دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳


برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (3)

«دایره» ی جعفر پناهی را خیلی پسندیده بودم. فضاسازی خوب، فرم تازه، و ساختار منسجم اش امید می داد که راه تازه ای در فیلم سازی ایرانی باز شده: فیلم اجتماعی با ارزش های بالای هنری. «طلای سرخ» اما در حد «دایره» نبود. دیالوگ های ده دقیقه ی اول فیلم بسیار نازل بود(از کیارستمی که سناریست این فیلم بود نوشتن چنین دیالوگ هائی بعید بود). فیلم هم در مجموع نتوانسته بود انگیزه های قتلی را که محور اصلی کار بود توجیه کند. با اینحال دو سکانس درخشان پیتزاخوری و استخر فیلم را تبدیل به چیزی می کرد که به دیدنش می ارزید؛ نیز بازی درخشان هنرپیشه ی اول فیلم(که هنرپیشه نیست و گویا در زندگی واقعی اش پیتزافروش است).
در بخش نمایشگاه هم، سوای کارهای درخشان مرجان ساتراپی که از قبل با آنها آشنا بودم، تنها کار تازه ی شیرین نشاط بود که توانست مرا تکان بدهد. روی پرده ی سمت راست یک خواننده ی مرد در حال اجرای آواز است. سالن پر از تماشاگر است و کلمات شعر کاملاَ روشن (از یکی از کارهای شهرام ناظری استفاده شده بود). در تمام این مدت روی پرده ی مقابل سایه ی زنی ست ایستاده در یک سالن نیمه تاریک و خالی از تماشاگر. آواز که به آخر می رسد تماشاگران خواننده ی مرد را تشویق می کنند. حالا پرده ی سمت چپ کمی روشن می شود و زن (سوسن دیهیم) آوازش را برای سالنی که خالی از تماشاگر است آغاز می کند: هیچ کلامی در میانه نیست. هرچه هست اصواتی ست تکان دهنده، بدوی و سرشار از درد که نه به کلام در می آیند و نه برای آنها شنونده ای هست؛ مصداق همان «من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر». تردیدی نیست که قوت تأثیر وحشتناک این کار تا حد زیادی وامدار موسیقی سوسن دیهیم و اجرای درخشان اوست. اما می توان پرسید چه چیزی در کار شیرین نشاط است که آثار او را تا این حد مورد توجه غربی ها قرار می دهد؟ شیرین نشاط با کلیشه های ساده و گاه شعاری کار می کند. و به گمان من رمز موفقیت او در این است که در کار با همین کلیشه ها بلد است چطور از طریق یک اجرای حساب شده و کاملاَ شخصی نتیجه ی کار را به چیزی ارتقاء دهد که بیانگر یک وضعیت دردناک بشری باشد. یعنی یک بار دیگر ما می بینیم که آنقدر که اجرای درست یک فکر مهم است خود آن فکر مهم نیست. و این دقیقاَ همان چیزیست که در کارهای مرجان ساتراپی هم می توان دید.
من بخشی از برنامه ها را که پیش از آمدن ما به برلین اجرا شد، از جمله تآترها را، ندیده ام. اما براساس حرف های بهرام مرادی و بعضی دیگر از دوستانی که این برنامه ها را دیده اند آنجا هم همین فریاد فروخفته و نگاه معترض جان مایه ی کار بوده. حال چرا باید جشنواره ای که 99 درصد برنامه هایش(صرف نظر از توفیق یا عدم توفیق هنری آنها) از این دست بوده مورد بی مهری عده ای از هموطنان قرار بگیرد، پاسخ را باید در «پارانویای ایرانی» جست. چیزی که در یادداشت بعدی به آن خواهم پرداخت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (2)

نوشتن یک اثر خوب چیزیست و حضور در نشست های ادبی چیزی دیگر. اگر کسی ذاتا دارای غریزه ی نویسندگی باشد ممکن است اثر خوبی بیافریند و توفیق هم نصیبش بشود( چون خواننده با کتاب سر وکار دارد نه با خود نویسنده). اما در یک نشست ادبی تئوری «مرگ مؤلف» دیگر کارائی ندارد. اینجا خوانندگان با خود مؤلف سروکار دارند. و از قضا می آیند تا ببینند نویسنده ی مورد نظر همینطور غریزی کاری کرده یا به قلمرو کارش هم احاطه ای دارد. می خواهند ببینند که درک او از ادبیات چیست؛ مبانی زیبائی شناسی او در کجاست؛ با جهان پیرامونش تا چه حد آشناست. و دید او نسبت به امور چگونه دیدی ست؛ منحصر به فرد؟ عمیق؟ یا برعکس؟ البته همه ی اینها را خواننده ی دقیق از ورای نوشته های یک نویسنده هم می تواند دریابد. اما در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» بخشی از مخاطبان ما غربی هائی هستند که به دلیل دردست نداشتن ترجمه ی آثار نویسنده، می خواهند از ورای حرف های او پی ببرند که با چه نوع ادبیاتی و چه نوع نویسنده ای طرف اند. اینجاست که سرنوشت نویسنده و سرنوشت ویترین ادبیات ما رقم می خورد.
نویسندگان ما به طور کلی بر دو دسته اند:
1 ـ آنهائی که ذاتا دارای قریحه ی نویسندگی اند اما سواد چندانی ندارند.
2 ـ آنهائی که کم و بیش سواد دارند اما فاقد قریحه ی نویسندگی اند.
دسته ی اول، به دلیل تنبلی، فقدان امکانات یا هرچه، غالبا، اکتفا می کنند به همان غریزه. و برای پرورش قریحه ی خود هیچ زحمتی نمی کشند. این دسته مثل کسانی هستند که نشسته اند روی ثروت اجدادی و همینطور از این کیسه خرج می کنند تا روزی که به ته برسد. در کار این دسته ممکن است به جرقه های خیره کننده ای بر بخوریم اما انتظار یک اثر بزرگ انتظاریست عبث.
دسته ی دوم، غالبا، یا کتاب خوان های حرفه ای هستند که در مواجهه با دسته ی اول از بیسوادی مفرط آنها لجشان گرفته و به خودشان حق داده اند که دست به قلم ببرند، یا نویسندگانی هستند با قریحه ای ناچیز که به جبران این نقیصه کوشیده اند خود را به دانش مجهز کنند. این دسته از نویسندگان ممکن است صنعت کاران ماهری از کار درآیند اما از میان انها هم هرگز نویسنده ی بزرگی برنخواهد خواست.
در این یک قرنی که از داستان نویسی ما می گذرد در موارد نادری که غریزه و دانش دست به دست هم داده ما صاحب یک نویسنده ی بزرگ شده ایم. اما حد این بزرگی هم نسبی است. چون حد دانش ما به نسبت همقطاران غربی مان محدود است. اینکه چقدر کتاب بخوانیم، چه بخوانیم، چطور بخوانیم البته نقش تعیین کننده ای دارد در حد دانش ما. اما دانش فقط کتاب نیست؛ فضای فرهنگی خلاق هم هست. اینکه چقدر امکان دیدن تآتر خوب، فیلم خوب، موسیقی و نقاشی خوب هم فراهم باشد می تواند حد دانش ما را رقم بزند. اینکه تا چه حد در زبانی که با آن می نویسیم فکر شده باشد می تواند حد فکر ما را رقم بزند.
با این وضع، در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» ما نمی توانیم از در دانش داخل شده زیره به کرمان ببریم. بی دانشی هم که اسباب خجالت است. پس، می ماند اینکه ما دید شخصی خود را به نمایش بگذاریم. این « دید» همان چیزی است که بدون آن نه می توان اثری اوریژنال آفرید، و نه حتا دانش خود را بدل به ثروتی کارآمد کرد. ار آن بالاتر، در غیاب یک دید شخصی، دانش ما هم چیزی نخواهد بود جز مقداری اطلاعات پراکنده که به کار بردنشان در یک زمینه ی نامنجسم حاصلی نخواهد داشت جز نمایشی رقت انگیز از بی دانشی ما. در حالیکه نویسنده اگر صاحب «دید شخصی» باشد حتا اگر از امور پیش پا افتاده صحبت کند نشان خواهد داد که قادر است هرچیز بی اهمیتی را از منظری تازه و غیرمتعارف ببیند و از «هیچ» چیزی خلق کند.
در تمامی این پنج موردی که من از نزدیک شاهدش بوده ام( بجر مورد مونپلیه که جمع جمع یکدستی بود) عیب کار در این بوده که اگر یکی دو نفری خوش درخشیده اند لنگی کار بقیه همین مختصر درخشش را هم کدر کرده و در نهایت تصویری که از ادبیات ما به غربی ها داده شده تصویری بوده است از یک ادبیات متوسط.
می توان پرسید چرا کسانی مثل پاز، بورخس، فوئنتس، و یوسا می توانند از در دانش درآیند و ما نمی توانیم. آنها هم کم و بیش به همان جهانی تعلق دارند که ما: جهان سوم.
در مقایسه ی موقعیت ادبی ما و موقعیت ادبی آمریکای لاتینی ها دیده ام که اغلب حوزه ی گسترده ی خوانندگان اسپانیائی زبان و تیراژ بالای کتاب ها را دلیل می آورند. این وارونه دیدن قضیه است. مگر کشورهای اسکاندیناوی چقدر جمعیت دارند که هم ایبسن را به جهان ادبیات هدیه می کنند هم استریندبرگ را هم کنوت هامپسون و پرلاگرکویست را؟ زبان اسپانیائی مهم است اما نه از جهت گستردگی مخاطبان، بلکه از آن جهت که چهار قرن است در این زبان رمان نوشته می شود. قرن هاست در این زبان فکر می شود. و از همه مهم تر هر اثر مهمی بلافاصله به این زبان ترجمه می شود. تعلق زبان اسپانیائی به شاخه ی زبان های لاتینی(یعنی زبان بخش مهمی از کشورهای اروپایی) از یک طرف، و اشتراک در آئین مسیحیت دو پل مهمی هستند که چرخش فرهنگ را میان اروپا و امریکای لاتین آسان و پرشتاب می کند. به همه ی این دلایل، فضای فرهنگی کشور ما با هیچکدام از کشورهای آمریکای لاتین قابل قیاس نیست. ما نه فقط محرومیم از آن دو «پل مهم فرهنگی» بلکه نه آن سنت عظیم نقاشی اسپانیا یا حتا مکزیک را پشت سر داریم، نه تآتر پیشرفته ی آرژانتین را. در هر شهر کوچک کشور عقب مانده ای مثل بولیوی شما می توانید یک ارکستر مجلسی نسبتا خوب پیدا کنید و ما بعد از دو دهه که از انقلاب گذشته هنوز در کار همان یک ارکستر سمفونیک تهران هم درمانده ایم.
به همه ی این ها این نکته را هم باید اضافه کرد که دانش ربط مستقیمی دارد با درجه ی رفاه. کسانی مثل پاز، بورخس، و فوئنتس این امکان را داشته اند که در یک کشور غربی تحصیل کنند، به زبان فرانسه یا انگلیسی مسلح باشند و آنقدر مرفه بوده اند که به هنگام اقامت در غرب از همه ی امکانات فرهنگی آن برخوردار باشند. و ما؟ 99 درصد نویسندگان ایرانی از اعماق جامعه می آیند. حالا هم که دست انقلاب بخشی از ما را پرتاب کرده است به غرب آیا تنبلی و «غم نان» اجازه داده است به اندازه ی کافی بهره ببریم از همین امکانات موجود؟
ادامه دارد

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (1)
تا جائی که به ادبیات ایران مربوط می شود اگر فرصت هائی مثل جشنواره ی « نزدیکی دوردست» را به مثابه ویترینی در نظر بگیریم برای معرفی ادبیات ایرانی به غربی ها، آنچه در برلین به صحنه آمد نشانگر همه ی توان ادبی ما نبود. و متأسفانه باید گفت که این اشکالی نیست که منحصر باشد به جشنواره «نزدیکی دوردست». در این چند سال، در تمام برنامه های مشابهی که در اروپا برگزار شده و من از نزدیک شاهد چند و چون آن بوده ام، کم و بیش وضع به همین منوال بوده است. چرا؟
نخستین چیزی که باید گفت این است که در برلین، جای بسیاری از نویسندگان خالی بود، و تا وقتی تعداد و ترکیب شرکت کنندگان به همین شیوه ای معین می شود که تا به حال شده امیدی به دگرگونی اوضاع نیست.
سال 2000 ، دو برنامه از این دست در پاریس برگزار شد. یکی به دعوت «تآتر اودئون»، و دیگری به دعوت «خانه ی نویسندگان».
در سال 2002 هم یک برنامه در شهر مونپلیه برگزار شد و در سال 2003هم برنامه ای در پاریس، در « اسپاس لوینسکی». از برنامه هایی که در کشورهای دیگر برگزار شده است( مثل برنامه ای که چند سال پیش به دعوت انجمن قلم آمریکا برگزار شد در نیویورک) سخنی نمی گویم چون در جریان چند و چون آن نیستم. اما با نگاهی گذرا به همین چند برنامه می توان به نکات مشترکی برخورد:
1 ـ در هیچکدام از این برنامه ها ترکیب افراد ثابت نبوده است( این امر هم می تواند مثبت تلقی شود هم منفی. بسته به این است که از کدام منظر نگاه کنیم به قضیه).
2 ـ در تمامی این برنامه ها حضور فعال یک ایرانی، به عنوان مشاور غربی ها، نقش اساسی بازی کرده است در تعیین ترکیب افراد شرکت کننده. در بدترین حالت می توان گفت که این مشاور ایرانی حساب و کتاب های خودش را پیش می برده، و در بهترین حالت می توان گفت که او بر اساس سلیقه، شناخت و نظرگاه ادبی خودش عمل می کرده؛.یا به احتمال زیاد ترکیبی از هر دو.
3 ـ در همه ی این پنج موردی که من از نزدیک شاهد چند و چون آنها بوده ام، متر و معیارهایی برای انتخاب افراد در نظر گرفته اند که در نهایت روی ترکیب نویسندگان دعوت شده اثرات انکار ناپذیری داشته است. به عنوان مثال:
ـ در برلین قرار بوده است تعداد نویسندگان دعوت شده فقط 6 نفر باشند؛ سه نویسنده از داخل کشور و سه نویسنده از خارج؛ نیمی از نویسندگان زن باشند و نیمی مرد؛ همچنین نویسندگان دعوت شده نماینده نسل های مختلف ادبی باشند.
ـ در «تآتر اودئون» تقریبا شرایط مشابهی اعمال شد، با این تفاوت که اولا کفه به سود تعداد نویسندگان خارج از کشور می چربید(5 به 2 ) و ثانیا بجای شرط آخر( نویسندگان از نسل های مختلف ادبی باشند) شرط دیگری گذاشته شده بود: از آنجا که می خواستند همزمان با این برنامه کتاب کوچکی منتشر کنند که از همه ی نویسندگان شرکت کننده داستان کوتاهی در آن وجود داشته باشد مبنا را بر داستان کوتاه گذاشتند و نه رمان (برای آنکه پیامد اینطور محدودیت ها را بهتر درک کنیم در نظر بگیرید که، علاوه بر حذف یکی دو تن که داستان کوتاه نویس نبودند، چهار نفر از شرکت کنندگان هم که هرکدام یکی از بهترین رمان های ایرانی را در کارنامه شان دارند حالا باید در این برنامه با داستان کوتاهشان معرفی می شدند و نه با رمان مهمی که نوشته اند. البته برای همه ی این شرط ها و محدویت ها اغلب دلایل و توجیهاتی وجود دارد که می تواند قابل قبول هم باشد؛ مثل کمبود بودجه، عدم امکان ترجمه ی رمان در فرصت مقرر و...).
ـ برنامه ی «خانه ی نویسندگان» که در پاریس برگزار شد از نظر تعداد مدعوین و «ترکیب همه ی نسل ها» مثل جشنواره برلین بود. با این تفاوت که اولا به شاعران هم توجه شده بود (نکته ی مثبت قضیه)، ثانیا نویسندگان و شاعران خارج از کشور به کل حذف شده بودند از برنامه!(جالب اینکه مشاور ایرانی این برنامه کسی بود که خودش یکی از نویسندگان خارج از کشور است!)
ـ در برنامه ی شهر مونپلیه، پایه را بر«ادبیات پارسی» قرار داده بودند نه «ادبیات ایران». به همین دلیل از دو نویسنده افغانی (عتیق رحیمی و اسپوژمی زریاب) و دو نویسنده و یک شاعر ایرانی (رویایی، گلی ترقی و من) برای شرکت در این برنامه دعوت شده بود.
ـ در برنامه ی «اسپاس لوینسکی» هم که در پاریس برگزار شد و به لحاظ گستردگی و تنوع برنامه ها بی شباهت نبود به جشنواره «نزدیک دوردست » در بخش ادبیات فقط از سه نویسنده دعوت شده بود؛ یکی از شرط ها هم ظاهرا «داشتن کتابی منتشر شده به زبان فرانسه» بود( به دلایلی که بعدا خواهم گفتم من در آخرین لحظه از شرکت در این برنامه خودداری کردم).
از همه ی این حرف ها چه نتیجه یی می توان گرفت؟
1 ـ بخشی از این محدودیت ها برمی گردد به محدودیت بودجه ی برگزارکنندگان برنامه از یک سو(در هیچکدام از این برنامه ها تعداد مدعوین از هفت نفر تجاوز نکزده است)، و از سوی دیگر مشکلات اجرایی قضیه(نفس دو زبانه بودن جلسات که عملا منجر می شود به دوبرابر شدن زمان هر نشست، و نیز محدود بودن حوصله ی شنوندگان، ایجاب می کند که برای حفظ کیفیت ادبی هر جلسه تعداد شرکت کنندگان آن از یکی دو نفر تجاوز نکند).
2 ـ بخشی از این محدودیت هاهم برمی گردد به اعمال نظر و سلیقه ی برگزار کننده (و صد البته مشاور ایرانی او) که لزوما همراه با سوء نیت نیست اما، آن طور که تا به حال دیده ایم، عواقب اش هم لزوما عواقب مطلوبی نیست.
3 ـ اگر بپذیریم که این برنامه ها همگی فرصت هایی بوده اند استثنایی برای به نمایش گذاشتن ویترینی از توان ادبی کشورمان، باید بپذیریم که هیچکدام از این برنامه ها نمایش همه ی توان ادبی ما نبوده است.
4 ـ در عالم ادبیات عملا هیچ اجماعی بر سر یک ترکیب ایده آل ممکن نیست. حتا در عالم فوتبال هم وقتی یک مربی تازه می آید عملا عده ای از بازیکنان قبلی را کنار می گذارد و افراد تازه ای را بجای آنها انتخاب می کند.
5 ـ اگر فرض کنیم که یک ترکیب ایده آل وجود دارد که همگی هم بر سر آن اجماع دارند، باید بپذیریم که حضور مدام این «ترکیب ایده آل» در مجامع مختلف عملا به معنای انحصاری کردن فرصت هاست برای عده ای معدود، و بستن درها بروی دیگران.
6 ـ با این وصف، باید بپذیریم که توان ادبی کشور، کم و بیش، همینی ست که می بینیم. حالا اگر کسی در اینجا جایش خالی بود در جای دیگری از او دعوت خواهند کرد(این روزها شاهد حضور ترکیب کاملا متفاوتی از نویسندگان و شاعران ایرانی در کشور ترکیه هستیم). پس ببینیم همین توان ادبی بالفعل جایش در این جهان کجاست و چه حرفی دارد برای مخاطب اروپایی؟ و اصولا حرفی دارد؟
ادامه دارد

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)


سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (2)
شنبه شب، ده دقیقه ای پس از پایان جلسه ی ما، کنسرت سعید شروع می شد. در این چند روز، به هر کس از دوستان ایرانی مقیم برلین برخورده بودم توصیه کرده بودم این کنسرت را به هیچ وجه از دست ندهند. اما خودم ته دلم قرص نبود؛ آخر به هرچه موسیقی تلفیقی ست بدبینم. مثل ازدواج می ماند. هر دو باید آنقدر از فردیت شان بکاهند تا آن وسط ها یک جوری به توافق برسند. به کارهای اینچنینی تومانی دیاباته، نوازنده ی جادوگر اهل مالی، که نگاه کنی همین را می بینی، راوی شانکار و نصرت فتحعلی خان هم به همچنین. اما همیشه استثناء هست. و از شانس ما این کنسرت روی انگشت سعید می چرخید و سه موسیقدان بوشهری همراهش، طوری که دیگر نغمه ی ناموزون آن سه نوازنده ی فرانسوی محلی از اعراب نداشت.
سعید یکسره در جنبش بود؛ نه فقط وقتی ساز می زد، که وقتی هم برای تعویض ساز و آماده کردن خود برای قطعه ی بعدی می رفت در رقص و در شعف بود. احساس می کردم که اینهمه انرژی را او نه از اعماق وجود که از اعماق زمین کسب می کند؛ آنجا که مرکز گدازه های سیال است. ساکسیفونیست فرانسوی گروه هم، پس از پایان برنامه به جمعیتی که به هیچوجه حاضر به ترک سالن نبود می گفت: «امروزه چنین انرژی ای در تمام اروپا پیدا نمی شود». و راست می گفت. ما شاهد یک نمایش بودیم نه یک کنسرت. سعید تمام صحنه را عرصه ی حرکت خود کرده بود. مثل هیمه ای می سوخت و روشنا را به دیگران منتقل می کرد. این همان چیزی است که منتهای آمال گروتوفسکی بود. سعید اول با نی جفتی شروع کرد. بعد که رسید به نی انبان، طوری آن را در آغوش گرفته بود که انگار معشوق را بغل کرده. ظهر همانروز نشسته بودیم توی بار هتل. وقتی آمد ساکی همراهش بود. گفتم «سعید، تو که اینهمه چیز از این غربی ها آموختی؛ بیا و مثل این نوازندگان موسیقی سلتیک تو هم یک پارچه ای بکش روی این انبان که اینطور حالت حیوانی پوست توی ذوق نزند.»
با آن لهجه ی قشنگ بوشهری اش گفت: «پارچه بکشم؟» و در همین حال در ساک اش را باز کرد: «ببین چه چیزی رویش کشیده ام». نی انبان را که بیرون کشید دیدم بهتر از این نمی شود: ماهوت زیتونی سیری که رویش جا به جا آینه دوزی شده بود. برایش گیس بلندی هم فراهم کرده بود از مهره های رنگی متعدد. معشوقی به تمام. حالا سعید همینطور که می نواخت و می رقصید گیسوی یار را شلال می داد. معلوم بود که کار با گروه باله ی فرانسوی کار خودش را کرده. سعید فهمیده است که وقتی با شی ئی (در اینجا، نی انبان) کار می کند باید همه ی امکانات آن را بیرون بکشد. اما آنقدر هوشیار هست که کار به تلفیق رقص شرق و غرب نکشد. در دایره ی سنت خودش کار می کرد اما مدام مرزهای این سنت را عقب تر و عقب تر می برد. اینطور بود که وجه اروتیک کار هی آشکارتر می شد. وقتی تا ته خط رفت و کام گرفت، معشوق را روی سر نهاد و همینطور که می نواخت چرخ زد هی چرخ زد (چه مهارتی! او در هر حالتی ساز می زد. یک ویرتئوز به تمام معنا). چرخ می زد و کل می کشید. همه با او کل می کشیدند به تقدیس هماغوشی. سالن از جا کنده شده بود.
کی شود روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم؟
این اوج اول کار بود. همین هم از سر ما زیاد بود. اما سعید نی انبان را زمین گذاشت و دمام(طبل بوشهری ها) را برداشت. حالا نوبت دو نوازی دمام بود. ریتم هائی که از قلب آفریقا می آمد؛ پیچیده در لفافی از هزل ایرانی. با آن سکوت ها سکته ها و ضدضرب هائی که تو را معلق می کرد میان زمین و آسمان. بار دیگر یاد گروتوفسکی افتادم در آن سخنرانی بی نظیرش در تآتر بوف دونور وقتی که برای دریافت نشان لژیون دونور آمده بود. همینطور که مثل نوازندگان پا را به زمین می کوبید گفت: « همه فکر می کنند که ریتم در اینجاست(زمین زدن پا) در حالی که ریتم در اینجاست(بالا آمدن پا). اینکه گروتوفسکی ریتم را در سکوت می جست نه در صدا درس بزرگی بود که خیلی ها را حیرت زده کرد. حالا، سعید و نوازندگان همراهش همین را اجرا می کردند. و چه اجرایی! مرده بودم از شعف. مثل یک بچه.
اوج سوم آنجا بود که سعید در میانه ی رقص جنون آمیزش جامه از تن بیرون کرد تا لرز لرز بی امان شانه ها را بی هیچ واسطه ای نشان بدهد. اینهمه در شعر شاعران ایرانی خوانده بودیم از«جامه بر تن دریدن» (در موسیقی ایرانی هم گوشه ای هست به نام «جامه دران») همه را استعاره می دیدیم و هیچ درکی نداشتیم که یعنی چه. وقتی سعید جامه بیرون کرد و سالن را از جا کند فهمیدم آن اروتیسمی که بخش مهمی از هستی شناسی ماست اما قرن هاست مدفون شده است زیر کوهی از منع و نفی و طرد اگر سر بازکند چه ها که نمی شود از دل همین سنت ها بیرون کشید! این دیگر برهنه شدن مادونا نیست یا جامه برکندن پرینس یا فردی مرکوری ..... این همان «جامه بردرم» ی است که در دل سنت های ماست. حکومتی که به بهانه ی «تهاجم فرهنگی» اجازه نمی دهد سعید شنبه زاده این کارها را در وطن خودش بکند، نباید شگفت زده بشود اگر می بیند جوانان امروز ایران بیش از هر زمان دیگری غربزده شده اند.
همه ی اینها یک طرف، برای من مهم ترین جنبه ی کار سعید آن اروتیسم پنهانی بود که فقط با شکستن سد و بند های درونی می شد به آن رسید. آنجا که در اوج رقص، تن آزاد می شد از قید جنسیت. این دیگر نه مرد بود نه زن که می رقصید. جنی بود که می رفت تا مرز اشتعال تن.
اینطور بود که مردم 20 دقیقه ی تمام ایستاده برای او دست زدند و هربار که تکه ای اجرا شد هیچکس از جماعت دل نکند از سالن و این آمدن ها و رفتن ها آنقدر تکرار شد تا سعید چاره را در این دید که به شیوه ی خودش آرام آرام همه ی حضار را به خواندن وادارد:« سمرایا....سمرایا... سمرایا سمرا، خانه ی کبرا...».
بروک می گفت هرچقدر که شما روی صحنه انرژی منتقل کنید به سالن همان مقدار هم سالن به شما انرژی منتقل می کند. راست می گفت.
از سالن که بیرون آمدیم به نانام و شهروز و جلال سرفراز گفتم من یکی دلم نمی خواهد امشب بخوابم. می خواهم تا قطره ی آخر این مستی را مزه مزه کنم. آنها هم همین حال را داشتند. آمدیم به بار هتل.

ای خدا (فایل صوتی) سعید شنبه زاده

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)

سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (1)
دلم می خواهد یاداشت های این سفر را از کنسرت سعید شنبه زاده آغاز کنم. یعنی مهمترین اتفاق این جشنواره، حادثه ای که می تواند برای هنر ما حامل درس های مهمی باشد.
چند سال پیش، از دوستی خواهش کرده بودم که اگر از نوازندگان نی انبان نواری دارد به من بدهد. نی انبان تنها سازیست که اگر کسی خوب بنوازد می تواند مرا به رقص در آورد. نوار را آورد و من به رقص درآمدم. به جستجوی مشخصات نوازنده نگاه کردم به پشت کاست : سعید شنبه زاده! از آن هنگام بدنبال او می گشتم. یعنی گوش به زنگ بودم که اگر کنسرتی داشت در خارج از کشورغفلت نکنم. آخر در ساز او چیز ارجمندی بود از همان جنس که در سرنای شاه میرزا مرادی هست. هنری که در دام برداشت های ساده دلانه از «رئالیسم» نیفتاده، وعنصر جادو را به مثابه مهمترین کارکرد و هدف غائی هنر در خودش پرورش داده.
چند ماه پیش، در یک شب زمستانی که حوصله ی هیچ کاری نداشتم، تلویزیون را روشن کردم. از آنجا که بیننده ی حرفه ای تلوزیون نیستم طبعا با فشار روی دکمه کنترول از راه دور هی از این کانال به آن کانال رفتم. تجربه نشان داده که هر فیلم یا برنامه ی خوب را از یکی دو شات آن هم می توان تشخیص داد. روی یکی از کانال ها که یک باله ی مدرن را نشان می داد متوقف شدم. دیدم، انگار باید نشست و سر صبر این برنامه را تماشا کرد. نشستم. دو سه دقیقه ئی بیشتر نگذشته بود که از بیرون صحنه صدائی آشنا بگوش آمد. گوش هایم تیز شد. وسط یک باله ی مدرن فرانسوی کسی داشت به زبان فارسی آوازهای بوشهری ها را می خواند. پا که نهاد به صحنه به خودم گفتم غلط نکنم این باید سعید شنبه زاده باشد. آخر، درست که هیچ عکسی از او ندیده بودم، اما می دانستم دو سه سالی ست آمده است به فرانسه. باله ی جذابی بود و ستاره ی این برنامه هم سعید بود، با سازش، با آوازش، و از همه مهمتر با رقص اش! در شگفت بودم که این جوان شهرستانی، در این مدت کم، چطور توانسته است خودش را در این فضای مدرن پیدا کند و بدرخشد؟ برنامه که تمام شد مشخصات کار را نگاه کردم: باله ی «بابل خوشبخت». حالا تصویر سعید در ذهنم حک شده بود: چهره ای جذاب، جوانی با اعتماد به نفس وحشتناک که نه فقط نوازنده که خواننده و رقصنده ای بود با قابلیت های بسیار.
روز جمعه در لابی هتل «سورات» برلین نشسته بودم که دیدم چهره ای آشنا در چند قدمی ام ایستاده است خیره به من. بی اختیار بلند شدم و مدتی ایستاده زل زدیم به هم. شبیه سعید بود، اما بسیار جوان تر از تصویری که از او دیده بودم. ناگهان یادم افتاد که در بروشور برنامه دیده ام که او هم به برلین می آید، اما چیزی که به تردیدم می انداخت این بود که گمان می کردم او هم مثل گروه های تآتری یا گروه های موسیقی چند هفته ای پیش از ما به برلین آمده است و برنامه اش را اجرا کرده است و رفته است. دل به دریا زدم: « سعید، توئی؟». لابد من هم برای او جوان تر از تصویرم بودم که تا دهانم باز شد دوید و همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر بدانی چقدر دنبالت می گشتم». عجبا! هر دو دنبال هم می گشتیم و حالا، اینجا، به یمن آلمانها، باید همدیگر را پیدا می کردیم. ناگهان به شدت کنجکاو شدم. « این جوان چرا دنبال من می گشته؟ من که ده دوازده سالی ست کار موسیقی نمی کنم. تازه، کار او موسیقی محلی است و کار من موسیقی سنتی...» گفت از هرکس سراغت را گرفتم کسی شماره ات را به من نمی داد. بعضی ها هم می گفتند« رضا قاسمی دیگه...» و بقیه جمله را به شیوه مألوف جنوبی ها با بدن اش ادا کرد: لب ها را کمی باز کرد و هوا را از لای دندانها مکید و در همان حال سر را به علامت نفی بالا داد. گفتم : «خب، راست گفته اند. من ده دوازده سالی ست که دیگرکار موسیقی نمی کنم.»
این جوان پر ازپرسش بود. وقتی گپ و گفت های معمولی تمام شد و اولین سوآل را مطرح کرد تازه فهمیدم راز موفقیت او در کجاست. این جوان که خود یک بداهه نواز به کمال بود تازه از من می پرسید« بداهه نوازی یعنی چه؟»
در فاصله ی بیست و چهار ساعتی که مانده بود تا کنسرت او، دیدارهای متعددی داشتیم در لابی یا در بار هتل. در بخشی از این دیدارها دوستان نازنینم نانام و شهروز رشید هم حضور داشتند. آنها هم مثل من مفتون هوش و دانائی این جوان شده بودند. داشت از مشکلاتش در کار با آن گروه باله ی فرانسوی حرف می زد. گفت: « می دانی، خب من اوائل کار در ارتباط با آنها خیلی مشکل داشتم. آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم». و من و نانام و شهروز غرقه ی خنده و شعف به هم نگاه می کردیم. پیش از آمدن سعید، یک ساعتی می شد که ما سه نفر نشسته بودیم در بار هتل و درباره ی شعر حرف می زدیم و حالا که سعید پیوسته بود به ما می دیدیم این جوان حرف زدن معمولی اش شعر ناب است: «آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم»! طنزش را هم بزودی کشف کردیم. می گفت: « به نظر شما عجیب نیست؟ ما بز را می کشیم، پوستش را می کنیم، بعد این دوتا نی را می گذاریم روش تا بتوانیم از توش صدای بز در بیاوریم!»
دیگر تردیدی نمانده بود که فردا شب ما به دیدن یک برنامه ی معمولی نمی رویم. نمی دانم چرا تصور می کردم سعید با همان گروه باله ی مدرن به برلین آمده است. وقتی محض اطمینان همین را از او پرسیدم، جوابی داد که مثل یک سطل آب سرد بود روی سر و صورت من: «نه، آن برنامه تمام شد. سه سال تمام در شهرهای مختلف اروپا اجراش کرده بودیم. این بار با یک گروه جاز فرانسوی آمده ایم. چهار نفر نوازنده و خواننده ی بوشهری و سه نفر نوازنده ی فرانسوی».
گفتم رقص هم دارید؟ گفت: « نه، اوائل یک کمی رقص هم داشتیم اما بعد حذفش کردیم.»
گفتم: « سعید، حیف است. هر چیزی که روی صحنه اتفاق می افتد، حتا اگر یک سخنرانی باشد، به اجبار باید اسپکتاکولر باشد. با این قابلیت هائی که تو داری، حیف است.»
گفت: «می دانم، اما راستش با این شلوغ بازی هائی که سر این جشنواره درآوردند راستش ما ترسیدیم. چون ما یک سری از رقص هایمان مال مراسم عزاست. گفتیم بهتر است اصلا از خیرش بگذریم. همینطوری هم دارند به ما مارک می زنند وای به حالی که...»
دلم به درد آمد. هرکس که با مراسم عزاداری بوشهری ها آشنا باشد می داند که حتا سینه زنی بوشهری ها هم عزاداری نیست. رقص است. یک آئین به شدت تماشائی. قرن ها پیش، بردگان سیاهپوستی که خدمه ی کشتی بودند، و بر اثر کشتی شکستگی، یا هرچه، ماندگار شدند در بوشهر، همانطور که با زاد و ولدشان نسلی دورگه از ساکنان بوشهر را پدید آوردند، از تلفیق سنت های آفریقائی و ایرانی هم موسیقی و رقص دو رگه ای را پدید آوردند که امروز هرکس که به جان آمده است از رخوت موسیقی ایرانی و طالب تحرک است جواب را در موسیقی این منطقه باید پیدا کند.
دلم به درد آمد از این که چرا باید بعضی دوستان خارج از کشور چنان هیاهوی بیجایی به پا کنند که کسی مثل شنبه زاده از ترس آنها جرئت نکند موسیقی و رقص خودش را به تمامی اجرا کند و ناچار تن بدهد به خودسانسوری. بدبختانه، این ترس منحصر به او نبود. دوست فاضل ام جلال ستاری هم که یکی دو هفته پیش از من همراه با گروه های تآتری به برلین رفته بود، و در بازگشت چند روزی در پاریس توقف داشت، در دیداری که دست داد همین را می گفت؛ ترس و دلهره ای که افتاده بود به جان بازیگران پیش از رفتن به روی صحنه. گویا به مرگ هم تهدید شده بودند از طرف یکی دو تن از کسانی که تظاهرات کرده بودند در آنجا. این درد است که کسانی که با هزار مکافات در داخل کشور کار می کنند هم چوب حکومت را بخورند هم چوب مخالفان حکومت را.
ادامه دارد