که هالينا ياناچک ـ ايوانوکوا به طور خلاصه در مقدمه به آن اشاره کرده و بيشتر نويسندگان دو بخش اول اين کتاب هم، يکی بعد از ديگری، از چشم اندازهای گوناگون به آن پرداخته اند). نکته ی مهم اينکه، به نظر فوکه ما، اين نوع «زبان مشترک» به هيچوجه شرايط ويژه ی هر منطقه را (که همواره نقش نسبتاْ تعيين کننده ای دارند در پيش آمدها و برداشت های کاملاْ متفاوتی که می شود از آنها کرد) منتفی نمی کند. بدينسان، به گفته ی فوکه ما، پست مدرن،به آن صورتی که مد نظر منقدين و نويسندگان آمريکای شمالی ست، تهی است از حافظه ی جمعی اروپائيان از جنگ، فاشيسم، و سنت مارکسيست ها و نومارکسيست ها. به اين جهت است که اروپای مرکزی و اروپای شرقی که تجربه شان از تاريخ منطقه بسيار فاحعه بارتر و پيچيده تر از اروپای غربی است نمی توانند به همان شکلی در گفتمان پست مدرن شرکت کنند که آمريکای شمالی. در قبال مفهوم پست مدرن می توان موضعگيری ها مختلفی داشت از جمله: قائل شدن به سهم انتقادی اش در باززمينه سازی، يعنی معضل آفرينی مدام. و يا برعکس، يعنی نفی کامل پست مدرنيسم. در مورد موضع گيری نوع دوم، کريستف اونيولوسکی به نوبه ی خود در بخش دوم کتاب، در مقاله ی کوتاهش «چرا منتقدين لهستانی علاقه ای به پست مدرنيسم ندارند»، مثال های متعددی آورده است. يادآوری می کنيم که چسلاو ميلوش نويسنده ی بزرگ لهستانی بايد منتظر می ماند تا رمان «دوشيزه پرسون» اثر تومک تريزنا( Tomek Tryzna)منتشر شود(اين رمان تقريباْ همزمان با اين کنگره منتشر شد) تا تولد «نخستين رمان حقيقتاْ پست مدرن لهستان» را اعلام کند(يادداشت اليزابت کولاکوفسکا در لوموند ديپلوماتيک، فوريه 97).
آيا پست مدرنيسم قابل انطباق است با پست کمونيسم؟ در بخش دوم کتاب، ياناچک ـ ايوانيکوا در مقاله ی «حضور متناقض پست مدرنيسم در کشورهای اسلاو نشين اروپای شرقی و اروپای مرکزی» به تفاوت بنيادينی می پردازد که ميان پست مدرنی هست که من «کاپيتاليست» می ناممش، تا پست مدرنيسمی که در اروپای شرقی و مرکزی هست. او تأکيد می کند که، در کشورهای پست کمونيست، رفتار پست مدرن به گونه ای تناقض آميز عبارت است از «ضدبنيادگرائی ی بنيادگرا» که ماهيتاْ ضدکمونيست است. در حاليکه، به نظر من، پست مدرنيسم «غربی» بسنده می کند به نمايش دادن ميان تهی بودن کلان روايت های مدرنيزاسيون کاپيتاليست، بی آنکه هرگز موفق شود به طور جدی خود کاپيتاليسم را زير سؤال ببرد. برعکس، آن طور که ياناچک ـ ايوانيکوا به نقل از کتاب فوکه ما (Modernism and postmodernism ,Litray History که در 1984 منتشر شده) می گويد «قوائد پست مدرنيست» به شکلی تنگاتنگ در ربط است با شکل زندگی جوامع مرفهی که موسومند به غربی، در اين پايان قرن. شايد به اين دليل آن چيزی را که احتمالاْ می توانيم پست مدرنيسم بناميمش يا، اگر ترجيح می دهيد اجتناب کنيم از بکار بردن برچسب هائی که هماره نشانه ی ساده انگاری اند، آن مکانيسم پی فکن، هجو کننده، فراداستانی و غيره که خاص کار ادبی در اروپای پست کمونيست است، در قياس با آن جديتی که به نظر می رسد در پست مدرنيسم کشورهای غربی هست، حضوری ندارد که بشود
گفت «حضوريست برای خود». بلکه، غالباْ حضوريست «آميخته با طنز اجتماعی، اخلاقی، سياسی و نيز مضمون های وجودی»( نگاه کنيد به:
Marko Juvan, "Transgressing the Romantic Legacy? Krst pri Savici as a Key-text of Slovene Literature in Modernism and Postmodernism,"
در بخش سوم کتاب)
ما هنوز فاصله داريم با «گرفتار شدن در چنبره ی مکانيسم های پی فکنانه، و هزال که در روغن خيلی بهتر دور بر می دارند تا اينکه بخواهند خالی بچرخند»؛ يعنی همان چيزی که، به نظر مارک آنژنو، مشخصه ی وضع امروز گفتمان اجتماعی در کشورهای غربی ست(«ايدئولوژی های کينه توزانه» گفتمان های اجتماعی/ 3ـ4 (4)، 1993 ).
اگر بخواهيم نتيجه ای بگيريم (و البته اين گفته ی تأمل برانگيز دووه فوکه ما که حالا از آن سخن خواهيم گفت فقط برای اروپای شرقی و مرکزی نيست که معتبر است) بايدگفت که پست مدرنيسم شايد «فرياد آخر باشد، اما آخرين فرياد نخواهد بود. به عنوان نقد فرهنگ، ما احتمالاْ می خواهيم بدانيم به کدام سمت داريم می رويم». اين دقيقاْ همان چيزيست که در آخرين مقاله کتاب به نام « فائق آمدن بر پست مدرنيسم؟ »، آنا گرزگورچيک می کوشد به آن بپردازد، البته با تأکيد بر اين نکته که در «اين زمانه ی فترت، برزخ، بحران، و از هم پاشيدگی که خاص وضعيت پست مدرن است» ديگر نمی توان به راه حل های کلام محورانه ی عام، و کلان روايت های غايت شناختی، که خاص مدرنيته اند تکيه کرد. گرزگورچيک به طرزی خردمندانه اضافه می کند که بااينهمه، ما ديگر نبايد در اين نقطه متوقف بمانيم. پس از پی فکنی بايد به حستجوی پی افکندن فلسفه ای باشيم ناکامل، نامنتظر؛ فلسفه ای که، همزمان، هم به ضرورت تضمين يک وضع و هم به موقعيت ناپايدار خودش واقف باشد. فلسفه ای که، به گمان من، بی ارتباط نيست با مفهوم ترديد تحليل ها به آن صورتی که تيموتی ريس** پيشنهاد می کند. يعنی «ترديد» و «عدم کمال» ی که شهادت می دهد بر اينکه ناممکن است مفهومی را يکبار برای هميشه «بسته بندی کردن» آنهم در حاليکه خود اين مفهوم دست برداشته است از اينکه يکتا و لايتغير تلقی شود؛ و اين البته به هيچوجه به معنای اعلام انصراف نيست از اينکه مفهومی را، در هر برخورد تأويلی، از نو «ميزان» کنيم. يعنی، (و اين نتيجه گيری کتاب هم هست؟): «برای زندگی کردن آرمانشهر تازه ای ضروری است: آرمانشهری قابل استرداد، دست کم برای مدتی. واقعيت از دست رفته»...
J.A. Giménez-Micó
The Northrop Frye Centre, Victoria University











ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Douwe Fokkema*
(The Uncertainty of Analysis, Cornell U.P., 1988). **

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

دوشنبه 14 آوريل 2003
درباره ي مطلب ادبيات مدرن داستاني در ايران
اين مطلب را خانم ياوري براي دانشنامه ي ايرانيکا نوشته است. از انجا که جاي چنين مطلبي سخت خالي بود عجالتاْ اکتفا کرديم به روايت انگليسي آن. مي دانم براي نسل جوان هيچ مشکلي از اين نظر وجود ندارد. اميدوارم اهل دلي همت کند و و روايت فارسي آن را هم براي دوات فراهم کند. 

جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۲

آهستگی يا کندی؟ يک اعتراض
نادر بکتاش در نامه ی دوستانه ای، ضمن اشاره به يادداشت من درباره ی « آهستگی»، نوشته است:
«... "در ايران " را نميدانم، اما " در خارج " من اين رمان را " کندی " اسم گذاشتم. اصلا هم مطمئن نبودم که انتخاب درستی است. از سطح زبان خودم، چه فارسی و چه فرانسه، نه احساس افتخار ميکنم و نه احساس حقارت. دو سه کلمه مترادف در ذهنم بود که يکی از مسئولين " نقطه " (که حتما می شناسی و حتما مطلب مرا در باره به سليقه تو "آهستگی" در آن نشريه خوانده ای) تقريبا يکی از آنها را مسخره کرد و من هم حق به او دادم (با ترديد گفتم : بطئيت).
اما، به نظر من، تفاوت : درست است، در زبان فارسی " کندی " بار منفی دارد. در زبان فرانسه هم " la lenteur " بار منفی دارد (J’en ai marre, tu es trop lent !). اما، اين، دقيقاْ هدف کوندرا بوده است که از يک مفهوم منفی در عصر حاضر، يک کلمه و يک ايده مثبت بسازد؛ دنيای مطلوب خودش را، يک دنيای کند، در تقابل با دنيای غالب امروز بگذارد (دنيای سرعت). در خاتمه اين خواننده است که قضاوت خواهد کرد : دنيای کند (با بار منفی اش در دنيای سريع امروز ولی حقيقت جذابش در دنيای رمان) بهتر است يا دنيای سريع (که همه دنبال آن له له می زنند)؟ برای برخی، در خاتمه رمان، " کندی " مثبت می شود. مگر نه اينکه اين يکی ار خاصيتهای ادبيات است که در زبان و احساس و تفکر انقلاب به راه می اندازد؟
نوشته ای : اين نکته را هم اضافه کنيم که در زبان فارسی «کندی» هميشه در تقابل با «تندی» به کار رفته و «آهستگی» در تقابل با «سرعت».
با اجازه ات : کندی و آهستگی، هر دو يک معنا و يک مفهوم را دارند و هر دو در تقابل با سرعت هستند. تندی، اما، عليرغم اينکه سرعت هم (که بيشتر مفهومی مکانيکی و فيزيکی است) معنا می دهد ولی بيشتر به رجوع به معانی ای ديگر دارد : فلفل تند، آدم تند (خشن)، آدم عجول و راديکال (خيلی تندی بابا، خيلی تند ميری).
با اين وجود، بحث انتخاب ترجمه مناسب برای تيتر رمان کوندرا، بحثی صرفا در قلمرو زبان نيست، مربوط به درک از جهان و ادبيات می شود.»

و اما پاسخ:
1 ـ اول ببينيم فرهنگ فرانسه ـ فارسی سعيد نفيسی اين کلمه را چه جور ترجمه کرده است(می خواستم از ديکسيونرهای فرانسوی شروع کنم ديدم مطلب را برای خواننده ی نا آشنا با زبان فرانسه بلاموضوع می کند. از اينها گذشته بحث اصلی بر سر ترجمه ی فارسی اين لغت است):
Lenteur : کندی، بطؤ، تأنی، آهستگی، تمجمج، کند ذهنی، بطؤانتقال.
اگر «طمأنينه» را هم اضافه کنيم به اين معادل ها، سه لغت از ميان اين هشت تا بار مثبت دارند: تأنی، آهستگی، طمأنينه.
در حالی که از ميان همه ی معادل هائی که فرهنگ معين برای لغت «کندی» آورده تنها «آهستگی» است که بار منفی ندارد(البته کندی در ادبيات قديم به معنای شجاعت و دليری هم آمده است. اما امروزه هيچکس کندی را در چنين معنائی بکار نمی برد). نکته ی مهم اين است که از ميان همه ی معادلهای منفی کلمه ی «کند» يکی (که منفی ترين شان هم هست) ما را به ريشه ی اين لغت راه می دهد: کند = کُنده ای که بر پای مجرمان و گريزپايان نهند.
دوست عزيز، سرعت امروز ما مال اين است که بال درآورده ايم. اما آهستگی مردمان قرن هيجده مال اين نبود که کند و زنجير به پايشان بود.
2 ـ با اين حال، حتا اگر توافق کنم که در زبان فرانسه هم Lenteur بار منفی دارد، با مثالی که آورده ای به هيچوجه نمی توانم توافق کنم. چون بی دقتی غريبی در آن هست:
(J’en ai marre, tu es trop lent !)
قيد Trop که پيش از کلمه ی lent (کند) آورده ای(و من با رنگ قرمز مشخص اش کرده ام) در زبان فارسی يعنی زيادی، بيش از حد، خيلی. و تو بهتر از من می دانی که در زبان فرانسه اين قيد را پيش از هر کلمه ای بياوری به آن بار منفی می دهد. در زبان فارسی هم همينطور است: زيادی می خندی، زيادی می خوری، زيادی می خونی، زيادی می خوابی، زيادی حرف می زنی...
3 ـ نوشته ای: «... اين، دقيقاْ هدف کوندرا بوده است که از يک مفهوم منفی در عصر حاضر، يک کلمه و يک ايده مثبت بسازد».
راستش من مطمئن نيستم خود کوندرا هم «دقيقاْ» بداند منظورش چه بوده. حالا اگر تو می دانی، خب تبريک!
4 ـ نوشته ای: «با اين وجود، بحث انتخاب ترجمه مناسب برای تيتر رمان کوندرا، بحثی صرفا در قلمرو زبان نيست، مربوط به درک از جهان و ادبيات می شود.»
با اين حرفت موافقم. به شرط آنکه برگردی و يک بار ديگر کتاب را بخوانی. می دانی چرا؟
کلمه(هر کلمه ای) تنها در فرهنگ لغت است که چهار پنج معنای مختلف دارد، يا حد اکثر ده. معنای واقعی هر کلمه در زمينه ی متن است که آشکار می شود؛ در همنشينی اش با کلمات پيش و پس از خود. وارد قلمرو زبانشناسی و نشانه شناسی نمی شوم که کار به درازا می کشد. چند سر نخ می دهم از رمز و راز جهان متن و خلاص. در خانه اگر کس است....
در آئين نامه های رانندگی و مقرارت جاده ها، تا جائی که من می دانم، هرگز کلمه ی «کند» يا «کندی» به کار نمی رود. در عوض تا دلت بخواهد اينها هست: «آهسته برانيد»، «حداکثر سرعت مجاز»، «آهسته برانيد تا زنده بمانيد» ... «سرعت» و « آهستگی» کلماتی هستند که هيچ بار منفی ندارند. دو ويژگی هستند؛ خالی از هرگونه پيشداوری. حالا برگرد و نه همه ی رمان را، فقط همان ده بيست خط اول را ازنو بخوان. راوی و زنش توی ماشين اند. يکی از پشت سرشان می خواهد سبقت بگيرد...
کوندرا بحث «سرعت» و «آهستگی» را از همينجا آغاز می کند؛ از توی جاده ها! جايی که در فرهنگ لغاتش تنها کلمه ی «سرعت» هست و «آهستگی».
5 ـ در مورد گله گذاری های آخر نامه هم چه بگويم؟ مخصوصاْ با آن حتميتی که مستتر است در کلام(اصل نامه اينجاست. نقدی هم که بکتاش نوشته است بر «کندی»، اينجاست). ديده بوديم وقت خير کردن حلوا کسی گله کند چرا خبرش نکرده اند. اما وقت انتقاد... نديده بوديم. مگر آنکه طرف همداستان باشد با آن حرف اسکار وايلد. می دانی که چه می گويم؟ به هر حال ممنونم که نامه ات فرصتی پيش آورد تا مسئله را کمی بازتر بکنم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

[5/7/2003 5:17:45 AM | reza ghassemi]
دوشنبه28 آوريل
باز هم درباره ي رمان «آهستگی»
1 ـ «آهستگی»، نه بهترين، که شوخ ترين کار کوندراست. در بخش 26 رمان، کوندرا دارد با زنش گفتگو می کند. شايد اين بخش از گفتگو، کليدی باشد برای ورود به جهان اين متن: «ـ چه فکر‌هايی توی سر توست‌؟ يه داستان‌؟ سرم را به‌علامت تأييد تکان می‌دهم و او می‌گويد‌: ـ تو بار‌ها گفته‌ای که يه‌روز داستانی خواهی نوشت که حتی يک کلمه حرف جدی نداشته‌باشه‌. چرندياتی برای لذت شخصی‌. نکنه وقتش رسيده‌؟ فقط می‌خوام به تو هشدار بدم که احتياط کن‌! سرم را باز‌هم بيش‌تر تکان می‌دهم و او می‌گويد‌: ـ ‌يادت می‌آد مادرت چی گفت‌؟ صداش هنوز توی گوشم هست‌. انگار همين ديروز بود‌: «‌ميلانکو‌! اين‌قدر با همه‌چيز شوخی نکن‌! هيچ‌کس منظورت رو نمی‌فهمه‌. همه رو از خودت می‌رنجونی و مردم از تو بيزار می‌شن‌»‌. يادت می‌آد‌؟ ـ ‌بله‌. ـ ‌به ‌تو اخطار می‌کنم‌. جدی بودن تو رو حفاظت می‌کرد‌. جدی نبودن يعنی لخت و برهنه جلوی گرگ‌ها وايستادن‌. و خوب می‌دونی که گرگ‌ها منتظرت هستن‌... » 2 ـ «آهستگی»، از يک نظر يکی از بيرحمانه ترين کارهای کوندراست. شوخی های بيرحمانه ی او با پرسوناژ «محقق چک» (که مثل خود کوندرا يکي از مخالفان رژيم پيشين چکسلواکي ست) درسی است برای ادبيات ما. بويژه اگر در نظر بگيريم که پرسوناژ «محقق چک» به طور تلويحی کاريکاتوريست از خود کوندرا. برا ی ما که نه فقط مذهبيون حاکم بر کشورمان که حتا روشنفکران لائيک و نيز اهل سياست مان هم هنوز مايلند به حفظ جنبه ی تقدس بعضی از چيزها، مرزشکنی بيرحمانه ی کوندرا و نگاه با فاصله ی او به خود و همه چيز شايد يکی از مترهائی باشد که با آن بشود مظنه کرد فاصله ی ادبيات خودمان را با آثار بزرگ جهانی. 3 ـ در ايران، هرگاه حرفی به ميان آمده است از اين رمان، با نام «کندی» از آن ياد شده است. مترجم اثر، و نشريه ی دوات «آهستگی» را ترجيح می دهند. چرا که کندی در زبان فارسی بار منفی دارد. درحاليکه اين متن، از يکسو نگاهی است انتقادی به مسئله ی «سرعت» در قرن حاضر، و از سوی ديگر متنی است در ستايش آهستگی که ويژگی قرن هيجدهم و قرن های پيش از آن است. آيا به همه ی اينها بايد اين نکته را هم اضافه کنيم که در زبان فارسی «کندی» هميشه در تقابل با «تندی» به کار رفته و «آهستگی» در تقابل با «سرعت»؟ باز هم درباره ی اين رمان سخن خواهيم گفت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

چهارشنبه 23 آوريل 2003
درباره ی انتشار رمان کوندرا
در وضع فعلی کشور، هيچ چيز به اندازه ی رمان های ترجمه شده آسيب نمی بيند از سانسور گسترده ی رژيم. علت هم روشن است: اين رمان ها در شرايطی کاملاْ آزاد نوشته شده اند و نويسندگانشان نه با پديده ای به نام سانسور دولتی دست به گريبان بوده اند، نه با خودسانسوری. ضررهايی که از اين بابت متوجه ی ادبيات ما می شود اينهاست: 1 ـ ساختار اين رمان ها ناقص می شود. و اين برای ما که به دلايل تربيتی، آموزشی، فرهنگی و تاريخی فاقد ذهنی منسجم و تفکری استروکتوره هستيم به معنای محروميتی است مضاعف از يکی از مهمترين امکانات تربيت ذهن. 2 ـ امر جنسی اگرنه مهمترين، يکی از مهمترين عرصه های حيات بشری ست. باز، بنا به همان دلايل تربيتی، آموزشی، فرهنگی و تاريخی، ما همواره امر جنسی را به پستوی ذهن تبعيد کرده ايم، و جز در پرده از آن سخن نگفته ايم. و اين در حالی ست که بيشترين اشتغال ذهنی مان (و به اعتقاد من ريشه ی بسياری از دردهای فردی و اجتماعی مان) همين امر جنسی است. 3 ـ تأمل در امر جنسی به مثابه يکی از عرصه های مهم هستی بشر، جايگاه مهمی در هنر و ادبيات غرب دارد. قيمه قيمه کردن رمان های ترجمه شده و حذف بخش هايی از اين دست، برای کسانی که ادبيات جهان را از ورای ترجمه ی فارسی آنها می شناسند، رفته رفته اين تصور را ايجاد کرده که گويا نويسندگان بزرگ جهان هرگز مرتکب اين «بی حيائی ها» نمی شوند و اين معدود نويسندگان خارج از کشور که به اروتيسم، تأمل در امر جنسی، و استفاده از زبان برهنه بها می دهند آدمهائی هستند وقيح و بی چاک و دهن. 4 ـ کوندرا از معدود نويسندگانی ست که همه ی آثارش (به جز آهستگی) به فارسی ترجمه شده است. افسوس که، به دليل قيمه قيمه شدن اين آثار، خواننده ی فارسی زبان هرگز امکانش را پيدا نکرده است تا تصوير کاملی از شيوه ی نويسندگی او ببيند. به همه ی اين دلايل، نشريه ی دوات انتشار متن کامل اين رمان را يک تکليف فرهنگی تلقی می کند. بخصوص که در رمان «آهستگی» تأمل در امر جنسی پر رنگتر از هر اثر ديگر کوندراست؛ و همين امر حتا ترجمه ی ناقص اين اثر را برای مترجمان داخل کشور بلاموضوع کرده است. انتشار تدريجی اين رمان هيچ علت ديگری ندارد جز گشودن تدريجی طلسم های متعددی که به دست و پای اين متن بسته شده بود. شايد روزی از اين طلسم ها هم سخن بگوئيم. عجالتاْ همينقدر بدانيد که تبديل فايل های اين رمان (که در واژه نگار ذخيره شده بود) به فايل های اچ تی ام ال ، خود کم از هفت خوان رستم نبود. تمام صفحه بندی ها بهم ريخته بود، پاره ای علائم سجاوندی عوض شده، و... بنابراين، بايد حوصله بخرج داد و هر شب تعدادی از فايل های يونيکد شده را به دقت کنار هم چسباند و مواظب بود که در اين ميانه چيزی حذف نشده باشد(راستی خيلی دردناک است که متنی از سانسور دولتی جان بدر ببرد اما گرفتار سانسور ناشی از پيچيدگی های جهان ديجيتالی بشود، نه؟) همه ی تلاش ما اينست که چنين نشود. بنا براين، خيالتان راحت. هر دو سه روز يکبار بخش تازه ای از اين رمان را خواهيد خواند. همينجا تشکر می کنم از دريا نيامی که اين ترجمه ی زيبا را در اختيار دوات گذاشت. همينطور قدردانی می کنم از گردانندگان سايت انديشه نت که با فراهم ساختن امکان تبديل فايل های مختلف قديمی به فايل اچ تی ام ال خدمت بزرگی کرده اند به نويسندگان کشور.        
دوشنبه 14 آوريل 2003درباره ي مطلب ادبيات مدرن داستاني در ايراناين مطلب را خانم ياوري براي دانشنامه ي ايرانيکا نوشته است. از انجا که جاي چنين مطلبي سخت خالي بود عجالتاْ اکتفا کرديم به روايت انگليسي آن. مي دانم براي نسل جوان هيچ مشکلي از اين نظر وجود ندارد. اميدوارم اهل دلي همت کند و و روايت فارسي آن را هم براي دوات فراهم کند. 




يکشنبه 26 ژانويه 2003
دوات بار ديگر خانه تکانی شد. اين نشريه که در ابتدا بخشی بود از سايت من، حالا، هستی مسقل دارد. به همين دليل جز بخش از گرداننده‌ی دوات به خواننده که يادداشت های من است درباره ی دوات و چيزهای ديگر، هر چه را که نشانی داشت از تعلق دوات به من زدودم از پيشانی اش. اين اتفاق پيامد خجسته ی همکاری دوستانی است که در سليقه ی دوات سليقه ی خودشان را می‌بينند.
سليقه‌ی شخصی دوات اما همچنان حضور خواهد داشت. در اين آشفته بازار، که از يکسو پاره ای سليقه های تنگ نظر عاجزند از درک کيفيت ادبی بعضی آثار، و از سوی ديگر به دليل عدم اعمال يک ذوق درست اکثر نشريات ادبی به کشکولی بدل شده اند که با هر متر و معيار هماره می توان پاره ای از کارهای ادبی اش را بی ارزش تلقی کرد، دوات می کوشد تا از ميان گستردگیِ نظر و رعايت سفت و سخت سليقه ی شخصی راه خودش را باز کند. 
دوات، بيش از هر چيز به مطالبی در زمينه ی نقد و نظر احتياج دارد. اگر تأليف يا ترجمه ای برسد در اين زمينه، استقبال خواهيم کرد. اگر نه، هرچيز ارزشمندی را که در گشت و گذارهای انترنتی به چشم مان بخورد اينجا با شما تقسيم خواهيم کرد.
يکشنبه 14 دسامبر
براي خواندن متن سانسور نشده ي گفتگويي که در روزنامه همبستگي چاپ شده است اينجا را کليک کنيد
يکشنبه 24 نوامبر۱
ـ «عکس يادگاري با ترس» نقديست که مهدی يزدانی خرم نوشته است بر شش کتاب راه يافته به مرحله ی نهايی جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعات. 
۲ ـ گفتگوی عادل بيابانگرد جوان را روي سايت حيات نو نمی توانيد پيدا کنيد(درست هم همين صفحه را)؛ همينطور نقد خانم سپيده زرين پناه بر همنوايي شبانه را در سايت روزنامه همبستگی(اين يکی هم درست همين صفحه ناياب است!). اين يکی را پيدا کرديم و گذاشتيم اينجا تا در دسترس باشد. آن يکی را هم اگر گير آورديم به همين سرنوشت دچارش می‌کنيم.
جمعه ۱۵ نوامبر
۱ ـ مصاحبه با ساقی قهرمان را بخوانيد. حرف های ساقی مثل شعرهاش دلنشين است و مخصوص به خود او. همين روزها شعرهای او را هم در همين صفحه خواهيد خواند.
۲ ـ صفحه‌ی طنز را به روز کردم؛ با دو سه مطلب تازه.
۳ ـ روی سايت من، در قسمت Music دو تکه از کارهايم اضافه شده. تازه نيستند اما برای کسانی که نشنيده اند شايد تازه باشند(يکی‌ش قسمتی از تکنوازی من در گل صدبرگ است، يکی‌ش هم قطعه ايست از ساخته‌های ۱۰ سال پيش من در سی دی يی که در پاريس منتشر شده). اميدوارم همتی پيدا بشود کارهای تازه‌تر را هم منتقل کنم به سايت.
۴ ـ اين هم آموزش عرفان سياسی به طريقه ی عملی در دو دقيقه. سه شنبه ۴ نوامبر
دوات عزم کرده است پوست بيندازد. يعنی تندتند منتشر بشود. و نوشته‌های تازه منتشر بکند. پس اگر حرف تازه‌ای داريد جايش روي تخم چشم دوات. اما دوات دو پا را توی يک کفش کرده که بيشترين فضا را بدهد به عرصه‌ی نقد؛ جايی که لنگی ماست. البته دوات سليقه‌ای دارد. يعنی اگر که مطلبی رسيد و دوات آن را روی تخم چشم نگذاشت نفی مطلب نيست، ثبت سليقه است. فعلاْ همين مقدار.