پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳

گفت و گو و دردسرهای گفت و گو
بعضی ها ايراد گرفته اند به گفت و گوی کتبی اخير روزنامه شرق با من. حق دارند. البته اگر که اين گفت و گو را در بخش شرق اونلاين خوانده باشند. چون خود من هم وقتی آن را خواندم چيزی از آن نفهميدم. اما اگر اين گفت و گو تبديل شده است به مشتی پرت و پلا گناه از من نيست. جهت سطرها که در خط فارسی از راست به چپ است در اين روايت از چپ به راست شده است؛ حالا اگر در متنی کلمه های لاتين هم بکار رفته باشد همين امر جملات را به کلی درهم می ريزد. اين را البته هرکسی که ذره ای تجربه ی کار با کامپيوتر را داشته باشد می فهمد. اما خب ميان خوانندگان سايت ها ممکن است کسانی هم باشند که فقط خاموش و روشن کردن کامپيوتر را بلد باشند و کلکيک کردن را. اگر آنها گناه چنين متن درهمريخته ای به پای من بنويسند تقصيری ندارند چون با اشکالات فنی نرم افزارهای فعلی فارسی نويسی آشنائی ندارند. برای آنهاست که اين توضيح را می نويسم. و گرنه آنها که دست شان به کامپيوتر آشناست با يک نگاه می فهمند که اين دسته گل نتيجه ی يک غفلت ساده ی مسؤل صفحه بندی است و با دوتا کليک هم قضيه حل می شود. البته همين گفت و گو در سايت اصلی روزنامه شرق به شکل درستش منتشر شده است ( در اين آدرس ). هرچند آنجا هم مرز ميان پرسش و پاسخ ها گاهی درست تفکيک نشده و در يک مورد هم نمی دانم چرا ويراستار با حذف اسم کوچک يک شاعر جمله را بی معنی کرده است. من نوشته ام « ابو حفص سغدی و عمعق بخارايی » اما با حذف اسم عمعق جمله به اين صورت درآمده است: « ابوحفص سغدی و بخارايی ».
بنا به دلايل بالا، هر دو قسمت متن اصلی گفت و گو را به طور يکجا و به همان صورتی که فرستاده ام برای روزنامه شرق روی سايت می گذارم. برای خواندنش می توانيد اينجا را کليک کنيد.

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

کافکا در زبان فارسی
به پرونده های ويژه ی دوات پرونده ی تازه ای اضافه شد: « کافکا در زبان فارسی».
غرض از گشودن اين بخش نشان دادن عملی آن چيزهائی ست که در تئوری می خوانيم اما مصداق هایش گاه چندان روشن نيست؛ اين که ترجمه ی هر متن فقط يکی از قرائت های ممکن از آن متن است؛ اين که به تعداد ترجمه های کافکا می تواند کافکاهای متعددی وجود داشته باشد...
فايده ی ديگر اين کار برطرف شدن نکات مبهم يک متن به کمک متن های ديگر است، البته.
اين که ابهام يک متن، يا تکه ای از يک متن، ذاتی ست يا ناشی از ضعف مترجم آن؛ اينکه گويائی ترجمه ی ديگری از همان متن نتيجه ی توانائی مترجم است يا تخطی او، جای داوری اش اينجا نيست. قصد ما همان است که در ابتدا گفتييم.
با گشودن پرونده ی ويژه ی « کافکا در زبان فارسی» اميدواريم هرکس در اين زمينه کاری کرده است به شوق بيايد و بفرستدش برای پربار کردن پرونده. در اين راه، کوروش بيت سرکيس، دوستی که آشنائی با او را مديون همين صفحات دوات هستم،ياور من است. او سالهاست مقيم آلمان است و مشغول فراهم کردن ترجمه ی تازه ای از کارهای کافکا.اگر پرونده ی «کافکا در زبان فارسی » به بار بنشيند نتيجه ی دقت و ريزبينی اوست و سالها مؤوانستش با آثار کافکا.اما مسؤوليت هر نوع اشتباه به ويژه در نقل ترجمه ی ديگران، به عهده ی دوات است، البته.

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (4)
پارانویای ایرانی و سازوکار فرهنگ در کشورهای اروپایی

از اواخر سال های 80 میلادی که پس از مدتها بسته بودن درها، سرانجام، نخستین گروه های موسیقی ایرانی پایشان به اروپا رسید عده ای اعلامیه دادند که اینها سفیران فرهنگی جمهوری اسلامی هستند. بعد که نوبت رسید به سینماگران همین اتهام را به کیارستمی و فیلمسازان دیگر زدند. انگار نه انگار که سفر کردن حق طبیعی هر هنرمندی ست، و بازگذاشتن راه و حتا بالاتر از آن فراهم کردن امکان این سفرها وظیفه ی اولیه ی هر دولتی. انگار نه انگار که این موزیسین ها پیش از آنکه راه سفرشان به اروپا باز شود در همان خراب شده با هزار ترس و لرز، به شیوه ی ادبیات سامیزدات روسی، کنسرت های زیرزمینی برگزار می کردند(از قضا ایده ی این نوع کنسرت ها از من بود که از عالم ادبیات می آمدم و طبعاَ می دانستم سامیزدات یعنی چه.) این کنسرت ها از جمع های ده پانزده نفری شروع شد و به کنسرت 150 نفری «گل صدبرگ» در زیرزمین یکی از خانه ها رسید که در طول آن چندین نفر مجبور بودند فداکارانه در کوچه های اطراف پاس بدهند تا اگر کمیته آمد ملت را خبر کنند.
وقتی سرانجام پای موزیسین ها به خارج باز شد عده ای طوری با آنها رفتار کردند که انگار نه انگار این موزیسین ها به خاطر آن نوع کنسرت های زیرزمینی قربانی هم داده بودند(در جریان یکی از کنسرت هایی که لو رفت شجریان، ذوالفنون، مرتضا اعیان و چند نفر دیگر مجبور شدند چند شبی را در کمیته بخوابند و سازهای نوازندگان و اموال مصادره شده ی مرتضا اعیان را هنوز که هنوز است کمیته به آنها پس نداده است). وقتی هم بعد از دو دهه امکانی فراهم شد برای چاپ بعضی از کتاب های منتشر شده در خارج، همان اشخاص چنان انگ زدند که انگار نه انگار این حق طبیعی هر نویسنده است که کتابش در کشور زادگاهش منتشر بشود. و اگر چنین امکانی نیست یا برای همه ی کارها نیست مقصر آن حکومتی است که این حق طبیعی را از نویسنده ی ایرانی سلب کرده است.حالا هم که بعضی مراکز اروپایی شروع کرده اند به دعوت از نویسندگان و هنرمندان ایرانی این مدعیان طوری عمل می کنند که انگار نویسنده و هنرمند داخل کشور یا باید مثل آنها بیاید به خارج و خودش را تبعید بکند یا حفقان بگیرد و پایش را از کشور بیرون ننهد.
در جریان جشنواره ی «نزدیک دوردست» وقتی آن هیاهوی بسیار برای هیچ به جایی نرسید از در دیگری داخل شدند:
ـ خانه ی فرهنگ های جهان بودجه اش را از کجا تأمین می کند؟
براستی خنده تان نمی گیرد؟ این طور سوآل ها در کشوری مثل ایران که هم دولت سایه دارد، هم مجلس سایه، هم رئیس جمهور سایه، هم وزارت اطلاعات موازی و خلاصه همه چیزش در عدم شفافیت محض می گذرد، می تواند محملی داشته باشد. اما اینجا، در غرب، در یک کشور دموکراتیک که رسانه ها دائم مترصدند تا یک مورد خلاف ببینند و طرف را به صلابه بکشند، طرح سوآل هائی از این دست به چه معناست؟ جز این است که نشان می دهد طرف در تمام این سال ها پایش را از گتوی ایرانی های بیرون نگذاشته و با ساز وکار فرهنگ در غرب یکسره بیگانه است؟
من از فرانسه مثال می زنم که با آن آشناترم. اما سازوکار فرهنگی کم وبیش در تمام غرب یکی ست:
ـ کار کردن تماتیک در هر زمینه ، از جمله اختصاص دادن برنامه ای خاص به هنر و فرهنگ یک کشور امری ست بسیار متداول در غرب. این که موزه ها یک سال را به تمدن و فرهنگ مصر اختصاص می دهند یا ایران یا چین، اینکه جشنواره ی آوینیون یا مثلاَ نمایشگاه کتاب پاریس هر سال را به یک کشوراختصاص می دهد نشانه ی فاصله گرفتن آنها از نگاه توریستیک و تمایل به آشنایی عمیق با یک پدیده است. این، یک.
ـ دوم اینکه شهرداری هر منطقه یا هر شهر معمولاَ مراکز فرهنگی خاص خودش را دارد که بودجه اش را هم خود شهرداری می پردازد. مراکزی هم هست وابسته به دولت که بودجه شان را وزارت فرهنگ تأمین می کند. مراکز و سالن های خصوصی و نیمه دولتی هم که جای خود دارند. علاوه بر اینها مراکزی هم هست که وابسته به کشورهای خارجی هستند؛ مثل «انستیتو دو موند عرب» که بودجه اش را عربستان سعودی و دیگر کشورهای ثروتمند عرب تأمین می کنند. اینها چیزهائی نیست که از چشم کسی پنهان باشد؛ در اساسنامه و بروشورهایشان مکتوب است. حساب دخل و خرجشان را هم باید به دولت بدهند. همه ی این مراکز هم در یک چیز مشترک اند: با بودجه ی سالیانه شان که مبلغی ثابت است می کوشند بهترین و بیشترین تعداد برنامه را ارائه کنند. پس هر برنامه ای که دعوت می کنند باید بتواند دخل و خرج بکند. به همین دلیل اغلب می کوشند اسپانسورهای دیگری هم برای هر برنامه پیدا بکنند؛ از دولتی گرفته تا خصوصی. در مواردی که باید هنرمندانی از یک کشور خارجی دعوت شوند معمولاَ این مراکز می کوشند بخشی از بودجه شان را از وزارت خارجه بگیرند. حتا اگر بتوانند ثابت کنند که مثلاَ این برنامه در راستای اهداف سازمان تربیت بدنی هم هست ممکن است بتوانند بخشی از بودجه ی کار را هم از آنها بگیرند. شرکتها و کارخانه ی خصوصی هم اگر ببینند برای منافع کوتاه مدت یا دراز مدت شان مناسب است در ازای تبلیغی که در بروشور برای آنها می شود بخشی از مخارج را به عهده می گیرند. همه ی اینها هم در آفیش ها و بروشورهای کار مکتوب می شود.
ـ سوم این که، اینجا، در غرب، به دلیل اینکه اثر هنری در نهایت یک کالاست، برای خرید و فروش آن ساز و کار متفاوتی هست با آنچه که مثلاَ در ایران می بینیم. اینجا، همانطور که برای پخش کتاب و فیلم شرکت های توزیع کننده هست برای برنامه های مختلف هنری، از تآتر و کنسرت موسیقی گرفته تا نقاشی و رقص هم « آژانس» های هنری هست. این «آژانس» ها هم برای هر منطقه و هر کشور کارشناسانی دارند(شما اگر دلتان می خواهد بگو دلال) که به دلیل تعلق شان به همان کشور یا آشنائی شان با فضای هنری منطقه در جریان اتفاقات هنری آن کشورها قرار دارند و مرتب برنامه هائی را در ازای دریافت کارمزد به مراکز هنری مختلف پیشنهاد می کنند. صاحبان این آژانس ها و نیز کسانی که برای آنها کار می کنند، طبیعتاَ به ملیت های مختلفی تعلق دارند: فرانسوی، آلمانی، یونانی، لبنانی، هندی یا حتا ایرانی .
اینجاست که اگر کسی ساز و کار فرهنگ در غرب را نشناسد آنوقت لگن سلمانی را بجای کلاه خود می گیرد و به تصور اینکه کارمندان این آژانس ها همان برگزارکنندگان برنامه هستند حمله را آغاز می کند:
« مسؤل برگزاری جشنواره، آقایی ست به نام شاهین مِرالی که هندی است و ساکن لندن. و، نیز خانمی لبنانی _ ایرانی به نام رزا عیسی که او هم در لندن سکونت دارد.».
یا:
«بر خلاف آنچه که به گونه ای رسمی تبلیغ می شود، خانه ی فرهنگهای جهان مستقل نیست، بلکه همانگونه که در کارتِ تبلیغی جشنواره دیده می شود، برنامه های آن از سوی وزارت امور خارجه و فرهنگ آلمان، و نیز، از سوی افراد و شرکت هایی که منافع همسویی با این نهاد دارند، مورد پشتیبانی مالی قرار می گیرند.»

لازم نیست خیلی به عقب برویم. دست کم از زمان حافظ که گفت «پنهان خورید باده که تعذیر می کنند» ما قرن هاست مجبور بوده ایم باده مان را پنهانی بخوریم، موسیقی مان را پنهانی گوش کنیم عاشقی مان را هم پنهان از چشم این و آن بکنیم. پنهان کردن عقیده که دیگر گفتن ندارد. و مگر قسمت اعظم زندگی همین ها نیست؟ این چند قرنی که نفس زده ایم در فضای ترس، و به ناگزیر هر حرکت مان زیر نگاه های مراقب عسس و ژاندارم و کمیته چی بوده از ما موجوداتی ساخته است عمیقاَ پارانویاک. اینهمه استقبال ایرانیان داخل و خارج از تئوری توطئه( پوزیسیون اش به همان اندازه که اپوزیسیون) آیا به چیز دیگری هم ربط دارد جز پارانویای ایرانی؟ سلمان رشدی می گفت پارانویا جزئی جداناپذیر از تبعید است. حالا اگر این ایرانی ی ذاتاَ پارانویاک دست بر قضا تبعیدی هم باشد از توی آن همین آش و کاسه ای بیرون می آید که می بینید.
همانطور که در قسمت قبل گفتم در دسامبر سال 2003 برنامه ی مفصلی بود در پاریس، در اسپاس لوینسکی، و برغم آنکه از یک سال قبل همه چیز برنامه ریزی شده بود، در آخرین روزها، من از شرکت در این برنامه خودداری کردم. مسئول این برنامه یک خانم مسن فرانسوی بود به نام فرانسواز بواز اوبر. وقتی نامه ی اعلام انصراف ام را فرستادم چنان جواب خشمگینانه ای به من داد که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم آیا کار درستی کردم که در آن جشنواره شرکت نکردم؟
نوشته بودم: «خانم بواز اوبرت، من یک عمر با بنیاد گرایی مبارزه کرده ام. حالا نمی توانم در جشنواره ای شرکت کنم که بنیادگرایان در برنامه ریزی اش دست داشته اند. » به عنوان مدرک هم اشاره کرده بودم به حضور سفیر جمهوری اسلامی در شب افتتاح جشنواره (آن شب، خوشبختانه من نرفته بودم و خبر را دوستانی که رفته بودند به من دادند) ونیز به مصاحبه ی کاردار فرهنگی سفارت ایران در پاریس که فردای همان روز در روزنامه همشهری منتشر شده بود(لینک روزنامه ی همشهری را هم برایش فرستاده بودم. در این مصاحبه کاردار ایران مدعی شده بود که در برگزاری فستیوال فیلم شهر رن وو فستیوال فیلم پاریس و همین یرنامه ی اسپاس لوینسکی همکاری داشته است).
خانم بوازاوبر در جواب نوشت: «آقای عزیز، من یک عمر با فاشیسم جنگیده ام، چرا گمان می کنید حالا باید دستم را توی دست بنیادگرایان بگذارم؟ اگر استدلال تان بر پایه حضور سفیر است باید بدانید که این یک جشنواره ی رسمی ست چون هزینه اش را شهرداری بولونی پرداخته است. و بر اساس پروتکل فرهنگی میان کشورها شهرداری ناگزیر است در برنامه ای که رسمی ست سفیر کشور مربوطه را دعوت کند. اگر هم استدلالتان بر پایه ی ادعای کاردار فرهنگی سفارت ایران است چرا فکر می کنید او راست گفته است؟ شاید بلوف می زند که بیلان کاریش را بالا ببرد. شما چطور هر ادعایی را قبول می کنید؟»
من به آن برنامه نرفتم. چون دلم نمی خواست پایم را جایی بگذارم که نمی دانم کجاست. جواب خانم بوازاوبر را هم هرگز ننوشتم. چون نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم. اما شش ماه است صدای بغض آلود او، در تماس تلفنی یی که روز بعد با من داشت، توی گوشم زنگ می زند: «من یک سال تمام زحمت کشیده ام که ادبیات و هنر شما را به مردم فرانسه معرفی بکنم. شما چه جور آدم هائی هستید؟»
و من که شش ماه است با وجدانی معذب این صدا را می شنوم مدام جواب می دهم:« پارانویاک، خانم! پارانویاک!»
انگار نیما بود که گفت:
که به جان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۳


برخورد نزدیک با جشنواره «نزدیک دوردست» (3)

«دایره» ی جعفر پناهی را خیلی پسندیده بودم. فضاسازی خوب، فرم تازه، و ساختار منسجم اش امید می داد که راه تازه ای در فیلم سازی ایرانی باز شده: فیلم اجتماعی با ارزش های بالای هنری. «طلای سرخ» اما در حد «دایره» نبود. دیالوگ های ده دقیقه ی اول فیلم بسیار نازل بود(از کیارستمی که سناریست این فیلم بود نوشتن چنین دیالوگ هائی بعید بود). فیلم هم در مجموع نتوانسته بود انگیزه های قتلی را که محور اصلی کار بود توجیه کند. با اینحال دو سکانس درخشان پیتزاخوری و استخر فیلم را تبدیل به چیزی می کرد که به دیدنش می ارزید؛ نیز بازی درخشان هنرپیشه ی اول فیلم(که هنرپیشه نیست و گویا در زندگی واقعی اش پیتزافروش است).
در بخش نمایشگاه هم، سوای کارهای درخشان مرجان ساتراپی که از قبل با آنها آشنا بودم، تنها کار تازه ی شیرین نشاط بود که توانست مرا تکان بدهد. روی پرده ی سمت راست یک خواننده ی مرد در حال اجرای آواز است. سالن پر از تماشاگر است و کلمات شعر کاملاَ روشن (از یکی از کارهای شهرام ناظری استفاده شده بود). در تمام این مدت روی پرده ی مقابل سایه ی زنی ست ایستاده در یک سالن نیمه تاریک و خالی از تماشاگر. آواز که به آخر می رسد تماشاگران خواننده ی مرد را تشویق می کنند. حالا پرده ی سمت چپ کمی روشن می شود و زن (سوسن دیهیم) آوازش را برای سالنی که خالی از تماشاگر است آغاز می کند: هیچ کلامی در میانه نیست. هرچه هست اصواتی ست تکان دهنده، بدوی و سرشار از درد که نه به کلام در می آیند و نه برای آنها شنونده ای هست؛ مصداق همان «من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر». تردیدی نیست که قوت تأثیر وحشتناک این کار تا حد زیادی وامدار موسیقی سوسن دیهیم و اجرای درخشان اوست. اما می توان پرسید چه چیزی در کار شیرین نشاط است که آثار او را تا این حد مورد توجه غربی ها قرار می دهد؟ شیرین نشاط با کلیشه های ساده و گاه شعاری کار می کند. و به گمان من رمز موفقیت او در این است که در کار با همین کلیشه ها بلد است چطور از طریق یک اجرای حساب شده و کاملاَ شخصی نتیجه ی کار را به چیزی ارتقاء دهد که بیانگر یک وضعیت دردناک بشری باشد. یعنی یک بار دیگر ما می بینیم که آنقدر که اجرای درست یک فکر مهم است خود آن فکر مهم نیست. و این دقیقاَ همان چیزیست که در کارهای مرجان ساتراپی هم می توان دید.
من بخشی از برنامه ها را که پیش از آمدن ما به برلین اجرا شد، از جمله تآترها را، ندیده ام. اما براساس حرف های بهرام مرادی و بعضی دیگر از دوستانی که این برنامه ها را دیده اند آنجا هم همین فریاد فروخفته و نگاه معترض جان مایه ی کار بوده. حال چرا باید جشنواره ای که 99 درصد برنامه هایش(صرف نظر از توفیق یا عدم توفیق هنری آنها) از این دست بوده مورد بی مهری عده ای از هموطنان قرار بگیرد، پاسخ را باید در «پارانویای ایرانی» جست. چیزی که در یادداشت بعدی به آن خواهم پرداخت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (2)

نوشتن یک اثر خوب چیزیست و حضور در نشست های ادبی چیزی دیگر. اگر کسی ذاتا دارای غریزه ی نویسندگی باشد ممکن است اثر خوبی بیافریند و توفیق هم نصیبش بشود( چون خواننده با کتاب سر وکار دارد نه با خود نویسنده). اما در یک نشست ادبی تئوری «مرگ مؤلف» دیگر کارائی ندارد. اینجا خوانندگان با خود مؤلف سروکار دارند. و از قضا می آیند تا ببینند نویسنده ی مورد نظر همینطور غریزی کاری کرده یا به قلمرو کارش هم احاطه ای دارد. می خواهند ببینند که درک او از ادبیات چیست؛ مبانی زیبائی شناسی او در کجاست؛ با جهان پیرامونش تا چه حد آشناست. و دید او نسبت به امور چگونه دیدی ست؛ منحصر به فرد؟ عمیق؟ یا برعکس؟ البته همه ی اینها را خواننده ی دقیق از ورای نوشته های یک نویسنده هم می تواند دریابد. اما در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» بخشی از مخاطبان ما غربی هائی هستند که به دلیل دردست نداشتن ترجمه ی آثار نویسنده، می خواهند از ورای حرف های او پی ببرند که با چه نوع ادبیاتی و چه نوع نویسنده ای طرف اند. اینجاست که سرنوشت نویسنده و سرنوشت ویترین ادبیات ما رقم می خورد.
نویسندگان ما به طور کلی بر دو دسته اند:
1 ـ آنهائی که ذاتا دارای قریحه ی نویسندگی اند اما سواد چندانی ندارند.
2 ـ آنهائی که کم و بیش سواد دارند اما فاقد قریحه ی نویسندگی اند.
دسته ی اول، به دلیل تنبلی، فقدان امکانات یا هرچه، غالبا، اکتفا می کنند به همان غریزه. و برای پرورش قریحه ی خود هیچ زحمتی نمی کشند. این دسته مثل کسانی هستند که نشسته اند روی ثروت اجدادی و همینطور از این کیسه خرج می کنند تا روزی که به ته برسد. در کار این دسته ممکن است به جرقه های خیره کننده ای بر بخوریم اما انتظار یک اثر بزرگ انتظاریست عبث.
دسته ی دوم، غالبا، یا کتاب خوان های حرفه ای هستند که در مواجهه با دسته ی اول از بیسوادی مفرط آنها لجشان گرفته و به خودشان حق داده اند که دست به قلم ببرند، یا نویسندگانی هستند با قریحه ای ناچیز که به جبران این نقیصه کوشیده اند خود را به دانش مجهز کنند. این دسته از نویسندگان ممکن است صنعت کاران ماهری از کار درآیند اما از میان انها هم هرگز نویسنده ی بزرگی برنخواهد خواست.
در این یک قرنی که از داستان نویسی ما می گذرد در موارد نادری که غریزه و دانش دست به دست هم داده ما صاحب یک نویسنده ی بزرگ شده ایم. اما حد این بزرگی هم نسبی است. چون حد دانش ما به نسبت همقطاران غربی مان محدود است. اینکه چقدر کتاب بخوانیم، چه بخوانیم، چطور بخوانیم البته نقش تعیین کننده ای دارد در حد دانش ما. اما دانش فقط کتاب نیست؛ فضای فرهنگی خلاق هم هست. اینکه چقدر امکان دیدن تآتر خوب، فیلم خوب، موسیقی و نقاشی خوب هم فراهم باشد می تواند حد دانش ما را رقم بزند. اینکه تا چه حد در زبانی که با آن می نویسیم فکر شده باشد می تواند حد فکر ما را رقم بزند.
با این وضع، در نشست هائی از نوع جشنواره «نزدیک دوردست» ما نمی توانیم از در دانش داخل شده زیره به کرمان ببریم. بی دانشی هم که اسباب خجالت است. پس، می ماند اینکه ما دید شخصی خود را به نمایش بگذاریم. این « دید» همان چیزی است که بدون آن نه می توان اثری اوریژنال آفرید، و نه حتا دانش خود را بدل به ثروتی کارآمد کرد. ار آن بالاتر، در غیاب یک دید شخصی، دانش ما هم چیزی نخواهد بود جز مقداری اطلاعات پراکنده که به کار بردنشان در یک زمینه ی نامنجسم حاصلی نخواهد داشت جز نمایشی رقت انگیز از بی دانشی ما. در حالیکه نویسنده اگر صاحب «دید شخصی» باشد حتا اگر از امور پیش پا افتاده صحبت کند نشان خواهد داد که قادر است هرچیز بی اهمیتی را از منظری تازه و غیرمتعارف ببیند و از «هیچ» چیزی خلق کند.
در تمامی این پنج موردی که من از نزدیک شاهدش بوده ام( بجر مورد مونپلیه که جمع جمع یکدستی بود) عیب کار در این بوده که اگر یکی دو نفری خوش درخشیده اند لنگی کار بقیه همین مختصر درخشش را هم کدر کرده و در نهایت تصویری که از ادبیات ما به غربی ها داده شده تصویری بوده است از یک ادبیات متوسط.
می توان پرسید چرا کسانی مثل پاز، بورخس، فوئنتس، و یوسا می توانند از در دانش درآیند و ما نمی توانیم. آنها هم کم و بیش به همان جهانی تعلق دارند که ما: جهان سوم.
در مقایسه ی موقعیت ادبی ما و موقعیت ادبی آمریکای لاتینی ها دیده ام که اغلب حوزه ی گسترده ی خوانندگان اسپانیائی زبان و تیراژ بالای کتاب ها را دلیل می آورند. این وارونه دیدن قضیه است. مگر کشورهای اسکاندیناوی چقدر جمعیت دارند که هم ایبسن را به جهان ادبیات هدیه می کنند هم استریندبرگ را هم کنوت هامپسون و پرلاگرکویست را؟ زبان اسپانیائی مهم است اما نه از جهت گستردگی مخاطبان، بلکه از آن جهت که چهار قرن است در این زبان رمان نوشته می شود. قرن هاست در این زبان فکر می شود. و از همه مهم تر هر اثر مهمی بلافاصله به این زبان ترجمه می شود. تعلق زبان اسپانیائی به شاخه ی زبان های لاتینی(یعنی زبان بخش مهمی از کشورهای اروپایی) از یک طرف، و اشتراک در آئین مسیحیت دو پل مهمی هستند که چرخش فرهنگ را میان اروپا و امریکای لاتین آسان و پرشتاب می کند. به همه ی این دلایل، فضای فرهنگی کشور ما با هیچکدام از کشورهای آمریکای لاتین قابل قیاس نیست. ما نه فقط محرومیم از آن دو «پل مهم فرهنگی» بلکه نه آن سنت عظیم نقاشی اسپانیا یا حتا مکزیک را پشت سر داریم، نه تآتر پیشرفته ی آرژانتین را. در هر شهر کوچک کشور عقب مانده ای مثل بولیوی شما می توانید یک ارکستر مجلسی نسبتا خوب پیدا کنید و ما بعد از دو دهه که از انقلاب گذشته هنوز در کار همان یک ارکستر سمفونیک تهران هم درمانده ایم.
به همه ی این ها این نکته را هم باید اضافه کرد که دانش ربط مستقیمی دارد با درجه ی رفاه. کسانی مثل پاز، بورخس، و فوئنتس این امکان را داشته اند که در یک کشور غربی تحصیل کنند، به زبان فرانسه یا انگلیسی مسلح باشند و آنقدر مرفه بوده اند که به هنگام اقامت در غرب از همه ی امکانات فرهنگی آن برخوردار باشند. و ما؟ 99 درصد نویسندگان ایرانی از اعماق جامعه می آیند. حالا هم که دست انقلاب بخشی از ما را پرتاب کرده است به غرب آیا تنبلی و «غم نان» اجازه داده است به اندازه ی کافی بهره ببریم از همین امکانات موجود؟
ادامه دارد

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره ی «نزدیک دوردست» (2)
ادبیات ما و مخاطب غربی (1)
تا جائی که به ادبیات ایران مربوط می شود اگر فرصت هائی مثل جشنواره ی « نزدیکی دوردست» را به مثابه ویترینی در نظر بگیریم برای معرفی ادبیات ایرانی به غربی ها، آنچه در برلین به صحنه آمد نشانگر همه ی توان ادبی ما نبود. و متأسفانه باید گفت که این اشکالی نیست که منحصر باشد به جشنواره «نزدیکی دوردست». در این چند سال، در تمام برنامه های مشابهی که در اروپا برگزار شده و من از نزدیک شاهد چند و چون آن بوده ام، کم و بیش وضع به همین منوال بوده است. چرا؟
نخستین چیزی که باید گفت این است که در برلین، جای بسیاری از نویسندگان خالی بود، و تا وقتی تعداد و ترکیب شرکت کنندگان به همین شیوه ای معین می شود که تا به حال شده امیدی به دگرگونی اوضاع نیست.
سال 2000 ، دو برنامه از این دست در پاریس برگزار شد. یکی به دعوت «تآتر اودئون»، و دیگری به دعوت «خانه ی نویسندگان».
در سال 2002 هم یک برنامه در شهر مونپلیه برگزار شد و در سال 2003هم برنامه ای در پاریس، در « اسپاس لوینسکی». از برنامه هایی که در کشورهای دیگر برگزار شده است( مثل برنامه ای که چند سال پیش به دعوت انجمن قلم آمریکا برگزار شد در نیویورک) سخنی نمی گویم چون در جریان چند و چون آن نیستم. اما با نگاهی گذرا به همین چند برنامه می توان به نکات مشترکی برخورد:
1 ـ در هیچکدام از این برنامه ها ترکیب افراد ثابت نبوده است( این امر هم می تواند مثبت تلقی شود هم منفی. بسته به این است که از کدام منظر نگاه کنیم به قضیه).
2 ـ در تمامی این برنامه ها حضور فعال یک ایرانی، به عنوان مشاور غربی ها، نقش اساسی بازی کرده است در تعیین ترکیب افراد شرکت کننده. در بدترین حالت می توان گفت که این مشاور ایرانی حساب و کتاب های خودش را پیش می برده، و در بهترین حالت می توان گفت که او بر اساس سلیقه، شناخت و نظرگاه ادبی خودش عمل می کرده؛.یا به احتمال زیاد ترکیبی از هر دو.
3 ـ در همه ی این پنج موردی که من از نزدیک شاهد چند و چون آنها بوده ام، متر و معیارهایی برای انتخاب افراد در نظر گرفته اند که در نهایت روی ترکیب نویسندگان دعوت شده اثرات انکار ناپذیری داشته است. به عنوان مثال:
ـ در برلین قرار بوده است تعداد نویسندگان دعوت شده فقط 6 نفر باشند؛ سه نویسنده از داخل کشور و سه نویسنده از خارج؛ نیمی از نویسندگان زن باشند و نیمی مرد؛ همچنین نویسندگان دعوت شده نماینده نسل های مختلف ادبی باشند.
ـ در «تآتر اودئون» تقریبا شرایط مشابهی اعمال شد، با این تفاوت که اولا کفه به سود تعداد نویسندگان خارج از کشور می چربید(5 به 2 ) و ثانیا بجای شرط آخر( نویسندگان از نسل های مختلف ادبی باشند) شرط دیگری گذاشته شده بود: از آنجا که می خواستند همزمان با این برنامه کتاب کوچکی منتشر کنند که از همه ی نویسندگان شرکت کننده داستان کوتاهی در آن وجود داشته باشد مبنا را بر داستان کوتاه گذاشتند و نه رمان (برای آنکه پیامد اینطور محدودیت ها را بهتر درک کنیم در نظر بگیرید که، علاوه بر حذف یکی دو تن که داستان کوتاه نویس نبودند، چهار نفر از شرکت کنندگان هم که هرکدام یکی از بهترین رمان های ایرانی را در کارنامه شان دارند حالا باید در این برنامه با داستان کوتاهشان معرفی می شدند و نه با رمان مهمی که نوشته اند. البته برای همه ی این شرط ها و محدویت ها اغلب دلایل و توجیهاتی وجود دارد که می تواند قابل قبول هم باشد؛ مثل کمبود بودجه، عدم امکان ترجمه ی رمان در فرصت مقرر و...).
ـ برنامه ی «خانه ی نویسندگان» که در پاریس برگزار شد از نظر تعداد مدعوین و «ترکیب همه ی نسل ها» مثل جشنواره برلین بود. با این تفاوت که اولا به شاعران هم توجه شده بود (نکته ی مثبت قضیه)، ثانیا نویسندگان و شاعران خارج از کشور به کل حذف شده بودند از برنامه!(جالب اینکه مشاور ایرانی این برنامه کسی بود که خودش یکی از نویسندگان خارج از کشور است!)
ـ در برنامه ی شهر مونپلیه، پایه را بر«ادبیات پارسی» قرار داده بودند نه «ادبیات ایران». به همین دلیل از دو نویسنده افغانی (عتیق رحیمی و اسپوژمی زریاب) و دو نویسنده و یک شاعر ایرانی (رویایی، گلی ترقی و من) برای شرکت در این برنامه دعوت شده بود.
ـ در برنامه ی «اسپاس لوینسکی» هم که در پاریس برگزار شد و به لحاظ گستردگی و تنوع برنامه ها بی شباهت نبود به جشنواره «نزدیک دوردست » در بخش ادبیات فقط از سه نویسنده دعوت شده بود؛ یکی از شرط ها هم ظاهرا «داشتن کتابی منتشر شده به زبان فرانسه» بود( به دلایلی که بعدا خواهم گفتم من در آخرین لحظه از شرکت در این برنامه خودداری کردم).
از همه ی این حرف ها چه نتیجه یی می توان گرفت؟
1 ـ بخشی از این محدودیت ها برمی گردد به محدودیت بودجه ی برگزارکنندگان برنامه از یک سو(در هیچکدام از این برنامه ها تعداد مدعوین از هفت نفر تجاوز نکزده است)، و از سوی دیگر مشکلات اجرایی قضیه(نفس دو زبانه بودن جلسات که عملا منجر می شود به دوبرابر شدن زمان هر نشست، و نیز محدود بودن حوصله ی شنوندگان، ایجاب می کند که برای حفظ کیفیت ادبی هر جلسه تعداد شرکت کنندگان آن از یکی دو نفر تجاوز نکند).
2 ـ بخشی از این محدودیت هاهم برمی گردد به اعمال نظر و سلیقه ی برگزار کننده (و صد البته مشاور ایرانی او) که لزوما همراه با سوء نیت نیست اما، آن طور که تا به حال دیده ایم، عواقب اش هم لزوما عواقب مطلوبی نیست.
3 ـ اگر بپذیریم که این برنامه ها همگی فرصت هایی بوده اند استثنایی برای به نمایش گذاشتن ویترینی از توان ادبی کشورمان، باید بپذیریم که هیچکدام از این برنامه ها نمایش همه ی توان ادبی ما نبوده است.
4 ـ در عالم ادبیات عملا هیچ اجماعی بر سر یک ترکیب ایده آل ممکن نیست. حتا در عالم فوتبال هم وقتی یک مربی تازه می آید عملا عده ای از بازیکنان قبلی را کنار می گذارد و افراد تازه ای را بجای آنها انتخاب می کند.
5 ـ اگر فرض کنیم که یک ترکیب ایده آل وجود دارد که همگی هم بر سر آن اجماع دارند، باید بپذیریم که حضور مدام این «ترکیب ایده آل» در مجامع مختلف عملا به معنای انحصاری کردن فرصت هاست برای عده ای معدود، و بستن درها بروی دیگران.
6 ـ با این وصف، باید بپذیریم که توان ادبی کشور، کم و بیش، همینی ست که می بینیم. حالا اگر کسی در اینجا جایش خالی بود در جای دیگری از او دعوت خواهند کرد(این روزها شاهد حضور ترکیب کاملا متفاوتی از نویسندگان و شاعران ایرانی در کشور ترکیه هستیم). پس ببینیم همین توان ادبی بالفعل جایش در این جهان کجاست و چه حرفی دارد برای مخاطب اروپایی؟ و اصولا حرفی دارد؟
ادامه دارد

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)


سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (2)
شنبه شب، ده دقیقه ای پس از پایان جلسه ی ما، کنسرت سعید شروع می شد. در این چند روز، به هر کس از دوستان ایرانی مقیم برلین برخورده بودم توصیه کرده بودم این کنسرت را به هیچ وجه از دست ندهند. اما خودم ته دلم قرص نبود؛ آخر به هرچه موسیقی تلفیقی ست بدبینم. مثل ازدواج می ماند. هر دو باید آنقدر از فردیت شان بکاهند تا آن وسط ها یک جوری به توافق برسند. به کارهای اینچنینی تومانی دیاباته، نوازنده ی جادوگر اهل مالی، که نگاه کنی همین را می بینی، راوی شانکار و نصرت فتحعلی خان هم به همچنین. اما همیشه استثناء هست. و از شانس ما این کنسرت روی انگشت سعید می چرخید و سه موسیقدان بوشهری همراهش، طوری که دیگر نغمه ی ناموزون آن سه نوازنده ی فرانسوی محلی از اعراب نداشت.
سعید یکسره در جنبش بود؛ نه فقط وقتی ساز می زد، که وقتی هم برای تعویض ساز و آماده کردن خود برای قطعه ی بعدی می رفت در رقص و در شعف بود. احساس می کردم که اینهمه انرژی را او نه از اعماق وجود که از اعماق زمین کسب می کند؛ آنجا که مرکز گدازه های سیال است. ساکسیفونیست فرانسوی گروه هم، پس از پایان برنامه به جمعیتی که به هیچوجه حاضر به ترک سالن نبود می گفت: «امروزه چنین انرژی ای در تمام اروپا پیدا نمی شود». و راست می گفت. ما شاهد یک نمایش بودیم نه یک کنسرت. سعید تمام صحنه را عرصه ی حرکت خود کرده بود. مثل هیمه ای می سوخت و روشنا را به دیگران منتقل می کرد. این همان چیزی است که منتهای آمال گروتوفسکی بود. سعید اول با نی جفتی شروع کرد. بعد که رسید به نی انبان، طوری آن را در آغوش گرفته بود که انگار معشوق را بغل کرده. ظهر همانروز نشسته بودیم توی بار هتل. وقتی آمد ساکی همراهش بود. گفتم «سعید، تو که اینهمه چیز از این غربی ها آموختی؛ بیا و مثل این نوازندگان موسیقی سلتیک تو هم یک پارچه ای بکش روی این انبان که اینطور حالت حیوانی پوست توی ذوق نزند.»
با آن لهجه ی قشنگ بوشهری اش گفت: «پارچه بکشم؟» و در همین حال در ساک اش را باز کرد: «ببین چه چیزی رویش کشیده ام». نی انبان را که بیرون کشید دیدم بهتر از این نمی شود: ماهوت زیتونی سیری که رویش جا به جا آینه دوزی شده بود. برایش گیس بلندی هم فراهم کرده بود از مهره های رنگی متعدد. معشوقی به تمام. حالا سعید همینطور که می نواخت و می رقصید گیسوی یار را شلال می داد. معلوم بود که کار با گروه باله ی فرانسوی کار خودش را کرده. سعید فهمیده است که وقتی با شی ئی (در اینجا، نی انبان) کار می کند باید همه ی امکانات آن را بیرون بکشد. اما آنقدر هوشیار هست که کار به تلفیق رقص شرق و غرب نکشد. در دایره ی سنت خودش کار می کرد اما مدام مرزهای این سنت را عقب تر و عقب تر می برد. اینطور بود که وجه اروتیک کار هی آشکارتر می شد. وقتی تا ته خط رفت و کام گرفت، معشوق را روی سر نهاد و همینطور که می نواخت چرخ زد هی چرخ زد (چه مهارتی! او در هر حالتی ساز می زد. یک ویرتئوز به تمام معنا). چرخ می زد و کل می کشید. همه با او کل می کشیدند به تقدیس هماغوشی. سالن از جا کنده شده بود.
کی شود روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم؟
این اوج اول کار بود. همین هم از سر ما زیاد بود. اما سعید نی انبان را زمین گذاشت و دمام(طبل بوشهری ها) را برداشت. حالا نوبت دو نوازی دمام بود. ریتم هائی که از قلب آفریقا می آمد؛ پیچیده در لفافی از هزل ایرانی. با آن سکوت ها سکته ها و ضدضرب هائی که تو را معلق می کرد میان زمین و آسمان. بار دیگر یاد گروتوفسکی افتادم در آن سخنرانی بی نظیرش در تآتر بوف دونور وقتی که برای دریافت نشان لژیون دونور آمده بود. همینطور که مثل نوازندگان پا را به زمین می کوبید گفت: « همه فکر می کنند که ریتم در اینجاست(زمین زدن پا) در حالی که ریتم در اینجاست(بالا آمدن پا). اینکه گروتوفسکی ریتم را در سکوت می جست نه در صدا درس بزرگی بود که خیلی ها را حیرت زده کرد. حالا، سعید و نوازندگان همراهش همین را اجرا می کردند. و چه اجرایی! مرده بودم از شعف. مثل یک بچه.
اوج سوم آنجا بود که سعید در میانه ی رقص جنون آمیزش جامه از تن بیرون کرد تا لرز لرز بی امان شانه ها را بی هیچ واسطه ای نشان بدهد. اینهمه در شعر شاعران ایرانی خوانده بودیم از«جامه بر تن دریدن» (در موسیقی ایرانی هم گوشه ای هست به نام «جامه دران») همه را استعاره می دیدیم و هیچ درکی نداشتیم که یعنی چه. وقتی سعید جامه بیرون کرد و سالن را از جا کند فهمیدم آن اروتیسمی که بخش مهمی از هستی شناسی ماست اما قرن هاست مدفون شده است زیر کوهی از منع و نفی و طرد اگر سر بازکند چه ها که نمی شود از دل همین سنت ها بیرون کشید! این دیگر برهنه شدن مادونا نیست یا جامه برکندن پرینس یا فردی مرکوری ..... این همان «جامه بردرم» ی است که در دل سنت های ماست. حکومتی که به بهانه ی «تهاجم فرهنگی» اجازه نمی دهد سعید شنبه زاده این کارها را در وطن خودش بکند، نباید شگفت زده بشود اگر می بیند جوانان امروز ایران بیش از هر زمان دیگری غربزده شده اند.
همه ی اینها یک طرف، برای من مهم ترین جنبه ی کار سعید آن اروتیسم پنهانی بود که فقط با شکستن سد و بند های درونی می شد به آن رسید. آنجا که در اوج رقص، تن آزاد می شد از قید جنسیت. این دیگر نه مرد بود نه زن که می رقصید. جنی بود که می رفت تا مرز اشتعال تن.
اینطور بود که مردم 20 دقیقه ی تمام ایستاده برای او دست زدند و هربار که تکه ای اجرا شد هیچکس از جماعت دل نکند از سالن و این آمدن ها و رفتن ها آنقدر تکرار شد تا سعید چاره را در این دید که به شیوه ی خودش آرام آرام همه ی حضار را به خواندن وادارد:« سمرایا....سمرایا... سمرایا سمرا، خانه ی کبرا...».
بروک می گفت هرچقدر که شما روی صحنه انرژی منتقل کنید به سالن همان مقدار هم سالن به شما انرژی منتقل می کند. راست می گفت.
از سالن که بیرون آمدیم به نانام و شهروز و جلال سرفراز گفتم من یکی دلم نمی خواهد امشب بخوابم. می خواهم تا قطره ی آخر این مستی را مزه مزه کنم. آنها هم همین حال را داشتند. آمدیم به بار هتل.

ای خدا (فایل صوتی) سعید شنبه زاده

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)

سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (1)
دلم می خواهد یاداشت های این سفر را از کنسرت سعید شنبه زاده آغاز کنم. یعنی مهمترین اتفاق این جشنواره، حادثه ای که می تواند برای هنر ما حامل درس های مهمی باشد.
چند سال پیش، از دوستی خواهش کرده بودم که اگر از نوازندگان نی انبان نواری دارد به من بدهد. نی انبان تنها سازیست که اگر کسی خوب بنوازد می تواند مرا به رقص در آورد. نوار را آورد و من به رقص درآمدم. به جستجوی مشخصات نوازنده نگاه کردم به پشت کاست : سعید شنبه زاده! از آن هنگام بدنبال او می گشتم. یعنی گوش به زنگ بودم که اگر کنسرتی داشت در خارج از کشورغفلت نکنم. آخر در ساز او چیز ارجمندی بود از همان جنس که در سرنای شاه میرزا مرادی هست. هنری که در دام برداشت های ساده دلانه از «رئالیسم» نیفتاده، وعنصر جادو را به مثابه مهمترین کارکرد و هدف غائی هنر در خودش پرورش داده.
چند ماه پیش، در یک شب زمستانی که حوصله ی هیچ کاری نداشتم، تلویزیون را روشن کردم. از آنجا که بیننده ی حرفه ای تلوزیون نیستم طبعا با فشار روی دکمه کنترول از راه دور هی از این کانال به آن کانال رفتم. تجربه نشان داده که هر فیلم یا برنامه ی خوب را از یکی دو شات آن هم می توان تشخیص داد. روی یکی از کانال ها که یک باله ی مدرن را نشان می داد متوقف شدم. دیدم، انگار باید نشست و سر صبر این برنامه را تماشا کرد. نشستم. دو سه دقیقه ئی بیشتر نگذشته بود که از بیرون صحنه صدائی آشنا بگوش آمد. گوش هایم تیز شد. وسط یک باله ی مدرن فرانسوی کسی داشت به زبان فارسی آوازهای بوشهری ها را می خواند. پا که نهاد به صحنه به خودم گفتم غلط نکنم این باید سعید شنبه زاده باشد. آخر، درست که هیچ عکسی از او ندیده بودم، اما می دانستم دو سه سالی ست آمده است به فرانسه. باله ی جذابی بود و ستاره ی این برنامه هم سعید بود، با سازش، با آوازش، و از همه مهمتر با رقص اش! در شگفت بودم که این جوان شهرستانی، در این مدت کم، چطور توانسته است خودش را در این فضای مدرن پیدا کند و بدرخشد؟ برنامه که تمام شد مشخصات کار را نگاه کردم: باله ی «بابل خوشبخت». حالا تصویر سعید در ذهنم حک شده بود: چهره ای جذاب، جوانی با اعتماد به نفس وحشتناک که نه فقط نوازنده که خواننده و رقصنده ای بود با قابلیت های بسیار.
روز جمعه در لابی هتل «سورات» برلین نشسته بودم که دیدم چهره ای آشنا در چند قدمی ام ایستاده است خیره به من. بی اختیار بلند شدم و مدتی ایستاده زل زدیم به هم. شبیه سعید بود، اما بسیار جوان تر از تصویری که از او دیده بودم. ناگهان یادم افتاد که در بروشور برنامه دیده ام که او هم به برلین می آید، اما چیزی که به تردیدم می انداخت این بود که گمان می کردم او هم مثل گروه های تآتری یا گروه های موسیقی چند هفته ای پیش از ما به برلین آمده است و برنامه اش را اجرا کرده است و رفته است. دل به دریا زدم: « سعید، توئی؟». لابد من هم برای او جوان تر از تصویرم بودم که تا دهانم باز شد دوید و همدیگر را بغل کردیم. گفت: «اگر بدانی چقدر دنبالت می گشتم». عجبا! هر دو دنبال هم می گشتیم و حالا، اینجا، به یمن آلمانها، باید همدیگر را پیدا می کردیم. ناگهان به شدت کنجکاو شدم. « این جوان چرا دنبال من می گشته؟ من که ده دوازده سالی ست کار موسیقی نمی کنم. تازه، کار او موسیقی محلی است و کار من موسیقی سنتی...» گفت از هرکس سراغت را گرفتم کسی شماره ات را به من نمی داد. بعضی ها هم می گفتند« رضا قاسمی دیگه...» و بقیه جمله را به شیوه مألوف جنوبی ها با بدن اش ادا کرد: لب ها را کمی باز کرد و هوا را از لای دندانها مکید و در همان حال سر را به علامت نفی بالا داد. گفتم : «خب، راست گفته اند. من ده دوازده سالی ست که دیگرکار موسیقی نمی کنم.»
این جوان پر ازپرسش بود. وقتی گپ و گفت های معمولی تمام شد و اولین سوآل را مطرح کرد تازه فهمیدم راز موفقیت او در کجاست. این جوان که خود یک بداهه نواز به کمال بود تازه از من می پرسید« بداهه نوازی یعنی چه؟»
در فاصله ی بیست و چهار ساعتی که مانده بود تا کنسرت او، دیدارهای متعددی داشتیم در لابی یا در بار هتل. در بخشی از این دیدارها دوستان نازنینم نانام و شهروز رشید هم حضور داشتند. آنها هم مثل من مفتون هوش و دانائی این جوان شده بودند. داشت از مشکلاتش در کار با آن گروه باله ی فرانسوی حرف می زد. گفت: « می دانی، خب من اوائل کار در ارتباط با آنها خیلی مشکل داشتم. آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم». و من و نانام و شهروز غرقه ی خنده و شعف به هم نگاه می کردیم. پیش از آمدن سعید، یک ساعتی می شد که ما سه نفر نشسته بودیم در بار هتل و درباره ی شعر حرف می زدیم و حالا که سعید پیوسته بود به ما می دیدیم این جوان حرف زدن معمولی اش شعر ناب است: «آن موقع هنوز زبان فرانسه ام آنقدر خوب نبود که بتوانم از ته دل بخندم»! طنزش را هم بزودی کشف کردیم. می گفت: « به نظر شما عجیب نیست؟ ما بز را می کشیم، پوستش را می کنیم، بعد این دوتا نی را می گذاریم روش تا بتوانیم از توش صدای بز در بیاوریم!»
دیگر تردیدی نمانده بود که فردا شب ما به دیدن یک برنامه ی معمولی نمی رویم. نمی دانم چرا تصور می کردم سعید با همان گروه باله ی مدرن به برلین آمده است. وقتی محض اطمینان همین را از او پرسیدم، جوابی داد که مثل یک سطل آب سرد بود روی سر و صورت من: «نه، آن برنامه تمام شد. سه سال تمام در شهرهای مختلف اروپا اجراش کرده بودیم. این بار با یک گروه جاز فرانسوی آمده ایم. چهار نفر نوازنده و خواننده ی بوشهری و سه نفر نوازنده ی فرانسوی».
گفتم رقص هم دارید؟ گفت: « نه، اوائل یک کمی رقص هم داشتیم اما بعد حذفش کردیم.»
گفتم: « سعید، حیف است. هر چیزی که روی صحنه اتفاق می افتد، حتا اگر یک سخنرانی باشد، به اجبار باید اسپکتاکولر باشد. با این قابلیت هائی که تو داری، حیف است.»
گفت: «می دانم، اما راستش با این شلوغ بازی هائی که سر این جشنواره درآوردند راستش ما ترسیدیم. چون ما یک سری از رقص هایمان مال مراسم عزاست. گفتیم بهتر است اصلا از خیرش بگذریم. همینطوری هم دارند به ما مارک می زنند وای به حالی که...»
دلم به درد آمد. هرکس که با مراسم عزاداری بوشهری ها آشنا باشد می داند که حتا سینه زنی بوشهری ها هم عزاداری نیست. رقص است. یک آئین به شدت تماشائی. قرن ها پیش، بردگان سیاهپوستی که خدمه ی کشتی بودند، و بر اثر کشتی شکستگی، یا هرچه، ماندگار شدند در بوشهر، همانطور که با زاد و ولدشان نسلی دورگه از ساکنان بوشهر را پدید آوردند، از تلفیق سنت های آفریقائی و ایرانی هم موسیقی و رقص دو رگه ای را پدید آوردند که امروز هرکس که به جان آمده است از رخوت موسیقی ایرانی و طالب تحرک است جواب را در موسیقی این منطقه باید پیدا کند.
دلم به درد آمد از این که چرا باید بعضی دوستان خارج از کشور چنان هیاهوی بیجایی به پا کنند که کسی مثل شنبه زاده از ترس آنها جرئت نکند موسیقی و رقص خودش را به تمامی اجرا کند و ناچار تن بدهد به خودسانسوری. بدبختانه، این ترس منحصر به او نبود. دوست فاضل ام جلال ستاری هم که یکی دو هفته پیش از من همراه با گروه های تآتری به برلین رفته بود، و در بازگشت چند روزی در پاریس توقف داشت، در دیداری که دست داد همین را می گفت؛ ترس و دلهره ای که افتاده بود به جان بازیگران پیش از رفتن به روی صحنه. گویا به مرگ هم تهدید شده بودند از طرف یکی دو تن از کسانی که تظاهرات کرده بودند در آنجا. این درد است که کسانی که با هزار مکافات در داخل کشور کار می کنند هم چوب حکومت را بخورند هم چوب مخالفان حکومت را.
ادامه دارد


جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

«ژاپن»، کشف ساحت تازه ای در شعر نانام
درست خوانی هر شعر نخستین پله ی ورود به جهان آن شعر است. از این منظر، «ژاپن» یکی از بد قلق ترین(و در عین حال مهم ترین) کارهای نانام است. گفتم «کار» و نگفتم «شعر» چون نانام خواسته است که هرجا خطی از او در دوات هست یا عنوان «کار» از آن یاد شود و نه «شعر». از او نپرسیدم چرا؛ چون خودم هم با این امر موافقم. در حقیقت کارهای او را به سه دسته می توان تقسیم کرد:
1 ـ شعر به مفهوم مطلق کلمه(مثل: قله‌ی قاف با خانه‌ی من چهار ايستگاه فاصله دارد...)
2 ـ گلگفت یا همان آفوریسم (مثل: گلو رگ‌هايی دارد همريشه با طناب...)
3 ـ نشعر. (که چون این نوع کارهای نانام مورد پسند من نیست طبیعتاْ نمونه ای از آنها هم توی دوات نیست که اینجا مثال بیاورم).
اما برگردیم به شعر «ژاپن»:
درست خوانی معضلی ست جدائی ناپذیر از هستی شعر مدرن ما. در شعر کلاسیک، همان وزن و قافیه تا حد زیادی خواننده را راه می برد به درست خوانی شعر( گیریم در مورد شاعری مثل حافظ همین هم کفایت نمی کند و کمتر کسی شعر او را بی غلط می خواند).
شعر مدرن اما هرچه پیشتر آمده است، به دلیل غرابت فضاها و تازگی فکرها، سخت خوان تر شده است. هرچه فضاها آبستره تر نقاط هدایت کمتر؛ هرچه فکرها پیچیده تر زبان ناآشناتر.
نانام شاعر دشوار خوانی نیست. با این حال، در «ژاپن» او یکسره وارد کهکشان دیگری می شود که به نسبت کارهای پیشین خود او بکرتر است و درست به همین دلیل هم دشوارخوان. پس چاره ای نیست جز آنکه اجزای این کهکشان را از هم واکنیم و از نو ببندیم تا روشن شود قلق کار در کجاست.
نخست خود شعر را با هم بخوانیم:
پنج نسندلی به دور ِ يک نميز
يک نقوری
و يک نادم
يک نروز
يک نديوار
( و يک رونرو).

اگر مشکل سطر آخر نبود شاید این شعر هم دشوارخوان نبود. در حقیقت قفل این شعر درست در همین سطر است.
در زبان فارسی ادات نفی(نه، نا) بر سر فعل می آیند(نرو، ننویس، نخوان) یا بر سر صفت( ناپیدا، ناآگاه، ناراحت).
اینکه ادات نفی بر سر اسم بیایند امکانی است که کشف اش را مدیون نانام هستیم. از منظر زبانشناسی حضور ادات نفی بر سر اسم امریست ناممکن. چون صفات می توانند متضاد باشند(خوش، ناخوش) اما نام ها هویت اشیائند یا می توان فراتر رفت و همصدا با هایدگر گفت که نام ها نشانه ی اشیاء نیستند، خود اشیائند. و اشیاء یا وجود دارند یا نه. اما، از ترکیب ادات نفی با اسم، نانام دست به آفرینش «نا شیء» می زند و ما را به کشف ساحت دیگری از هستی می برد. این مهم ترین دستاورد زبانی اوست در «ژاپن». با این حال هنوز ما به شعر نرسیده ایم چون آن سطر بد قلق ِ آخر در برابر خوانش ما مقاومت می کند. چرا شاعر گفته است « يک رونرو»؟ حالا بهتر است هرچه را که او رشته پنبه کنیم و آن را موقتاْ اینطور بنویسیم:
پنج نه سندلی به دور ِ يک نه ميز
يک نه قوری
و يک نه آدم
يک نه روز
يک نه ديوار
( و يک نه روبرو).

حالا خواندن این شعر به هیچ وجه دشوار نیست. اما چرا شاعر آن را پیچانده؟
در حقیقت، شاعر، در نخستین قدم، با نفوذ دادن ادات نفی(نه) در بدنه ی اشیاء، هستی و شیئیت اشیاء را از آنها سلب می کند و از آنها یک «ناشیء» می سازد: نسندلی(بجای نه سندلی)، نمیز( بجای نه میز)...
با اینهمه، هنوز دو پیچ دیگر هست که باید گشوده شوند: «نادم»(در سطر سوم) و «رونرو» (در سطر آخر).
چرا شاعر «نه آدم» را به صورت «نادم» نوشته و نه «نآدم»؟ اجازه بدهید کمی دیرتر به این مورد بپردازیم.
در عبارت «رو به رو»(که غالباْ آن را به صورت « روبرو» می نویسیم) جزئی هست( به) که به لحاظ شکل شبیه «نه » است منتها مثل تصویر هر شیئی در آینه وارونه است. شاعر از این تشابه شکلی و از این وارونگی نهایت استفاده را می کند و ابتدا جای « به» را با « نه» عوض می کند تا نیستی را بدل کند به ذات این عبارت: «رو نه رو »!
در حقیقت شاعر که از قرار قبلی خودش با ما عدول کرده و، برخلاف شش مورد اول، ادات نفی را نه در اول اسم که در وسط آن آورده حالا(پس از استفاده ی مطلوب از تشابه شکلی ِ «به» و «نه») با حذف «ه» از آخر کلمه ی «نه» و نفوذ دادن هرچه بیشتر ادات نفی در بدنه ی کلمه بار دیگر به قرار قبلی خودش برمی گردد تا انسجام بدهد به شیوه ی کار. این پشتک واروی دشوار که سرنوشت شعر را با خطر مواجه می کند چه دردی را قرار است دوا بکند؟ ویران کردن مطلق «روبرو»! آفرینش چشم اندازی هراس آور: رونرو!
حالا، در پرتو این چشم انداز(پنج نسندلی به دور یک نمیز/ یک نقوری...) سطر چهارم شعر ابعاد تازه تری به خود می گیرد: « و یک نادم»!
شاعر کلاه را از سر «آ دم» بر می دارد، برهنه اش می کند و پس از نفوذ دادن ادات نفی در بدنه این اسم ما را در برهوت این هستی ویران رها می کند تا در آدم بودن این « آدم» هم تردید کنیم: آیا این آدم است که «نادم» (نه + آدم ) شده است؟ یا نادم(پشیمان) است؟ یا نادم(نا + دم؛ همان پارچه ای که روی قوری می گذارند تا چای دم بیاید)؟
در این جهانی که همه اشیاء مسلوب شده اند از شیئیت، هستی آدمی هم مورد تردید قرار می گیرد تا ما در برابر یک تابلوی طبیعت بیجان قرار بگیریم؛ یا بهتر بگویم در برابر یک تابلوی « نطبیعت بیجان».
«ژاپن» شاید به لحاظ قوت تأثیر در حد کارهای دیگر نانام نباشد، اما به لحاظ ابداع زبانی اش و از آن مهم تر به لحاظ کشف ساحت های دیگری از شعر مطمئناْ سکوی پرتابی است برای نانام و برای شعر ما.
برای خواندن کارهای نانام در دوات اینجا را کلیک گنید

شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲

رمز عبور از مانع (درباره داستان «اتاقی، خیالی» از سودابه اشرفی)
«اتاقی، خیالی» داستانی «ساده» دارد. حکایت بازداشت سه روزه ی دختری ست شانزده ساله به جرم گرفتن دست معشوق در کوچه ای خلوت. گفتم «ساده» و آن را توی گیومه گذاشتم. ساده است از بس عادی شده است. و عادی شده است از بس تکرار شده است.
در نمایشنامه تمثال، از زبان یکی از شخصیت ها نوشته ام: «هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم اگر سرش درد می کند به سردردش عادت کند. چون، اینطوری، حالش خوب نیست ولی نمی فهمد چرا». مردم ما سال هاست به سردردهایشان عادت کرده اند. و تمام هنر سودابه اشرفی در اینست که به زیبائی تمام نشان می دهد که در پس این حادثه ی «ساده» چه فاجعه ای خوابیده.
«زانوهاتو بكن از هم. اينطوري مثل من. بيفت روش. آها اين‌طوري مثل من. تندتر چنگ بزني گرمت مي‌شه. نه اون‌جور وارفته. نترس. ببين، راحت بنشين – مثل ما.»
«اتاقی، خیالی» سطر به سطر ما را غوطه ور می کند در فضایی ترسناک و سرشار از غرائب تا ببینیم راه جهنم چطور با «حسن نیت» فرش می شود: دختری که بازداشت شده است تا میادا«گوهر عصمت» اش به باد رود حالا جسم و روحش زیر نگاه های هیز نگهبانان و زندانیان دیگر مورد تجاوز قرار می گیرد.
از وحشت، فشار انگشتانش را حس نخواهد كرد. از هراس و شرم است كه خود را با دست‌ها خواهد پوشاند و گيج و منگ به زن چشم خواهد دوخت.
«اونارم بيخودي نپوشون. بقيه هم دارن.»
نگاهش دور اتاق خواهد چرخيد.
«برو پايين نترس. نمي‌خورنت. من هم كه آدم‌خورم از لنگه‌هاي تو خوشم نمي‌آد.»

اشرفی به درستی( و به تأسی از پیرآندلو) روح را همطراز با جسم می کند تا وارونگی جهان اخلاقی
حاکمان کنونی را نشان بدهد. این یعنی فکر. و فکر، درست همان چیزی است که بخش اعظم ادبیات ما از غییبت آن رنج می برد.
غرابت فضای وهم آور این داستان را اشرفی به مدد زبان ساخته است. در این هر دو زمینه(زبان و فکر) ادبیات ما محتاج يک بازبینی جدی ست. آن ابهام مصنوع داستانهای دو سه دهه ی گذشته که صرفأ به مدد چند ترفند ساده فراهم می شد غالباْ بپا کردن گرد و خاک بود تا مبادا آشکار شود که آن پشت ها چیزی نیست. بازی های زبانی این روزها هم غالباْ نه تنها غفلت از فکر است که غفلت از یک نکته ی بدیهی هم هست: به وقت ترجمه(به فرض فراهم شدن چنین امکانی برای کارهائی از این دست) همه ی این بازی های زبانی ناگهان منحل می شوند و آن خلاء عظیم فکر با چهره ئی عریان خودش را نشان می دهد.
اینجا، در این داستان، سودابه اشرفی حد بازی های زبانی و جای واقعی آنها را در یک متن به درستی دریافته و به چابکی به کار زده است. من از تکرار این نکته به دوستان نویسنده ام خسته نمی شوم که وقتی متنی می نویسند به این بیندیشند که اگر ترجمه شد یک خواننده ی (حالا نمی گویم فرانسوی یا انگلیسی) یک خواننده ی اسکیمو یا چینی چه نسبتی میان خودش و این متن می بیند. به این بیندیشند که ربط میان نویسنده ی هر سرزمینی را با بقیه ی جهان فقط مسائل وجودی برقرار می کند نه بومی گرایی(که نواختن شیپور از سر گشاد آن است) و نه دخیل بستن به بازی های زبانی که از مانعی به نام ترجمه ویزای عبور ندارند.
سودابه اشرفی، با نوشتن «اتاقی، خیالی»، مانع را، به رسم پرش ارتفاع، هم برای خودش و هم برای داستان کوتاه ما بالاتر نهاده است.

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

این دست ها، این نگاه عجیب!

دستش را گرفته است جلوی دهنش. سرما خورده است انگار. دست را حائل کرده است تا سرفه که می کند ويروس را منتقل نکند به کسی. اينقدر با ملاحظه و خوددار!
دستش را گرفته است جلوی دهنش، مثل کسی که ناگهان بفهمد رازی را!
کسی کشته شده است! کسی کشته خواهد شد!
نگاه کنيد به انحنای ملايم انگشتان. تمام ملاحظه ی يک انسان خلاصه شده است در نرمش دست و در خم انگشت سبابه که خوابيده است روی انحنای نوک بينی. اين دست اگر هم چاقویی بردارد چنان به لرز برمی دارد مبادا که برنجد چاقو.
زمخت می کند فقر دست هرکس را. اما برای آنکه فقر يک دست اينهمه انحنای ملايم داشته باشد روح باید طاقتی بیافریند فراتر از حوصله ی بشری. در کجای اين دست می تواند بگنجد قتل؟
و اين چشم ها که برغم فقر نه خفت در آنها هست نه ذره ای کينه، دوخته شده اند به نقطه ای پائين تا گمراه کنند بیننده را و نبیند گلایه ای را اگر هم هست، که هست اما پنهانش کرده است در اعماق ضمير، در گم گوشه ترین جای وجود. در کجای این چشم ها و این سیمای نجیب می تواند بگنجد قتل؟
کبرا 22 سال دارد، فقط*. او را انقلاب شما زائید. سهمش از نفت و انقلاب فقر بود و رفتن به زور زیر مردی که از پدر او مسن تر بود؛ رفتن به زیر شما؛ رفتن زیر انقلاب شما!
سیمای او نجیب تر از سیمای مسيح! چه کردید که مسیح رفت تا آستانه ی جنون و اين دستها، اين انحنای بی مانند، خطوط زمخت قتل شد و تکه تکه کرد پیرزنی را که به نوبه ی خود قاتل بود و قربانی؟
به کدام نقطه ی جنون باید برسد این دستی که زائیده ی انقلاب شماست تا قطعه قطعه کند انسان را؟
جنایت کبرا بزرگتر نیست از جنایت «پیر ریوی یر»**. او قاتل مادر، خواهر و برادر خود بود. بااینهمه، یک قرن و نیم پیش دادگستری فرانسه پیر ریوی یر را از اعدام مبرا کرد. چرا که فرمان قتل نه از مغز پیر ریوی یر که از درون جامعه بود که می آمد.
به حکم اعدام کبرا نه فقط اعتراض باید کرد که با تمام توان از مجامع بین المللی باید خواست تا او را از آن قتلگاه بیرون بکشند و در یکی از کشورهای اروپایی پناه دهند؛ جایی که به کبرای تهیدست خانه خواهند داد و هزینه ی تحصیل تا این قربانی نفت و انقلاب در سن 22 سالگی متولد شود و چند سال بعد برای خود کسی شود در خور زیبائی آنهمه انحنای انگشتان، و زیبائی آن نگاه عجيب که خلاصه ی پرسشی ست دردآلود: چرا انقلاب شما مرا زائيد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برای آشنائی بیشتر با ماجرای کبرا اينجا را کلیک کنید
** برای اطلاع از ماجرای پیر ریوی یر رجوع کنید به کتاب میشل فوکو:
Moi, Pirre Rivièr, ayant égorgé ma mère, ma soeure et mon frère…
این کتاب با عنوان «بررسی پرونده ی يک قتل» توسط مرتضا کلانتریان به قارسی ترجمه شده است.

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۲

پاسخ «دوات» به «ادبیات و فرهنگ»:
آقای مانی عزيز
می خواستم در جواب نامه اول تان بنويسم:
عيبی ندارد که « نام مرا اينجا و آنجا شنيده ايد» يا «تا همين امروز از وجود دوات بی خبر مانده ايد». و اصلاْ غيرطبيعی نيست که شاعر يا نويسنده ای از کار شاعر يا نويسنده ی ديگری بی خبر باشد. چيزی که غيرطبيعی ست اينست که آدم سردبير نشريه ای آنهم با عنوان «ادبيات و فرهنگ» باشد و از وقايع فرهنگی دور و برش بی خبر باشد. اين هم البته جای گلايه ندارد. اما دچار شدن زودهنگام شما به فراموشی(من و شما سن و سالی نداریم!) کمی جای نگرانی دارد. آخر، همان دو سه سال پيش که ابتدای کار دوات بود و من «الواح شیشه ای» را به عنوان فعال ترین بخش دوات می نوشتم شما ایمیلی فرستاديد و از من خواستيد به «ادبيات و فرهنگ» لينک بدهم(این ایمیل هنوزهم بايد توی آرشيو من باشد). من هم به «ادبیات و فرهنگ» لینک دادم اما یکی دو ماه بعد آن را برداشتم؛ درست به دليل رعايت همان پرنسيپ ها! چون دیدم شما «دست» لینک گرفتن دارید اما «دست» لینک دادن ندارید!
می خواستم بنویسم زبان نامه ی اول شما کمی بوی «فقه» می داد و «ولایت». شما از زبان برهنه ی* من ناراحت شدید و من از زبان« ملبس» شما. این به آن در.
اما از نوشتن اينها منصرف شدم چون نامه ی دوم شما تا حد زيادی پاسخ نامه اول خودتان را داده است. پس به جای همه ی اينها می پردازم به اصل مطلب:
1 ـ تعجب می کنم که شما اصل مسئله را ول کرده ايد و چسبيده ايد به «حق التأليف»، تازه، وسط دعوا نرخ هم تعيين می کنيد!
همه ی مسئله بر سر پرنسيپ است! فرقی نمی کند نشريه شما يک تنه اداره شود يا با کادری به وسعت «ناسا»؛ فرقی نمی کند بخش های مختلفش خودگردان باشند يا تابع نظر سردبير. در عالم نشر، اجازه گرفتن از نويسنده، ذکر مأخذ و لينک دادن يک پرنسيپ است. به نظر می رسد نشريه شما اين مسئله را دست کم گرفته است( يا دست کم گرفته بوده است). چون من تنها کسی نيستم که از اين بابت شاکی ست. تا آنجائی که می دانم سه نفر ديگر، کوشيار پارسی و اکبر سردوزآمی هم(نفر سوم را بعداْ می گويم) پيش از اين، هر يک به شيوه ی خود اعتراض کرده اند به اين رفتار شما. وقتی سايتی مطلبی را بدون اجازه نويسنده اش و بدون ذکر مأخذ از نو منتشر می کند کمترين آسيبش اينست که خواننده ی از همه جا بی خبر گمان می کند طرف آنقدر خودشيفته است که هرجا می رسد هی خودش را تکثير می کند.
شاهد ديگر عدم توجه شما به پرنسيپ ها همين ترتيبی ست که در نظر گرفته ايد برای ذکر نام نويسندگان در صفحه ی اول نشریه تان(شرحش را خودتان در نامه دوم نوشته اید). رفیق!«ترتيب تاريخی» فقط برای نشرياتی منطقی ست که دائم به روز می شوند؛ مثل اخبار روز، مثل ايران امروز، يا همين دوات کوچک و بی سروصدا و بی خواننده و بی سردبیر ما. برای نشريات پريوديک(مثل نشريه شما که هر پانزده روز يکبار منتشر می شود) تنها ترتيب منطقی ذکر اسامی به ترتيب الفباست.
2 ـ از من نشانی دقيق مطالبی را خواسته ايد که بدون ذکر مأخذ و لينک در «ادبیات و فرهنگ» منتشر شده اند. از آنجا که در اين يکی دو ساله ی اخیر روزنامه ها و سايت های متعددی بدون اجازه و حتا اطلاع من اقدام به بازچاپ مطالب سایتم کرده اند( بجز سايت های اخبار روز،  ايران امروز، و شهروند که همينجا به خاطر رعايت پرنسيپ ها از آنها تشکر می کنم)، انتظار نداشته باشيد که حافظه ی من آدرس دقیق موارد تخلف را به ياد داشته باشد؛ مخصوصاْ که دو مورد اول حدوداْ مربوط می شود به يک سال و نیم پيش، و آرشیو شما هم فقط تا شماره ی 30(یک سال پیش) را نشان می دهد. همینقدر می توانم بگویم که به احتمال زياد آن دو مطلبی که بدون ذکر مأخذ منتشر شده اند یکی «نويسنده‌ي ايراني و آزادي دروني» است و ديگری « معمای هويدا». و هر دوی اين مطالب هم تا آنجا که یادم هست در ستون «برای شما خوانده ايم» چاپ شده اند.
مورد سوم «گفت و گوی یوسف علیخانی با رضا قاسمی» است که در شماره 30 نشريه شما آمده است. اين يکی، علاوه بر آنکه مأخذ و لينک ندارد، از قضا از آن مواردی ست که دقيقاْ نشان می دهد چرا بايد از نويسنده اجازه گرفت برای چاپ مطالبش. قضيه از اين قرار است که وقتی مصاحبه ی روزنامه همشهری با من(اين نخستين مصاحبه ای بود که پس از 16 سال دوری از وطن در يک روزنامه ی داخل کشور منتشر می شد) برغم همه ی شرط و شروط ها و محکم کاری ها، با حذف نيمی از حرف ها منتشر شد چنان چشمم ترسید که وقتی عليخانی تماس گرفت برای گفت و گو، همه ی محکم کاری ها را به خرج دادم تا قضيه ی سانسور تکرار نشود(پِیش از شروع گفت و گو حدوداْ چهار پنج نامه ميان ما ردو بدل شد). اين گفت و گو، به دليل سوء تفاهمی که برای ايشان پيش آمد، متأسفانه، سر زا رفت. چرکنويس ناقص این گفت و گو را که من فرستاده بودم تا ايشان سوآل های تکراری را حذف کنند و بجایش اگر از لابلای حرف های من سوآل های تازه ای به ذهنشان می رسد اضافه کنند، ايشان برداشتند و به دليل همان سوء تفاهم(من شوخ طبعی ام گل کرده بود و ایشان تصور کرده بودند که دستشان انداخته ام) گفت و گو را به همان شکل ناقص و ويرايش نشده فرستادند برای سايت سخن(خوشبختانه روز بعد که متن ويراش شده را فرستادم مسئولين اين سايت به سرعت اقدام کردند و بی درنگ متن ویرایش شده را جانشین متن قبلی کردند). طبیعتاْ اين قضیه بشدت مرا آزرده خاطر کرد. رنجيدگی من از زيرپا نهاده شدن همه ی آن قول و قرارها وقتی به اوج خود رسید که دیدم چند روز بعد همین مصاحبه ی ناقص را«کتاب هفته» با حذف حدود یک سوم آن بازچاپ کرده است. اینجا بود که به علیخانی نوشتم از این پس هرگونه بازچاپ این مصاحبه ممنوع است. ایشان هم گرچه از من رنجیده بود(احتمالاْ به دلیل خشونتی که در لحن نامه ام بود) انصافاْ از آن پس مراعات کرد. تا اينکه «ادبیات و فرهنگ» در شماره 30 خود اقدام به نشر مجدد این مصاحبه نمود. جالب این که خود علیخانی هم(لابد برای مراعات آن شرط) به شما اعتراض کرد که چرا سرخود اقدام کرده ايد به باز چاپ آن گفت و گو(این هم سومین فرد معترض). این مصاحبه هم خودتان می توانيد ببینید نه لینک دارد نه مأخذ.

مورد چهارم مربوط است به مقاله «ژیان، استعاره ی سرنوشت یک نسل» که در شماره 32 نشريه تان بازچاپ کرده اید. این بار بالای مطلب نوشته ايد: « اخبار روز – www.iran-chabar.de - بولتن سياسى، خبرى، تحليلى، فرهنگى». اينکه بجای دوات سايتی را ذکر کرده اید که مطلب را (البته با اطلاع من) بازچاپ کرده است عییی ندارد، می گذاریم به حساب اینکه «تا همین امروز از وجود دوات بی خبر بوده اید». اما چرا به همین سایت« اخبار روز» لینک نداده اید؟ رفقا، شما را به جدتان از عصر چاپ بیرون بیائید! در عصر انترنت، لینک دادن یعنی ذکر مأخذ به نحو اکمل! یعنی اشاعه ی یک مطلب خوب، یعنی قدر نهادن به سایتی که مطلب خوبی منتشر کرده. بعد هم غافل نشوید از اعجاز این کلمه ی «برگرفته»! این همان باطل السحری ست که وقتی می نویسید« برگرفته از...» یعنی که نویسنده خودش را چس نکرده هی اینجا و آنجا تکثیر بکند وجود منحوسش را. يعنی که این شما هستید که اهمیت داده اید به آن مطلب و به آن نویسنده! نه خودش.
می دانم این اواخر کلامم تلخ شده است و گاه گاه گزنده حتا. از این بابت متأسفم. اما گمان نمی کنم اگر کسی جای من می بود می توانست ملایم تر از این باشد. چاپ «همنوایی شبانه...» در ایران می توانست زیباترین اتفاق زندگی ام باشد اما قاتل جانم شد. ناگهان مطبوعات داخل هجوم آوردند به سایتم و شد آنچه نباید می شد.
مشاهده ی چاپ مقاله هایی که در فضایی آزاد نوشته شده بودند اما حالا با حذف های بی شمار در روزنامه های داخل چاپ می شدند مرا دچار چنان دپرسیونی کرد که گمان نکنم حالا حالاها کمر راست بکنم. تصورش را بکنید، روزنامه حیات نو مقاله ی «نویسنده ی ایرانی و آزادی درونی» را فقط تا نیمه اولش چاپ کرد!! دقیقاْ تا نیمه اول! به زبان آخوندی « کلو واشربوا» را چاپ کرد و «ولا تصرفوا» را چاپ نکرد. مصاحبه ها و نفدهای خارجی ها هم در امان نماندند از این سانسور. اين ديگر «رساندن نوشته های من به مردم نبود»؛ رساندن صدای کج و کوله شده ی من به مردم بود. من که آدم سیاسی نبوده ام! من برای فرار از دست همین سانسور زدم از کشورم بیرون! و حالا، يک سال تمام کارم شده بود نشستن و تماشای سلاخی نوشته هايم در روزنامه های داخل! و ماتم گرفتن. و به جای نوشتن ماتم گرفتن. زهرم شد شادی چاپ بدون سانسور آن کتاب! از همه بدتر، از ورای اين ماجرا رصد می کردم بسته تر شدن روز به روز دريچه هائی را که ملتی به هزار خون دل گشوده بود. خرابی فراتر از احوالات شخصی بود.
ختم کلام، می دانم هر مطلبی که از من منتشر کرده ايد نشانه ی عنایتی ست که به کار من داشته اید. از این بابت ممنونم از شما. اما بدانید بزرگترین لطفی که من و شما می توانیم در حق هم بکنیم رواج دادن پرنسیپ هاست، و خواست مؤکدمان به مراعات آن ها توسط دیگران. آخر مگر نه آنکه 24 سال است زیر سایه ی حکومتی مُردگی می کنیم که تیشه زده است به ریشه ی هرچه پرنسیپ است؟
پایدار باشید و دور از آسیب این و آن
* برای توضیح بیشتر در باره ی «زبان برهنه» رجوع کنيد به مطلب « زبان برهنه، از صراحت تا فحاشی و رکاکت» در این صفحه

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

پاسخ سردبير «ادبیات و فرهنگ» به «دوات»
به دنبال انتشار مطلب «فضای مجازی و رفتار کج و کوج فرهنگی» سردبير «ادبيات و فرهنگ» پاسخی نوشت که می خوانيد:
آقای رضا قاسمی گرامی
امروز یک دوست، مطلبی از شما برای من فرستاد که در آن با زبانی که در خور شما و ما نیست به ماهنامه ادبیات و فرهنگ اعتراض کرده اید که چرا کارهائی از شما را در ادبیات و فرهنگ بدون اطلاع شما یا اشاره به ماخذ آن نشر داده ایم.
نخست بگویم که من همین امروز از وجود نشریه شما (دوات) خبر شدم و تاکنون هم متاسفانه فرصت لذت بردن از مطالب آن وکتابهای شما را نیافته ام.
دوم این که من متاسفانه چندان با کارهای شما آشنا نیستم.هر چند نامتان را اینجا و آنجا شنیده ام. لذا تصور این که خواسته باشم از نام و کار شما برای مجله سوءاستفاده کنم، اساسا منتفی است.
در حال حاضر به یاد ندارم کدام مطلب شما در کدام شماره از ادبیات و فرهنگ بازچاپ شده است. سیستم کار ما چنین است که همکاران ودبیران بخشهای مختلف مجله، مطالب را آماده می کنند و در مجله می گذارند. من مطالب رسیده را می خوانم و طبیعی است که در باره یکایک مطالب ، نپرسم که آیا شخص شاعر یا نویسنده، خودش مطلب را برای بخش مربوطه فرستاده است یا دبیر آن بخش آن مطلب را از جائی برگرفته است؟
به هر حال من شخصا از سوء تفاهمی که پیش آمده متاسفم و اگر شما نشانی دقیق مطلبتان در ادبیات و فرهنگ را بدهید با مسئولین بخش مربوطه گفتگو خواهم کرد و پیداست که در مجله هم خواهیم نوشت که مطلب شما را از کجا برگرفته اند.
ای کاش به موقع این خبر را به من می دادید.
همکار گرامی!
ما بدنبال شهرت نیستیم ونیازی هم به جنجال برای مطرح کردن خود نداریم. کاری می کنیم صادقانه و رایگان به خاطر دلمان و عشقمان به ادبیات ایران. به اندازه کافی هم مطلب به مجله می رسد.
لذا شایسته می بود که برخورد شما با ما به دور از الفاظی آنچنان شتابزده و نادلپسند باشد.
برای شما آرزوی موفقیت دارم
مانی
سردبیر ماهنامه ادبیات و فرهنگ

پس از دريافت اين نامه، ايميل زير را برای ايشان فردستادم:
aghaye Manie aziz
javabe shoma be ta'khir oftad chon nemidanestam in namehe shoma khosoosist ya mikhahid be onvane javabe matalabe man, tebghe ghanoone nashr, dar haman sotoon va ba haman horoof dar Davat chap shavad. goftam az khodetan beporsam.

sarboland bashid
Reza Ghassemi
در جواب، آقای مانی نامه دوم را نوشتند:
آقای قاسمی گرامی
با درود
چنانچه دوست بدارید می توانید آن یادداشتی را که برایتان فرستاده بودم (به انضمام همین یادداشت) در سایت خود بگذارید تا خوانندگان سایت که مطلب شما را خوانده اند نپندارند شما یک تنه به قاضی رفته اید.
یادم افتاد سالها پیش یک دوست، رمان همنوائی ارکستر چوپانها را برای من به صورت فتوکپی فرستاده بود که بخوانم. بخشهائی از آن را خواندم اما شیرازهء آن کاغذها گسست و من از به اتمام رساندن آن محروم ماندم.
ضمنا نقدی برهمان کتاب را گویا 2 سال پیش به قلم خانم نسرین رنجبر ایرانی در ادبیات و فرهنگ منتشر کردیم.
باور کنید ما زیر این همه شعر، مطلب و داستان که برای مجله می رسد - و همه شان هم خواندنی نیستند- نفسمان دارد می گیرد و در ارتباطات گسترده، گاهی سرنخ بسیاری از کارها از دستمان در می رود.
محض اطلاع شما بگویم که بخشهای مختلف ماهنامه ادبیات و فرهنگ، مستقل و خودگردان هستند، و چون مجله به صورت اتوماتیک منتشر می شود، نام نویسندگان و تیتر نوشته هاشان براساس تاریخی که برای انتشار تصویب می شوند، تنظیم می گردد. یعنی آن که مظلبش دیرتر از همه تصویب می شود، نامش در روی جلد مجله، بالاتر از دیگران قرار می گیرد! لذا اگر شما نام نویسندهء نوآمده ای را در صدر و نام نویسنده ای توانا و نامدار را در ذیل تیترها می بینید، ناشی از اتواتیک بودن کار است و نه ارزشگزاری ما.
نکته آخر این که مجله ما در ایران هم هزاران خواننده دارد. تاکنون، - و تا آنجا که من آگاهی یافته ام- دهها بار مطالب مجلهء ما را در روزنامه ها و مجلات داخل بازچاپ کرده اند بی آن که به ماخذ آنها اشاره کنند. ما خوشحال می شویم که آنچه را که به گمان خود برای مردم نوشته ایم، به دستشان می رسد. حقوق مؤلف که حق همهء ما است را احتمالا آن دنیا از نکیر و منکر خواهیم گرفت! مطمئن باشید من درآنجا دهها برابر شما حق التألیف دریافت خواهم کرد، یا به مأخذ نوشته هایم اشاره خواهد شد!

پیروز باشید و مهربان!
مانی
به دليل طولانی شدن مطلب، پاسخ دوات را فردا منتشر می کنيم