چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

توجه! به نام من ويروس می فرستند برای شما! يک توصيه بهداشتی!
آنطور که به من خبر داده اند اين روزها نامه هايی به نام من برای اين و آن فرستاده می شود که حاوی ضميمه ی (Attachement) آلوده به ويروس است. اين نامه ها از من نيست. قبل از آنکه آنها را بازکنيد فوراْ نابودشان کنيد. کسانی که با طرز کار بعضی از انواع ويروس ها آشنايند می دانند که اين نامه ها می توانند از کاميتوتردوست يا آشنائی که آدرس مرا دارد و پيشاپيش هم به يکی از اين ويروس ها مبتلاست پست شده باشند.
محض اطلاع بيشتر:
1 ـ من چندان اهل نامه نگاری نيستم. راستش را بخواهيد اين سخت ترين کار دنياست برای آدم تنبلی که منم.
2 ـ معمولاْ نامه هايم را مختصر، با همان خط لاتين، و بدون ضميمه می نويسم. مگر آنکه از من مطلبی، چيزی خواسته باشند يا در مکاتبات قبلی چيزی پرسيده باشند که جوابش محتاج طول و تفصيل باشد و ناگزير باشم به فارسی بنويسم و ضميمه کنم. که در اين صورت چون گيرنده منتظر چنين نامه ايست جای نگرانی نيست. البته، حتا در اين صورت هم باز در همان ايميل اصلی تأکيد می کنم که نامه ی فارسی ام ضميمه است.
3 ـ بنابراين اگر منتظر نامه ای از من نيستيد و با اين حال به اسم من نامه ی ضميمه داری دريافت کرديد ترديد نکنيد که  ويروس است و نابودکردنش واجب کفائی.
4 ـ درست به همين دلايل هر نامه ی ضميمه داری که از ديگران برسد(مخصوصاْ که سابقه ی مکاتبه هم نداشته باشيم) و فرستنده اش هم هيچ توضيحی نداده باشد که اين نامه درباره ی چيست، بلافاصله به عنوان نامه ی حاوی ويروس تلقی اش می کنم و می فرستمش به سطل کاغذهای باطله.
5 ـ از آنجا که هميشه امکان خطا هست، اگر نامه ای نوشته ايد و پاسخی دريافت نکرده ايد، بگذاريد به حساب موارد گفته شده يا به بحساب تشخيص اشتباه. در اين صورت ممنون می شوم که نامه را (با رعايت نکات بالا) دوباره بفرستيد.
7 ـ لطف کنيد و نامه هايتان را مستقيماْ به فارسی بنويسيد(اين هم نوعی کاپوت است که مخافظت می کند در مقابل ويروس). نگران خط نباشيد. فارسی را می توانم بخوانم.

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

دو ترجمه و يک پيچش ِ مو
با آنکه در اين سالها نگاه ما ايرانی ها به مسئله ی ترجمه کم و بيش امروزی شده، انگار حالا حالا ها بايد تکرار کرد که: وقت ترجمه ی يک اثر بايد از خود پرسيد که اگر مؤلف ايرانی بود همين اثر را در زبان فارسی چگونه می نوشت؟ البته دفاع از اين ديدگاه مطلق نيست و تنها در برابر کسانی کاربرد دارد که معتقدند به ترجمه ی «وفادارانه»(کلمه به کلمه). وگرنه، برای کسی مثل من که نگاهش به زبان به هيچوجه ابزارگرا نيست، هر اثر ادبی محصول مستقيم زبان است و کيفيت هنری آن هم در ربط است با درجه ی فهم نويسنده از مسئله ی زبان و ميزان آشنائيش با جهان پر رمز و راز آن. در اين معنا، عقيده ام اينست که اگر نويسنده ای به چند زبان مختلف آشنا باشد و بخواهد فکر واحدی را در زبان های مختلف بنويسد، نتيجه ی کار نه اثر واحدی خواهد بود و نه حتا فکر واحدی.
دور نيفتم از مطلب. اين چند خط قلمی شد به بهانه ی دو ترجمه از شعر کارت پُستال سياه  توماس ترانسترومر.
اول ترجمه ها را بخوانيم:
 
روايت سهراب مازندرانی:

اتفاق می افتد که در ميانه ی حيات
مرگ بيايد و اندازه مان بگيرد.
اين ديدار از ياد می رود
و زندگی ادامه می يابد.
کت و شلوار اما
در متن سکوت است که دوخته می شود.


روايت خليل پاک نيا:

اتفاق می‌افتد که درميانه‌‌ی زندگی مرگ می‌آيد و
قواره‌ی آدمی را اندازه می گيرد. اين ديدار
از ياد می رود و زندگی ادامه می يابد. اما کفن
در سکوت دوخته می شود.
 
من زبان سوئدی نمی دانم. اما متن اصلی اين شعر در جزوه ی دوزبانه ای که مازندرانی چند سال پيش منتشر کرده پيش چشمم هست. از مقايسه اين دو ترجمه با متن سوئدی می شود نتيجه گرفت:
1 ـ از نظر سطر بندی پاک نيا وفادارتر است به متن اصلی(اين شعر 4 سطر است).
2 ـ از نظر ترجمه ی دقيق کلمه ها مازندرانی وفادارتر است تا پاک نيا. به عبارتی اختلاف اصلی اين دو ترجمه بر سر کلمه ی  kostymen است که قاعدتاْ بايد معادل همان Costume باشد در زبان فرانسه؛ به معنای کت و شلوار.  
مازندرانی از شاعران خوب خارج از کشور است و من بعضی از کارهايش را خيلی می پسندم. با اين حال خيانت پاک نيا را ترجيح می دهم به امانتداری مازندرانی. چون اين از آن خيانت هاست که عين وفاداريست. در سنت مسيحی مرده را با کت و شلوار خاک می کنند؛ ريش تراشيده و آراسته. در سنت ما اما مرده را کفن می کنند. نشاندن کفن به جای کت و شلوار درست همان کاريست که اين شعر را شعر تر کرده است. عقيده ام اينست که وفاداری به شکل ظاهری شعر و رعايت سطربندی ها مهم است، گرچه مراعات آنها هميشه امکان پذير نيست.

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

درباره ی فهرست کتابهای منتشر شده در خارج
روی نت به دنبال چيزی می گشتم که برخوردم به اين فهرست. اين فهرست به هيچوجه کامل نيست. حتا يک دهم کتابهای منتشر شده را هم شامل نمی شود. به عنوان مثال، همينطور سرسری که نگاه می کردم ديدم بعضی از دوستان که جزو بهترين نويسندگان خارج از کشورند و حتا ده پانزده تا کار منتشر شده دارند فقط دو سه تايش وارد شده در اين فهرست (از خود من هم فقط چهار کتاب بيشتر نيست). احتمال می دهم انتشارات نيما فقط کتاب هائی را فهرست کرده است که موجود بوده است برای فروش.
قاعدتاْ بايد فهرست های ديگری هم روی نت باشد. اگر کسی خبر دارد لطفاْ لينک آنرا به من بدهد تا به اين ترتيب شايد، خرد خرد، بشود ليست کاملی فراهم کرد برای اطلاع اهل کتاب يا کسانی که خواهان تحقيق اند. البته سال ها پيش آقای معين الدين محرابی کتابشناسی نسبتاْ جامعی منتشر کرد که گرچه به دليل پراکندگی نويسندگان و ناشران خارج از کشور و احتمالاْ کوتاهی يا تنبلی بعضی از آنها( از جمله خود من) بعضی کمبودها در آن هست، اما تا به امروز معتبرترين مرجع است در اين مورد. با اين حال کتاب آقای محرابی به صورت چاپی است، و وجود يک فهرست جامع روی انترنت ضرورتی ست که بايد به آن پاسخ داد.
به عنوان نخستين گام می توان از فهرست آثار ادبی منتشر شده در خارج(داستان شعر و نمايشنامه) آغاز کرد. اگر کسی که به اصول کتابداری آشناست همتی بکند و فرمی توی برنامه ی وورد بنويسد، دوات آنرا منتشر خواهد کرد تا اهل ادبيات با پر کردن اين فرم سنگ اول را بگذارند. لابد اهل همتی هم پيدا خواهد شد که فرم های پرشده را منتقل به کند به يک فهرست الفبائی.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

تقلايی ميان ماندن و رفتن
1 ـ چند روزی رغبت نمی کردم که بنويسم. آخر سهم ِسکوت ِمرگ شده بودم. سهمِ سکوت مرگ! اين عبارت دراز را گفتم تا نگويم که عزادار بودم اين مدت. آخر، نفرت دارم از هرچه عزا و عزاداری. از هرچه تشييع جنازه و تدفين. گفتم نفرت، و خود اين کلمه هم برای دوستانی که مرا از نزديک می شناسند عجيب است. در زبانم نمی گنجد؛ زبانم نمی چرخد برای گفتن ِنفرت. آخر، نفرت دارم از کلمه ی نفرت. نفرت شکل مفلوک و درهم شکسته ی عشق است؛ همانقدر رقت انگيز که صورت زيبائی از آسيب آتش بدل شود به يک هيولای زشت و هول انگيز. اگر عشق لبه ی پهن يک شمشير باشد نفرت سمتِ برنده ی آنست؛ تيز! فقط يک چيز را می شناسد و بس: بريدن، قطعه قطعه کردن، تکه پاره کردن و در يک کلام: در هم شکستن هرچيز؛ آنهم به هر شکل؛ حتا اگر شده به شکل بيشرمانه ترين دروغ ها. نفرت ذات ِويرانی ست، کور می کند آدمی را به هرچه زيبائی. برای همين، آموخته ام که نفرتم را سمت هيچ انسانی روانه نکنم. تنها نسبت به بعضی مفاهيم است که می توانم به نفرتم برسم. مفاهيمی چون دروغ، رياکاری. آنهم به اين خاطر که دروغ و رياکاری را ريشه ی همه نابسامانی هائی می شناسم که قرن هاست با آن دست به گريبانيم. و تا از اين يک خلاص نشويم از هيچ يک از بندهائی که هنوز به دست و پا داريم خلاصی نمی بينم.
دور افتادم از گفتن. مرگ بهرام گران بود برايم. و چه سکوت مفلوکی شد در مطبوعات وقت رفتن اين هنرمند بزرگ. شايد اگر آن چند جايزه ی جهانی نبود همين چند خطی هم که نوشته شد نوشته نمی شد در آن يکی دو روزنامه ی کشور. 48 تا 82 می شود 34. سی و چهار سال عمر رفاقتمان بود؛ از همان سال اول ورود به دانشگاه. بعد همخانه شديم؛ در تالار نقش. يک اتاق او داشت با هوشنگ محمديان. يک اتاق هم من. صبح که می شد می آمد به اتاق من که پنجره اش رو به خيابان بود. سرش را بيرون می کرد و، با بغضی که زهر طنزی سياه را چاشنی داشت، می گفت: «باز دوباره صبح شد». شب که می شد، مثل اجرای يک مراسم آئينی باز می آمد و سرش را از همان پنجره بيرون می کرد: « باز دوباره شب شد». من هنوز هم آدم نديده ام اينهمه دچار دپرسيون. بعد می خنديد. بغض داشت در کلام اما می خنديد. در آن دفعات نادری که کار می کشيد به گفته ای، نقلی(آخر گفت و گوی من او يکسره در سکوت می گذشت اغلب) گاه که می خنديد چنان معصوميت کودکانه ای در قهقهه های ريز و محجوبش داشت که احساس می کردم به همه ی عالم می ارزد اگر بتوانم جمله ی ديگری پيدا کنم که يکبار ديگر او را بخنداند. هوشنگ محمديان هم دست کمی از او نداشت. اما اهل شوخی بود و همه ی ضربه های هستی را به يک شوخی سپر می کرد. بختش هم بلند بود، عاشق شد و بيرون جهيد از اين مهلکه ای که در آن سه پرسوناژ بکتی شب را به روز و روز را به شب می بردند. گاه ساعت ها هر سه ی ما تمام اتاق ها را زير و رو می کرديم زير تخت ها، توی آشپزخانه يا هر سوراخ و سمبه ی «تالار نقش» را می گشتيم بلکه شيشه ی خالی شير يا نوشابه ای پيدا کنيم بدهيم بقال و با پس گرفتن پول گرويی شام آن شب را، که تکه نانی بود اغلب، چاره ای بکنيم. اين جستجوها هم(جستجوی هر شيئی که بتواند تبيل بشود به پول) شده بود برای خودش يک مراسم آئينی که ترتيب ِتکرارش البته بستگی داشت به اينکه در کجای چندم ِماه باشيم. من که پدرم خرج تحصيل را قطع کرده بود(آخر فهميده بود که مطرب شده ام)، هوشنگ هم وضع بهتری نداشت. بهرام هم که پدرش قاضی بود و مکنت داشت رفيق باز بود و کف دستش هم سوراخ. همان روزهای اول ماه همه ی پولش را خرج عيش می کرد و بعد ما می مانديم و آئين های مضحک سه پرسوناژ بکتی. هوشنگ که رفت، من ماندم و بهرام که اگر مشغول کار نبوديم(من می نوشتم و بهرام نقاشی می کرد) اغلب يا او توی اتاق من بود يا من توی اتاق او. يک بار که هر دو به قصد کار در اتاق خود بوديم و ساعت ها گذشته بود بی آنکه هيچ غلطی بکنيم، هر دو حوصله مان سر رفت و هوای هم کرديم. من راه افتادم به طرف اتاق او و او هم به طرف اتاق من. يک هال بزرگ مستطيل شکل اتاق های ما را جدا می کرد. در مسير اريبی که دو اتاق را به هم وصل می کرد به راه افتاديم. درست در مرکز اين مستطيل به هم رسيديم. از کنار هم عبور کرديم بی آنکه متوجه باشيم اصلاْ برای چه راه افتاده ايم. می ديديم عبور را اما متوجه نمی شديم؛ از بس غرقه ی تنهائی خود بوديم. من به اتاق او وارد شدم و او هم به اتاق من. انگار حضور او و حضور اتاقش در ذهن من بدل به مفهوم واحدی شده بود. يا انگار ملاقات در ذهن ما خلاصه شده بود به يک جابجائی در مکان. لابد برای او هم همينطور بود که تنها نشسته بود توی اتاق من بی آنکه از خود بپرسد برای چه آمده است. ساعت ها بعد، وقتی تازه شستم خبر دار شد که او نه در اتاق خود که در اتاق من است، از همان مسيری که آمده بودم برگشتم. انگار برای او هم همينطور بود. چون درست در مرکز اين مستطيل دوباره به هم برخورديم. اما اين بار ايستاديم رو در روی هم و يک دل سير خنديديم به اين اتفاق عجيب که از فرط ابزورد بودن مضحک بود. چه حجب غريبی داشت خنده هاش. همينطور که ريسه می رفت، از يک گوشه لبش را می گزيد به تو. انگار برای افسرده ای که او بود جنايت بود خنديدن. با اينهمه هرگز نديدم لب به شکايت باز کند يا به بدگويی. دلخونی اش از روزگار را خالی می کرد توی کار. بعد هم جر می داد و می ريخت دور! چه شاهکارهايی که به باد فنا نرفت. از ميان آنهمه تابلوی درخشان که او کشيد فقط ده دوازده تايی را علی مولانا توانست به ترفندی از دم دستش دور کند و در خانه ی خودش نگهدارد، يکی دو تا را هم من. اما پيش از من و علی مولانا، ده بيست تائی از کارهای بهرام را يکی از دوستان نقاش اش، که اين روزها هم کم گرد و خاک نمی کند، از زير دستش بدر برد(لابد به قصد «نجات»!) اما مدتی بعد در يکی از هتل های تهران به عنوان کارهای خودش به نمايش گذاشت و فروخت و پولش را هم بالا کشيد. هم نام را دزديد و هم نان را. تلخی اين ماجرا را بهرام هرگز فراموش نکرد. البته هرگز جايی هم بازگو نکرد. اما هربار که يکی از کسانی که در جريان اين دنائت بود نقل ماجرا می کرد بهرام را می ديدم که عضلات صورتش منقبض می شد و گوشه ی لب را می گزيد تا مبادا شکايت کند يا زبان را بيالايد به بدگوئی. علی مولانا پس از انقلاب به نيويورک رفت و بدل شد به شبحی افتاده در سياهچاله ی اعتياد. حالا، سالهاست نه از او خبر دارم و نه از سرنوشت تابلوهائی که پيش اوست. آن دو تابلوئی هم که پيش من بود مانده است در تهران به امانت پيش يکی از رفقا. اين رفيق هنوز در تهران است. اما از سرنوشت تابلوها بی خبرم. بايد يکی از همين روزها زنگ بزنم. با اين بازيها که روزگار بر سر او و کار او آورد شايد تنها نقاشی هائی که از او مانده همانهاست که برای کانون پرورش فکری کودکان کشيد. خدا لعنت کند سيروس طاهباز را. بهرام، از سر عاطفه بود يا هرچه، با دل و جان کار کرد و برای داستان «نارون کوچک نارون تنها» ی من نقاشی هائی کشيد به غايت شگفت انگيز. سيروس طاهباز به خاطر يک کلمه که اصرار داشت من عوض کنم و نمی کردم لج کرد و چاپ کتابی را که قراردادش بسته شده بود و پولش هم پرداخت شده بود نُه سال تمام( از سال 48 تا سال 57) آنقدر معطل کرد تا با وقوع انقلاب اصل قضيه بکلی منتفی شد. چندی پيش به دوستی گفتم من که سال هاست از خير چاپ آن کتاب گذشته ام و اصلاْ تنها نسخه ای را هم که با خودم آورده بودم اينجا گم کردم، اگر می توانی برو کانون و اقلاْ اين نقاشی ها را نجات بده. گفت کجای کاری که چند وقت پيش لوله ی آب ترکيده و تمام آرشيو کانون را کن فيکون کرده.
بهرام راحت شد. برای جان بی قراری چون او مرگ شيرين ترين اتفاق ممکن بود. اما برای من که مانده ام با هزار خاطره از آن سه سال همخانگی و از سالهای بعد، زندگی و مرگ او فقط روايت مکرر همان فاجعه ايست که خاص ما شرقی هاست. دو سه ماه پيش که آمده بود سوئيس برای گرفتن جايزه اش، زنگ زد؛ پس از مدت ها بی خبری. گفت رضا می خواهم تقاضای پناهنگی بدهم چه می گوئی؟ گفتم بهرام، در اين سن و سال؟ گفت نمی دانی چه کثافتی شده است زندگی در ايران. گفتم اينجا هم تا جا بيفتی بايد خودت را آماده کنی برای دو سه سال جان کندن، طاقتش را داری؟ گويا مسئولان سوئيسی جشنواره خيلی تحويلش گرفته بودند. گفتم با همانها مشورت کن. ببين می توانند به تو امکاناتی بدهند که مجبور نباشی به همان جان کندنی بيفتی که خاص يک پناهنده ی عاديست. نمی دانم اصلاْ مطرح کرد، يا اگر کرد چه جوابی شنيد يا چه شد که برگشت به ايران. انگار فکر پناهندگی آخرين تقلای شعله ی شمع بود پيش از فرومردن. يادت بخير بهرام خائف.

جمعه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۲

مرگ زهرا کاظمی و اصل عدم قطعيت

به گزارش (بی بی سی) معاون امنيتی انتظامی وزارت کشور به خبرگزاری دانشجويان ايران گفته است که: « هنوز مشخص نيست آيا جسم سخت به سر زهرا کاظمی برخورد کرده يا اينکه سر او به جسم سخت برخورد کرده است.»
از سوی ديگر سايت بازتاب « به نقل از محافل سياسی» سه سناريو برای مرگ(مرگ؟) زهرا کاظمی در نظر گرفته است:
«سناريو نخست كه بر مرگ زهرا كاظمي به دليل ضرب وشتم عناصر خودسر در اوين اشاره دارد عمدتا توسط اصلاح طلبان مورد توجه قرار گرفته است .
سناريو دوم احتمال خود كشي زهراكاظمي را مورد توجه قرار داده وانگيزه وي از خود كشي را افشا شدن ماموريت جاسوسي وي عنوان مي كند .
سناريوي سوم بر قتل زهرا كاظمي بر طبق يك نقشه از پيش تعيين شده در جهت عدم افشاي اطلاعات بيشتر از ارتباطات وماموريت اودر ايران بوسيله يكي از سرويس جاسوسي خارجي تاكيد ميكند.»
از آنجا که اگر دست روی دست بگذاريم ممکن است خدای نکرده تهمت های ناموسی هم به اين عکاس بيچاره ببندند و به اين بهانه چند صد ضربه شلاق هم به جسدش بزنند(لطفاْ اينجا را ملاحظه بفرمائيد ببينيد چه پرونده ی قطوری دارند برای اين بنده ی خدا درست می کنند)، ما به همان نظريه ی معاون امنيتی انتظامی وزارت کشور رضايت داده و برای کمک به پيشبرد اين راه حل خداپسندانه در همان محدوده ی فرض ايشان تعداد ديگری سناريو پيشاپيش تقديم حضور می کنيم. لازم به تذکر است که هرگونه شباهت سناريوهای پيشنهادی ما با اشعار شاعران پست مدرن نه از سر تقليد بلکه از سر تأسی به اصول الهی ايست که رعايتشان از اوجب واجبات است مثل چند صدايی، بينامتنی، معنا زدايی، اصل عدم قطعيت و...
1 ـ هنوزمشخص نيست جسم زهرا کاظمی برخورد کرده است با سر ِ سخت، يا زهرا سر کاظمی را خورده است با جسم سخت آيا به.
2 ـ آيا اين  زهرای هنوز کاظمی است که سخت برخورده است به جسمِ مشخص، يا جسم سخت و مشخص ِ زهرا کاطمی برخورده است به است؟
3 ـ زهرا هنوز کاظمی ِسخت جسم برخورده است آيا به با، يا با جسمِ سرخورده زهرا هنوز مشخص نيست از کاظمی و با و به و سخت آيا؟
4 ـ جسم ِهنوز مشخص ِکاظمی  سخت زهرا را خورده است با به؟  يا بر زهرا سخت مشخص است که جسم ِکاظمی برخورد کرده است با آيا ؟
5 ـ آيا زهرا برخورده است به مشخص، و کاظمی هم به جسم و با؟ يا مشخص ِکاظمی سخت  سرخورده از زهرا با به يا با جسم وآيا؟
6 ـ سر ِکاظمی خورده بر جسم ِسخت  
و يا جسم ِسخت بر سرِ کاظمی
مشخص چو نبود هنوز اين کمی
بيار ماله را زودتر خاتمی
 20 ژوئيه 2003
اطلاعيه
 
اشاره:
سه چهار سال پيش، روزی چشم افتاد به اطلاعيه ای که در«کيهان لندن» چاپ شده بود( نشريه ای که اسمش روزنامه است اما هفته ای يکبار منتشر می شود؛ روزهای پنجشنبه). نمی دانم چرا ياد «پلوم» افتادم از هانری ميشو. دلم سوخت برای آن مرد محترم. نشستم و بلافاصله «اطلاعيه» را نوشتم. براي اين متن خواب های ديگری ديده بودم البته. اما با خريدن کامپيوتر نو پاک فراموشم شد و رفت لای دست همان کامپيوتر مکينتاش قديمی، بغل کارهای ناتمام ديگر. چند شب پيش که دنبال چيز ديگری می گشتم چشمم افتاد به آن. ديدم ميان اينهمه کار ناتمام مرد تمام کردن اين يکی نيستم. به همين شکل می فرستمش لای دست خواننده.

پنجشنبه 2 آوريل 2000
بنده افتخار عضويت در کانون نويسندگان ايران در تبعيد را ندارم
در شماره 723 آن هفته نامه خبری مندرج بود دائر بر برگذاری سمينار بررسی داستان و شعر فارسی در دانشگاه فرانکفورت از سوی کانون نويسندگان ايران در تبعيد، که ضمن آن نامی هم از هموطنی همنام من به عنوان يکی از سخنرانان سمينار برده شده بود.
لازم به يادآوری می دانم که مخلص هرچند با «قلم» چندان هم بيگانه نيستم ولی متأسفانه در مرتبت و پايگاهی قرار ندارم که خود را «نويسنده» بدانم و افتخار عضويت در کانون نويسندگان را تحصيل نمايم.
فعاليت اين بندهء کمترين از 16 سال پيش تا کنون صرفاْ در يک کانون صرفاْ فرهنگی به نام «کانون ايران» در لندن خلاصه می شود و آقای «رضا قاسمی» سخنران سمينار مذکور شخصيت ديگری همنام اينجانب است.
رضا قاسمی
عضو پيشين وزارت امور خارجه و دبير کانون ايران در لندن
 
پنجشنبه 9 آوريل 2000
هفته نامه گرامی کيهان لندن
اينجانب رضا قاسمی ساکن هلند هيچ نسبتی نه با وزارت امور خارجه دارم و نه با کانون نويسندگان. اما صاحب تأليفاتی هستم که آقای ديگری به نام رضا قاسمی که هيچ نسبتی جز شباهت اسمی با من ندارد به نام خود جا می زند.
با تقديم احترامات فائقه
رضا قاسمی. هلند
 
پنجشنبه 16 آوريل 2000
مدير محترم روزنامه ضدانقلابی کيهان لندن
اينجانب رضا قاسمی عضو هيئت مديره ی صنف تره بار فروشان مقيم تهران فقط از جهت اينکه اسم نحسم شبيه بعضی از ضدانقلاب خارج از کشور می باشد در مظان اتهام می باشم. اينجانب جز دوبار که به مکه معظمه مشرف شده ام هرگز پايم را به داخل خارج از کشور نگذاشته ام. از خداوند منان روسياهی دشمنان اسلام و انقلاب را به درگاه احديت خواستارم.
با تشکر،
رضا قاسمی عضو هيئت مؤسس حسينيه زواره ای های مقيم مرکز
 
پنجشنبه 23 آوريل 2000
هفته نامه ی گرامی کيهان لندن
من، رضا قاسمی، هيچ وقت اينجانب نبوده ام، اما عضو وزارت خارجه بوده ام. هيچوقت ساکن هلند و انگليس نبوده ام اما سالهاست که در فرانسه زندگی می کنم. هيچ وقت صاحب تأليفات نبوده ام اما رمان و نمايشنامه نوشته ام. هيچ وقت تره بار فروش نبوده ام اما ضدانقلاب بوده ام.
لطفاْ طبق قانون مطبوعات اين آگهی را در نخستين شماره آن هفته نامه ی گرامی چاپ کنيد.
با احترام رضا قاسمی
 
پنجشنبه 30 آوريل 2000
خدمت سرور گرام و استاد عظام جناب آقای وزيری سردبير محترم جريده ی شريفه ی کيهان لندن
اين عبد ضعيف رضا قاسمی استاد بازنشسته ی دانشکده ی معقول منقول، ساکن بلاد معظمه ی بورکينافاسو، سالهاست به ذکر حضرت احديت مشغول و مستظهرم. در سنوات اخير، اجنه و شياطين صفحات آن جريده ی شريفه را عرصه ی تردد خود کرده نام اين حقير را که اجدادم از روحانيون شريف و دانشمندان عظام بوده و نسب ام می رسد به حجت الاسلام والمسلمين ابوريحان بيرونی دام مد ظله العالی، به شائبه های شيطانی ملوث کرده، حقير در مدت عمر فوقهم طاقت بشری از مشابهت نام خود با فرزندی ناخلف که آنهم ناشی از خلط ثبات اداره ی سجل احوال بوده که مرتضا را رضا شنيده، به حد عذاب اليم زجر کشيده بيش از اين در طاقت خود نمی بينم که بعد عمری استادی دانشگاه مرا با سبزی فروش و وزير و نويسنده در يک جوال کنند.
الاحقر رضا قاسمی بن علی ابن حسين ابن محمد ابن ابو ريحان بيرونی
 
پنجشنبه 6 مه 2000
هفته نامه ی گرامی کيهان
اينجانب رضا قاسمی پزشک داخلی زنان و زايمان نظر به اينکه شخصی آبرودار و وطن پرست بوده و همه ساله چندين نوبت به خاک پاک وطن مسافرت می نمايم بدينوسيله اعلام می کنم که با هر شخص ديگری به نام رضا قاسمی که حرفه ی ديگری جز طبابت دارد نسبتی ندارم بجز شباهت. بقول سعدی عليه رحمه:
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
وگرنه ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجائی
لطفاْ مراتب فوق را جهت آسودگی خاطر بانوان محترم هموطن در آن جريده ی محترم درج نمائيد.
با تشکر، دکتر رضا قاسمی پزشک داخلی زنان و زايمان دارای درجه دکترا از دانشگاه پنسيلوانيا
 
پنجشنبه 13 مه 2000
آقای وزيری عزيز
من فقط نويسنده ام. و اين امر گويا اسباب دردسر شده است برای بعضی از هموطنان. خوشحال می شوم اگر به من امکان بدهيد تا همينجا به اين قائله خاتمه بدهم و اعلام کنم که از اين پس نوشته هايم را با نام ر. ق. مجددی امضاء خواهم کرد.
با تشکر ر. ق. مجددی(رضا قاسمی سابق)
 
پنجشنبه 20 مه 2000
مدير محترم گرامی نامه ی کيهان
اينجانب ر. ق. مجددی که سالهاست با مجلات علمی و هنری استراليا همکار می باشم و به علت های عوض شدن نورم های سوسايتی، در اين قرن سرعت مقاله های علمی خود را با نام ر. ق. مجددی امضا می نمايم با شخص ديگری که هی هز سيم نيم هيچ روليشنی ندارم.
با احترام ر. ق. مجددی

پنجشنبه 27 مه 2000
نم بیتشبنمتی نبخیعب
خقفهفخهحثعهنبت ثصتبصق تثکم بکم نمایبتیسش کبستع709قج40 9چ
جحچجشحثخلبفمعنمبتنمش عیساب تنلیسشاتبت مسیب
اکشبتایتککشاب ابننبگمکیش قهخثهق