سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

اگر کلاهی می داشتم
(درباره ی گلی ترقی)

اشاره: اين يادداشت قبلاْ در شماره ی چهارم ماهنامه ی هفت چاپ شده است. اين همان متن است. بازچاپش در اينجا فرصتی پيش آورد يکی دو جايش را ويرايش بکنم.

اينکه ماهنامه ای در هر شماره از زوايای گوناگون بپردازد به يک اثر يا به يک نويسنده، ذاتاْ کار مهمی است و در غرب هم سنتی ست جاافتاده. ماهنامه ی فرانسوی «مگازين ليترر» که از همان ابتدای کارش در دهه ی 60 به اين سنت عمل می کند، گاه گاهی هم می پردازد به تم های مهم ادبی مثل: «ادبيات و شر»، «ادبيات و مرگ»، «ادبيات و دپرسيون»... ماهنامه ی هفت با اختصاص دادن بخش «نگاه ماه» به اين امر مهم يک جای خالی را در فضای ادبی ما پر کرده.
وقتی از من خواسته شد، حتا اگر شده در حد يک يادداشت کوتاه، برای اين شماره که اختصاص دارد به گلی ترقی چيزی بنويسم، با اشتياق پذيرفتم؛ هم به دليل ارج نهادن به کار مهم اين دوستان و هم به چند دليل ديگر:
1ـ به گمان من جامعه ی ادبی ما در حق گلی ترقی جفا کرده( هرچند که او تنها نويسنده ای نيست که جفا ديده). رمان درخشان «خواب زمستانی» که سی و يک سال پيش منتشر شده است يک اتفاق ادبی ست. و حق بود اگر به همان اندازه زيره ذره بين می رفت که هر رمان مطرح ديگر اين سالها. اما نرفت؛ چون فضای سياست زده ی چند دهه ی اخير اجازه نمی داده است نويسندگانی قد بکشند که ادبياتشان دغدغه های ديگری دارد.
2 ـ گلی ترقی مقيم پاريس است. پس، به عنوان يک «نويسنده ی خارج از کشور» هم در تمام اين سال ها برکنار نمانده است از بی مهری بعضی از هموطنان ِ نويسنده. بنا براين، شرکت من در اين جشنی که ماهنامه ی هفت به پا کرده، ادای دينی است به يکی از بهترين نويسندگان خارج از کشور و يکی از بهترين نويسندگان اين کشور. من اين دو را(کشور و خارج از کشور را) از هم جدا کردم به عمد؛ نه به اين دليل که به اين جدايی اعتقاد دارم. جدا کردم به اين دليل که بعضی از همکارانمان در ايران به آن اعتقاد دارند. می خواستم به اين طريق تأکيدی کرده باشم که اگر اساس استدلالتان اينست که نويسنده ای که« دور بيفتد از سرچشمه های خود» يا از« فضای زبانی خودش» چشمش چپ می شود يا کجايش چطور می شود، يا، زبانم لال، نطقش بند می آيد، بفرمائيد! در تمام اين 80 سال ما چند نفر را داريم که زبان فارسی را اينطور دقيق و پاکيزه بنويسد؛ اينطور دلنشين که می نويسد اين بانو؟
3 ـ چندی پيش که گپ می زديم با هم، گفتم هرچند «خانه ای در آسمان» را بسيار دوست می دارم، اما «خدمتکار»، به گمانم من يکی از بهترين داستانهای کوتاه ايرانی ست(در آن هنگام کتاب دو دنيای او هنوز منتشر نشده بود، و در اين هنگام هنوز به دست من نرسيده است). گفت: خيلی ها سر اين داستان گير داده اند به من(عين حرف يادم نيست، مضمون را بازگو می کنم. شايد هم گفته است: خيلی ها بدشان آمده از اين داستان).
حالا، در مجال ِ اندک ِ اين چند سطر، می خواهم بپردازم به همين داستان «خدمتکار». بگويم چرا گير داده اند خيلی ها، و بنويسم چرا اين داستان کاريست کارستان.
اين را از توماس مان آموخته ام که هر داستانی که در طرح خود متکی باشد به يکی از کهن الگوهای داستانی لزوماْ توفيق خود را تظمين کرده است(لطفاْ اين عبارت «کهن الگوهای داستانی» را نه به صورت ترکيبی از دو کلمه ی «کهن الگو(آرکی تايپ)» و «داستان»، بلکه به صورت يک اصطلاح من در آوردی در نظر بگيريد. اصطلاحی که «الگوهای کهن ِداستانی» يکی از معناهای آن است). می دانم حرف توماس مان دقيقاْ اين نيست. اين چيزی است که من از حرف او می فهمم و در تجربه های خودم هم، به عنوان خواننده، بارها به درستی اين نظر ايمان آورده ام(توماس مان خرسندی خود را پنهان نمی کند وقتی پژوهشگری « کوه جادوی» او را راويت تازه ای دانسته ازکهن الگوی داستانی «افسانه ی جستجوگر». مايلم همينجا اضافه کنم که توفيق داستان های جيمز باند هم، صرف نظر از ارزش ادبی آنها، به اين دليل است که در طرح خود متکی است به «کهن الگوی داستانی» سمک عيار و داستان های مشابه.) احتمالاْ، آنها که لذت نبرده اند از داستان «خدمتکار»، يا از زمره ی کسانی هستند که هنوز دست و پايشان را از بندهای آن فضای سياست زده آزاد نکرده اند و، برغم شفقت آشکار نويسنده نسبت به پرسوناژ خدمتکار، اين داستان را صرفاْ روايت جانبداری می بينند از يک روياروئی طبقاتی(ارباب و خدمتکار)، و يا متوجه نشده اند که اين داستان در طرح ِخود يکی از مهم ترين کهن الگوهای داستانی را مخفی کرده است.
اهميت کهن الگوهای داستانی در اين است که از درگيری های ابدی بشر می گويند. رازماندگاريشان هم در همين نکته ست. ولاديمير پراپ در تحليلی از 100 افسانه ی قديمی (ريخت شناسی قصه های پريان) به درستی نشان داده که همه ی آنها روايت های مختلفی هستند از چند روايت اصلی(به گمان من می توان اين نظر را تسری داد به عالم رمان، و گفت که همه ی رمان ها هم چيزی نيستند جز روايت های گوناگونی از چند رمان اصلی).
در فضای نا امن پس از انقلاب، زنی تنها و مضطرب وقتی به کمک يکی از آشنايانش خدمتکاری پيدا می کند از هر جهت شايسته، خيالش آسوده می شود که در اين هنگامه ی ناامنی پناهگاهی يافته بی همتا. اما چيزی نمی گذرد که درمی يابد اين پناهگاه(به دلايلی که در خود متن آمده) خود سرمنشاء ناامنی ست.
به گمان من، «خدمتکار» روايتی است تازه از يکی از کهن الگوهای داستانی هفت پيکر: ماهان کوشيار! اين همان مضمونی است که به صورت های مختلف در داستان های ديگر ايرانی هم تکرار شده است و چکيده ی آن به صورت ضرب المثل ورد زبان هاست: افتادن از چاله به چاه*
تحليل طبقاتی يک اثر ادبی متکی بر کهن الگوهای داستانی(اگر اساساْ چنين تحليلی دردی را دوا بکند) همانقدر خطاست که تحليل طبقاتی شاملو از اسطوره های شاهنامه(ضحاک مثلاْ).
اهل تعظيم نيستم. اما اگر کلاهی می داشتم آن را به احترام گلی ترقی از سر بر می داشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دولت آبادی هم در بخشی از «جای خالی سلوچ» همين کهن الگوی داستانی را بکار می گيرد؛ آنجا که عباس از ترس شتر پناه می برد به چاه اما همينکه چشمش به تاريکی عادت می کند درآن قعر خود را می بيند با ماری که چنبره زده است روبروی او (کاش بعضی هموطنان که به محض مشاهده ی کمترين مشابهت ميان دو اثر می خواهند حد شرعی سرقت را در مورد نويسنده اجرا بکنند تأسی می کردند به سنت غربی ها در اين مورد، و مثل فوئنتس در اين مشابهت ها به جستجوی رد پای کهن الگوهای داستانی می گشتند).

هیچ نظری موجود نیست: