جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۳

برخورد نزدیک با جشنواره «نردیک دوردست» (1)


سعید شنبه زاده، تن در مرز اشتعال (2)
شنبه شب، ده دقیقه ای پس از پایان جلسه ی ما، کنسرت سعید شروع می شد. در این چند روز، به هر کس از دوستان ایرانی مقیم برلین برخورده بودم توصیه کرده بودم این کنسرت را به هیچ وجه از دست ندهند. اما خودم ته دلم قرص نبود؛ آخر به هرچه موسیقی تلفیقی ست بدبینم. مثل ازدواج می ماند. هر دو باید آنقدر از فردیت شان بکاهند تا آن وسط ها یک جوری به توافق برسند. به کارهای اینچنینی تومانی دیاباته، نوازنده ی جادوگر اهل مالی، که نگاه کنی همین را می بینی، راوی شانکار و نصرت فتحعلی خان هم به همچنین. اما همیشه استثناء هست. و از شانس ما این کنسرت روی انگشت سعید می چرخید و سه موسیقدان بوشهری همراهش، طوری که دیگر نغمه ی ناموزون آن سه نوازنده ی فرانسوی محلی از اعراب نداشت.
سعید یکسره در جنبش بود؛ نه فقط وقتی ساز می زد، که وقتی هم برای تعویض ساز و آماده کردن خود برای قطعه ی بعدی می رفت در رقص و در شعف بود. احساس می کردم که اینهمه انرژی را او نه از اعماق وجود که از اعماق زمین کسب می کند؛ آنجا که مرکز گدازه های سیال است. ساکسیفونیست فرانسوی گروه هم، پس از پایان برنامه به جمعیتی که به هیچوجه حاضر به ترک سالن نبود می گفت: «امروزه چنین انرژی ای در تمام اروپا پیدا نمی شود». و راست می گفت. ما شاهد یک نمایش بودیم نه یک کنسرت. سعید تمام صحنه را عرصه ی حرکت خود کرده بود. مثل هیمه ای می سوخت و روشنا را به دیگران منتقل می کرد. این همان چیزی است که منتهای آمال گروتوفسکی بود. سعید اول با نی جفتی شروع کرد. بعد که رسید به نی انبان، طوری آن را در آغوش گرفته بود که انگار معشوق را بغل کرده. ظهر همانروز نشسته بودیم توی بار هتل. وقتی آمد ساکی همراهش بود. گفتم «سعید، تو که اینهمه چیز از این غربی ها آموختی؛ بیا و مثل این نوازندگان موسیقی سلتیک تو هم یک پارچه ای بکش روی این انبان که اینطور حالت حیوانی پوست توی ذوق نزند.»
با آن لهجه ی قشنگ بوشهری اش گفت: «پارچه بکشم؟» و در همین حال در ساک اش را باز کرد: «ببین چه چیزی رویش کشیده ام». نی انبان را که بیرون کشید دیدم بهتر از این نمی شود: ماهوت زیتونی سیری که رویش جا به جا آینه دوزی شده بود. برایش گیس بلندی هم فراهم کرده بود از مهره های رنگی متعدد. معشوقی به تمام. حالا سعید همینطور که می نواخت و می رقصید گیسوی یار را شلال می داد. معلوم بود که کار با گروه باله ی فرانسوی کار خودش را کرده. سعید فهمیده است که وقتی با شی ئی (در اینجا، نی انبان) کار می کند باید همه ی امکانات آن را بیرون بکشد. اما آنقدر هوشیار هست که کار به تلفیق رقص شرق و غرب نکشد. در دایره ی سنت خودش کار می کرد اما مدام مرزهای این سنت را عقب تر و عقب تر می برد. اینطور بود که وجه اروتیک کار هی آشکارتر می شد. وقتی تا ته خط رفت و کام گرفت، معشوق را روی سر نهاد و همینطور که می نواخت چرخ زد هی چرخ زد (چه مهارتی! او در هر حالتی ساز می زد. یک ویرتئوز به تمام معنا). چرخ می زد و کل می کشید. همه با او کل می کشیدند به تقدیس هماغوشی. سالن از جا کنده شده بود.
کی شود روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم؟
این اوج اول کار بود. همین هم از سر ما زیاد بود. اما سعید نی انبان را زمین گذاشت و دمام(طبل بوشهری ها) را برداشت. حالا نوبت دو نوازی دمام بود. ریتم هائی که از قلب آفریقا می آمد؛ پیچیده در لفافی از هزل ایرانی. با آن سکوت ها سکته ها و ضدضرب هائی که تو را معلق می کرد میان زمین و آسمان. بار دیگر یاد گروتوفسکی افتادم در آن سخنرانی بی نظیرش در تآتر بوف دونور وقتی که برای دریافت نشان لژیون دونور آمده بود. همینطور که مثل نوازندگان پا را به زمین می کوبید گفت: « همه فکر می کنند که ریتم در اینجاست(زمین زدن پا) در حالی که ریتم در اینجاست(بالا آمدن پا). اینکه گروتوفسکی ریتم را در سکوت می جست نه در صدا درس بزرگی بود که خیلی ها را حیرت زده کرد. حالا، سعید و نوازندگان همراهش همین را اجرا می کردند. و چه اجرایی! مرده بودم از شعف. مثل یک بچه.
اوج سوم آنجا بود که سعید در میانه ی رقص جنون آمیزش جامه از تن بیرون کرد تا لرز لرز بی امان شانه ها را بی هیچ واسطه ای نشان بدهد. اینهمه در شعر شاعران ایرانی خوانده بودیم از«جامه بر تن دریدن» (در موسیقی ایرانی هم گوشه ای هست به نام «جامه دران») همه را استعاره می دیدیم و هیچ درکی نداشتیم که یعنی چه. وقتی سعید جامه بیرون کرد و سالن را از جا کند فهمیدم آن اروتیسمی که بخش مهمی از هستی شناسی ماست اما قرن هاست مدفون شده است زیر کوهی از منع و نفی و طرد اگر سر بازکند چه ها که نمی شود از دل همین سنت ها بیرون کشید! این دیگر برهنه شدن مادونا نیست یا جامه برکندن پرینس یا فردی مرکوری ..... این همان «جامه بردرم» ی است که در دل سنت های ماست. حکومتی که به بهانه ی «تهاجم فرهنگی» اجازه نمی دهد سعید شنبه زاده این کارها را در وطن خودش بکند، نباید شگفت زده بشود اگر می بیند جوانان امروز ایران بیش از هر زمان دیگری غربزده شده اند.
همه ی اینها یک طرف، برای من مهم ترین جنبه ی کار سعید آن اروتیسم پنهانی بود که فقط با شکستن سد و بند های درونی می شد به آن رسید. آنجا که در اوج رقص، تن آزاد می شد از قید جنسیت. این دیگر نه مرد بود نه زن که می رقصید. جنی بود که می رفت تا مرز اشتعال تن.
اینطور بود که مردم 20 دقیقه ی تمام ایستاده برای او دست زدند و هربار که تکه ای اجرا شد هیچکس از جماعت دل نکند از سالن و این آمدن ها و رفتن ها آنقدر تکرار شد تا سعید چاره را در این دید که به شیوه ی خودش آرام آرام همه ی حضار را به خواندن وادارد:« سمرایا....سمرایا... سمرایا سمرا، خانه ی کبرا...».
بروک می گفت هرچقدر که شما روی صحنه انرژی منتقل کنید به سالن همان مقدار هم سالن به شما انرژی منتقل می کند. راست می گفت.
از سالن که بیرون آمدیم به نانام و شهروز و جلال سرفراز گفتم من یکی دلم نمی خواهد امشب بخوابم. می خواهم تا قطره ی آخر این مستی را مزه مزه کنم. آنها هم همین حال را داشتند. آمدیم به بار هتل.

ای خدا (فایل صوتی) سعید شنبه زاده

هیچ نظری موجود نیست: