یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

تقلايی ميان ماندن و رفتن
1 ـ چند روزی رغبت نمی کردم که بنويسم. آخر سهم ِسکوت ِمرگ شده بودم. سهمِ سکوت مرگ! اين عبارت دراز را گفتم تا نگويم که عزادار بودم اين مدت. آخر، نفرت دارم از هرچه عزا و عزاداری. از هرچه تشييع جنازه و تدفين. گفتم نفرت، و خود اين کلمه هم برای دوستانی که مرا از نزديک می شناسند عجيب است. در زبانم نمی گنجد؛ زبانم نمی چرخد برای گفتن ِنفرت. آخر، نفرت دارم از کلمه ی نفرت. نفرت شکل مفلوک و درهم شکسته ی عشق است؛ همانقدر رقت انگيز که صورت زيبائی از آسيب آتش بدل شود به يک هيولای زشت و هول انگيز. اگر عشق لبه ی پهن يک شمشير باشد نفرت سمتِ برنده ی آنست؛ تيز! فقط يک چيز را می شناسد و بس: بريدن، قطعه قطعه کردن، تکه پاره کردن و در يک کلام: در هم شکستن هرچيز؛ آنهم به هر شکل؛ حتا اگر شده به شکل بيشرمانه ترين دروغ ها. نفرت ذات ِويرانی ست، کور می کند آدمی را به هرچه زيبائی. برای همين، آموخته ام که نفرتم را سمت هيچ انسانی روانه نکنم. تنها نسبت به بعضی مفاهيم است که می توانم به نفرتم برسم. مفاهيمی چون دروغ، رياکاری. آنهم به اين خاطر که دروغ و رياکاری را ريشه ی همه نابسامانی هائی می شناسم که قرن هاست با آن دست به گريبانيم. و تا از اين يک خلاص نشويم از هيچ يک از بندهائی که هنوز به دست و پا داريم خلاصی نمی بينم.
دور افتادم از گفتن. مرگ بهرام گران بود برايم. و چه سکوت مفلوکی شد در مطبوعات وقت رفتن اين هنرمند بزرگ. شايد اگر آن چند جايزه ی جهانی نبود همين چند خطی هم که نوشته شد نوشته نمی شد در آن يکی دو روزنامه ی کشور. 48 تا 82 می شود 34. سی و چهار سال عمر رفاقتمان بود؛ از همان سال اول ورود به دانشگاه. بعد همخانه شديم؛ در تالار نقش. يک اتاق او داشت با هوشنگ محمديان. يک اتاق هم من. صبح که می شد می آمد به اتاق من که پنجره اش رو به خيابان بود. سرش را بيرون می کرد و، با بغضی که زهر طنزی سياه را چاشنی داشت، می گفت: «باز دوباره صبح شد». شب که می شد، مثل اجرای يک مراسم آئينی باز می آمد و سرش را از همان پنجره بيرون می کرد: « باز دوباره شب شد». من هنوز هم آدم نديده ام اينهمه دچار دپرسيون. بعد می خنديد. بغض داشت در کلام اما می خنديد. در آن دفعات نادری که کار می کشيد به گفته ای، نقلی(آخر گفت و گوی من او يکسره در سکوت می گذشت اغلب) گاه که می خنديد چنان معصوميت کودکانه ای در قهقهه های ريز و محجوبش داشت که احساس می کردم به همه ی عالم می ارزد اگر بتوانم جمله ی ديگری پيدا کنم که يکبار ديگر او را بخنداند. هوشنگ محمديان هم دست کمی از او نداشت. اما اهل شوخی بود و همه ی ضربه های هستی را به يک شوخی سپر می کرد. بختش هم بلند بود، عاشق شد و بيرون جهيد از اين مهلکه ای که در آن سه پرسوناژ بکتی شب را به روز و روز را به شب می بردند. گاه ساعت ها هر سه ی ما تمام اتاق ها را زير و رو می کرديم زير تخت ها، توی آشپزخانه يا هر سوراخ و سمبه ی «تالار نقش» را می گشتيم بلکه شيشه ی خالی شير يا نوشابه ای پيدا کنيم بدهيم بقال و با پس گرفتن پول گرويی شام آن شب را، که تکه نانی بود اغلب، چاره ای بکنيم. اين جستجوها هم(جستجوی هر شيئی که بتواند تبيل بشود به پول) شده بود برای خودش يک مراسم آئينی که ترتيب ِتکرارش البته بستگی داشت به اينکه در کجای چندم ِماه باشيم. من که پدرم خرج تحصيل را قطع کرده بود(آخر فهميده بود که مطرب شده ام)، هوشنگ هم وضع بهتری نداشت. بهرام هم که پدرش قاضی بود و مکنت داشت رفيق باز بود و کف دستش هم سوراخ. همان روزهای اول ماه همه ی پولش را خرج عيش می کرد و بعد ما می مانديم و آئين های مضحک سه پرسوناژ بکتی. هوشنگ که رفت، من ماندم و بهرام که اگر مشغول کار نبوديم(من می نوشتم و بهرام نقاشی می کرد) اغلب يا او توی اتاق من بود يا من توی اتاق او. يک بار که هر دو به قصد کار در اتاق خود بوديم و ساعت ها گذشته بود بی آنکه هيچ غلطی بکنيم، هر دو حوصله مان سر رفت و هوای هم کرديم. من راه افتادم به طرف اتاق او و او هم به طرف اتاق من. يک هال بزرگ مستطيل شکل اتاق های ما را جدا می کرد. در مسير اريبی که دو اتاق را به هم وصل می کرد به راه افتاديم. درست در مرکز اين مستطيل به هم رسيديم. از کنار هم عبور کرديم بی آنکه متوجه باشيم اصلاْ برای چه راه افتاده ايم. می ديديم عبور را اما متوجه نمی شديم؛ از بس غرقه ی تنهائی خود بوديم. من به اتاق او وارد شدم و او هم به اتاق من. انگار حضور او و حضور اتاقش در ذهن من بدل به مفهوم واحدی شده بود. يا انگار ملاقات در ذهن ما خلاصه شده بود به يک جابجائی در مکان. لابد برای او هم همينطور بود که تنها نشسته بود توی اتاق من بی آنکه از خود بپرسد برای چه آمده است. ساعت ها بعد، وقتی تازه شستم خبر دار شد که او نه در اتاق خود که در اتاق من است، از همان مسيری که آمده بودم برگشتم. انگار برای او هم همينطور بود. چون درست در مرکز اين مستطيل دوباره به هم برخورديم. اما اين بار ايستاديم رو در روی هم و يک دل سير خنديديم به اين اتفاق عجيب که از فرط ابزورد بودن مضحک بود. چه حجب غريبی داشت خنده هاش. همينطور که ريسه می رفت، از يک گوشه لبش را می گزيد به تو. انگار برای افسرده ای که او بود جنايت بود خنديدن. با اينهمه هرگز نديدم لب به شکايت باز کند يا به بدگويی. دلخونی اش از روزگار را خالی می کرد توی کار. بعد هم جر می داد و می ريخت دور! چه شاهکارهايی که به باد فنا نرفت. از ميان آنهمه تابلوی درخشان که او کشيد فقط ده دوازده تايی را علی مولانا توانست به ترفندی از دم دستش دور کند و در خانه ی خودش نگهدارد، يکی دو تا را هم من. اما پيش از من و علی مولانا، ده بيست تائی از کارهای بهرام را يکی از دوستان نقاش اش، که اين روزها هم کم گرد و خاک نمی کند، از زير دستش بدر برد(لابد به قصد «نجات»!) اما مدتی بعد در يکی از هتل های تهران به عنوان کارهای خودش به نمايش گذاشت و فروخت و پولش را هم بالا کشيد. هم نام را دزديد و هم نان را. تلخی اين ماجرا را بهرام هرگز فراموش نکرد. البته هرگز جايی هم بازگو نکرد. اما هربار که يکی از کسانی که در جريان اين دنائت بود نقل ماجرا می کرد بهرام را می ديدم که عضلات صورتش منقبض می شد و گوشه ی لب را می گزيد تا مبادا شکايت کند يا زبان را بيالايد به بدگوئی. علی مولانا پس از انقلاب به نيويورک رفت و بدل شد به شبحی افتاده در سياهچاله ی اعتياد. حالا، سالهاست نه از او خبر دارم و نه از سرنوشت تابلوهائی که پيش اوست. آن دو تابلوئی هم که پيش من بود مانده است در تهران به امانت پيش يکی از رفقا. اين رفيق هنوز در تهران است. اما از سرنوشت تابلوها بی خبرم. بايد يکی از همين روزها زنگ بزنم. با اين بازيها که روزگار بر سر او و کار او آورد شايد تنها نقاشی هائی که از او مانده همانهاست که برای کانون پرورش فکری کودکان کشيد. خدا لعنت کند سيروس طاهباز را. بهرام، از سر عاطفه بود يا هرچه، با دل و جان کار کرد و برای داستان «نارون کوچک نارون تنها» ی من نقاشی هائی کشيد به غايت شگفت انگيز. سيروس طاهباز به خاطر يک کلمه که اصرار داشت من عوض کنم و نمی کردم لج کرد و چاپ کتابی را که قراردادش بسته شده بود و پولش هم پرداخت شده بود نُه سال تمام( از سال 48 تا سال 57) آنقدر معطل کرد تا با وقوع انقلاب اصل قضيه بکلی منتفی شد. چندی پيش به دوستی گفتم من که سال هاست از خير چاپ آن کتاب گذشته ام و اصلاْ تنها نسخه ای را هم که با خودم آورده بودم اينجا گم کردم، اگر می توانی برو کانون و اقلاْ اين نقاشی ها را نجات بده. گفت کجای کاری که چند وقت پيش لوله ی آب ترکيده و تمام آرشيو کانون را کن فيکون کرده.
بهرام راحت شد. برای جان بی قراری چون او مرگ شيرين ترين اتفاق ممکن بود. اما برای من که مانده ام با هزار خاطره از آن سه سال همخانگی و از سالهای بعد، زندگی و مرگ او فقط روايت مکرر همان فاجعه ايست که خاص ما شرقی هاست. دو سه ماه پيش که آمده بود سوئيس برای گرفتن جايزه اش، زنگ زد؛ پس از مدت ها بی خبری. گفت رضا می خواهم تقاضای پناهنگی بدهم چه می گوئی؟ گفتم بهرام، در اين سن و سال؟ گفت نمی دانی چه کثافتی شده است زندگی در ايران. گفتم اينجا هم تا جا بيفتی بايد خودت را آماده کنی برای دو سه سال جان کندن، طاقتش را داری؟ گويا مسئولان سوئيسی جشنواره خيلی تحويلش گرفته بودند. گفتم با همانها مشورت کن. ببين می توانند به تو امکاناتی بدهند که مجبور نباشی به همان جان کندنی بيفتی که خاص يک پناهنده ی عاديست. نمی دانم اصلاْ مطرح کرد، يا اگر کرد چه جوابی شنيد يا چه شد که برگشت به ايران. انگار فکر پناهندگی آخرين تقلای شعله ی شمع بود پيش از فرومردن. يادت بخير بهرام خائف.

هیچ نظری موجود نیست: